کاور فصل سوم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 27 خرداد 1400

قسمت: 5

فصل: 3

عنوان فصل: قانون سوم: موارد نامطلوب را در مه مخفی نکنید.

متن فصل 3 کتاب فراتر از نظم:

قانون سوم: موارد نامطلوب را در مه مخفی نکنید.

تاریخ انتشار: 27 خرداد 1400

جردن پیترسون تو فصل سوم کتاب فراتر از نظم، در مورد خطای غفلت کردن صحبت میکنه. وقتی ترجیح میدیم تا مشکلی رو نادیده بگیریم، بجای اینکه حلش کنیم.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Under Your Scars از Godsmack

متن فصل 3:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این پنجمین قسمت مجموعه کتاب داغه که داریم به صورت هفتگی کتاب صوتی Beyond Order یا فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون رو ترجمه و منتشر میکنیم.

این کتاب اسفند ماه منتشر شده و هنوز هیچ ناشری چاپ نکرده. خیلی خوشحالیم که تونستیم در کمتر از 3 ماه این کتابو رایگان تو پادکستمون ترجمه و منتشر کنیم.

بریم سراغ فصل سوم کتاب.

قانون سوم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون سوم: موارد نامطلوب را در مه مخفی نکنید.

آن ظرفهای لعنتی

من پدر زنم رو دوست دارم و بهش احترام میذارم. اون از نظر عاطفی خیلی پایداره – یکی از اون افراد سرسخت یا خوش شانسیه (شاید هم یکم از هر دو) که میتونه بذاره تا آزمونا و سختی های زندگی (برش) بر او غلبه کنن، و بعد با کمی شکایت و شایستگی بسیار، همیشه رو به جلو حرکت میکنه. دل رابرتز، حالا هشتاد و هشت ساله و یه مرد کهنساله. تا به حال یه زانوی خودش رو عوض کرده و قصد دارد دیگه ای رو هم عمل کنه. همینطور بارها تو سرخرگهای اصلیش استنت گذاشته و دریچه قلبش رو عوض کرده است. موقع راه رفتن پاشو روی زمین میکشه، و گاهی هم به خاطرش سر میخوره و میخوره زمین. تا سال گذشته تو تیم های کرلینگ بازی می کرد. کرلینگ (Curling) یه بازی گروهی، با یه دیسک به عنوان توپ، روی یخه و البته اونها دیسک گرانیتی رو روی سطح یخی با چوب هایی هدایت می کردن که خاصِ افرادی طراحی شده بود که دیگه به خوبی گذشته قادر به خم شدن واسه هدایت دیسک تو زمین نیستند.

وقتی بت، همسر مرحومش، تو سن پایینی مبتلا به زوال عقل شد، به روشی تا حد ممکن بدون شکایت و بدون کینه ازش مراقبت کرد. کارش تحسین برانگیز بود. به هیچ وجه نمیتونم متقاعد شم که خودم از پس همچون کاری بر بیام. دل از پس مراقبت بت برمیومد تا جایی که نوبت به بلند کردنش از روی صندلی می رسید. غیر ممکن بود که از پس همچین کاری بربیاد. همچین شرایطی مدتها بعد از اینکه بت توانایی حرف زدنش رو از دست داده بود، پیش اومد. اما از نحوه برق زدن چشمای بت، وقتی همسرش وارد اتاق میشد، میشد حدس زد که هنوز هم عاشقانه همسرش رو دوست داره – و این احساس دو طرفه است. من نمیتونم دل رو اینطور توصیف کنم که وقتی بردن بت سخت میشد، تمایل به اجتناب پیدا میکرد. بلکه برعکس.

وقتی دل جوونتر بود، برای چندین دهه تو شهر فِرویو، تو ایالت آلبرتا که من در اونجا بزرگ شده ام، مشغول به معاملات املاک و مستغلات بود (در واقع ما درست تو خیابان روبروی خونه دل رابرتز زندگی میکردیم). اون زمان، طبق عادت معمول، واسه نهار همیشه میرفت خونه. و بت، مثل همیشه، براش سوپ و ساندویچ تدارک دیده بود. یه بار، بدون تذکر قبلی، به بت کنایه زد که: “ما چرا همیشه تو این ظرفهای کوچیک غذا می خوریم؟ من از غذا خوردن تو این ظرفهای ریز متنفرم!”

بت معمولا ساندویچ هاشو تو پیش دستی هایی که قطرشون معمولا 16-17 سانتی متر بود سرو میکرد، اما تصمیم گرفت به جاش از بشقاب های بزرگ با قطر 25-30 سانت استفاده کند. او بعد از مدتی این داستان رو با تعجب به دختراش ربط داد. همین موضوع بود که بارها و بارها باعث تکرار این موضوع و شوخی های زیادی تو جمع های خانوادگی شده بود. از اون گذشته، بت حداقل تو بیست سال گذشته، این ساندویچ ها رو تو همون بشقاب های کوچیک سرو کرده بود و تا اون روز دل هیچ شکایتی نکرده بود.بت هیچ تصوری از این موضوع نداشت که دل با نحوه چیدمان میز غذا مشکل داره. دل هیچ وقت گلایه نکرده بود. اما یه نکته سرگرم کننده تو این داستانه.

این احتمال وجود داره که دل، اون روز، از موضوع دیگه ای ناراحت بوده و کوچکترین اهمیتی به بشقاب ها نمی داده. از یه نظر این موضوع، پیش و پا افتاده به نظر می رسه. اما از طرف دیگر، به دو دلیل اصلا موضوع کم اهمیتی نیست. اولا، هر چیزی که هر روز تکرار میشه، مهمه. غذا خوردن، کاریه که هر روز اتفاق می افته. در نتیجه هر چیزی که به صورت مزمن آزار دهنده باشه، حتی جزئی، لازمه مورد توجه قرار بگیره. ثانیا، این اتفاقِ رایجی ایه که اجازه میدیم تحریکات به اصطلاح جزئی، سالها بدون اظهار نظر و حل و فصل ادامه پیدا کنن (و همونطور که گفتیم، اگه مکرر اتفاق بیفتن، دیگه جزئی نیستن).

مشکل اینجاست: صد یا هزار مورد جزئی، وقتی روی هم انباشته میشن، زندگی تونو فلاکت بار و ازدواج تونو محکوم به فنا می کنه. اگه از چیزی ناراحتید، وانمود به رضایت نکنید. اگه راهکاری منطقی براش وجود داشته باشه، در اصل باید در موردش مذاکره کنین. برایش مبارزه کنین. همونطور که در لحظه کار ناخوشایندی ایه، مثل این می مونه که نذارید تا آب از سر بگذرد. به خصوص واسه اون دسته از حوادث روزمره که همه تمایل دارن پیش وپا افتاده تلقی کنن – ولو بشقابی باشه که توش ناهار میخورید. زندگی همون چیزی ایه که تکرار می شود، و ارزشمنده که اونچه رو که به درستی تکرار میشه، بدست بیارید.

فقط چون ارزش جنگیدن ندارد

اینجا یه داستان مهمتر از همون جنس رو مطرح میکنم. مراجعی داشتم که بعد از سالها کار به عنوان حسابدار یه شرکت بزرگ، قصد داشت کسب و کار خودشو راه بندازه. اون تو حرفه خودش، فردی محترم، شایسته، مهربان و محتاط، اما همچنان بسیار ناراضی بود. من اولش فرض کردم که نارضایتی اش به خاطر اضطراب از تغییر شغله. اما خودش تو جلساتی که داشتیم، بدون گرفتاری از پس این تغییر براومد، تا اینکه مسائل دیگه ای مطرح شد.

بعدا متوجه شدیم که مشکل اش تغییر شغل نبود. اون از ازدواجش ناراضی بود و همسرش رو فوق العاده خودمحور توصیف میکرد. همینطورم میگفت که همسرش بیش از حد نگران چطور ظاهر شدنش در چشم دیگران بود. این دیدگاه به نوعی متناقضه، اگرچه که وجود اینجور ضدیت ها تو یه شخصیت، موضوع رایج ایه: اگه بیش از اندازه به یه جهت متمایل بشیم، به همون اندازه در جهت دیگه گرایش پیدا میکنیم. بنابراین علیرغم خودشیفتگی همسر (حداقل از دیدگاه مراجع من)، مطابق نظر کسانی رفتار میکرد که میدید – البته به جز اعضای خانواده اش. همینطور بیش از حد الکل می خورد – عادتی که نقایص خلق و خوش رو چند برابر بزرگنمایی می کرد.

مراجع من تو خانواده خودش راحت نبود. اون احساس نمکیرد که تو آپارتمانی که مشترکا با همسرش زندگی میکنه، واقعا چیزی از خودش داشته باشه (اون زوج فرزندی هم نداشتن). وضعیت اش مثال خوبی از این نکته اس که چطور اونچه در بیرونه، عمیقا انعکاس همونیه که درون فرد وجود داره (همون دلیلی که من به کسایی که دچار مشکلات روانی ان، پیشنهاد میکنم: اینکه اول باید اتاقشون رو مرتب، و در صورت امکان، زیبا کنن). مبلمان خونه، که از نظر مراجع من زیادی پر زرق و برق و ناراحت بود، همه انتخاب همسرش بودن. همسرش مشتاقانه مجموعه هنرهای پاپ دهه 1970 و 1960 رو جمع میکرد و تمام شونو به دیوارها زده بود. اون این مجموعه ها رو به مرور زمان و از گالری های هنری خریده بود، اونم وقتی که مراجع من تو ماشین، بیرون از گالری منتظرش میشد. اون به من میگفت که به مبلمان خونه یا زیاد بودن وسایل تزئینی اهمیتی نمیده، اما این حرف واقعا درست نبود. اونچه واقعیت داشت این بود که مراج من به هیچ کدوم از وسایلی که همسرش خریده بود، حتی ذره ای اهمیت نمیداد. نه به جلوه ی مبلمان، نه به زیاد بودن مجموعه های هنری ای که به مذاقش خوش نمی اومدن. برعکس، مراجع من به زیبایی شناسی مینیمالیستی علاقه مند بود (یا شاید این سلیقه رو تحت تاثیر زیاده روی همسرش تو جمع آوری تزئینات پیدا کرده بود). هیچ وقت کاملا مشخص نبود که اون چه چیزی رو ترجیح میده، و شاید مشکل دقیقا همین بود: اون نمیدونست از چه چیزهایی خوشش میاد (و از چه چیزهایی نه). مراجع من موضع قدرتمندی واسه ارائه نظراتش نداشت. برنده شدن تو یه استدلال یا شروع یه بحث، بدون این که با دقت بیان کنید که از چی خوشتون می آید (یا نمیاد) و به چی نیاز دارید (یا ندارید)، کار بسیار دشواری ایه.

با تمام این احوال مراجع من مسلما از اینکه تو خونه خودش احساس میکرد یه غریبه اس، لذت نمی برد. به همین دلیل، چون نمیتونست از این موضوع با دوستاش صحبت کنه و اینم یه موضوع غیر قابل پیش بینی دیگه بود، بیشتر احساس انزوا میکرد. اما مبلمان و نقاشی ها، که تو هر سفر و با هر خرید، بیشتر میشدن، براش به این معنا بود که تو ازدواج شون، سهم خودش کمتر و کمتر، و سهم همسرش بیشتر و بیشتر میشد. با این وجود اون هیچ وقت به جنگ تمایلات همسرش نرفت. هیچ وقت عصبانی نشد و هیچ وقت به نشانه اعتراض، مثلا مشت اشو روی بوم ها نقاشی آویزون از دیوارا نکوبید. در طول دهه ها زندگی زناشویی اش، هیچ وقت از بابت این خشم واقعی، فوران نکرده بود. اون هیچ وقت به شیوه ای قطعی و مستقیم با این واقعیت مواجه نشده بود که از خانه اش و تبعیت از سلیقه همسرش متنفره. در عوض، به همسرش اجازه داده بود که مدام به همون روشی که میخواد عمل کنه، چون فکر میکرد که اینجور چیزهای پیش وپا افتاده ارزش جنگیدن نداره. و تو هر شکست، اختلافات بعدی، در عین اینکه نامحتمل تر میشد، بیشتر ضروری به نظر میرسید. نامحتمل تر میشد، چون اون فهمید که اگه یه بحث جدی در بگیره، دامنه اش به تمام اختلافات اش از شروع ازدواجشون میرسه، و ریسک یه دعوای واقعی و بدون محدودیت رو در پی داره. اون وقت تو همچین شرایطی ممکن بود همه مشکلات بیرون بریزن، و ناچارا هر دو مجبور شن باهاش روبرو بشن و دست و پنجه نرم كنن. بنابراین ساکت موند. اما سرکوب همیشگی، احساس دائمی کینه رو با خودش داره. و به همین دلیل فکر میکرد که تا حالا خیلی از فرصت های زندگیش رو از دست داده.

در نظر گرفتن مبلمان و نقاشی های تزئینی به عنوان اشیای ساده ی مادی کار اشتباهی ایه. چون المان هایی مهم، واقعی و حاوی اطلاعات از نارضایتی مراجع من از ازدواجش هستن. هر شی هنری، تجسم عینی از یه پیروزی (غنیمتی که به بهای گزافی به دست اومده) و یه شکسته (نشونه ای از حداقل مذاکره ای که میشد کرد اما صورت نگرفت، و بنابراین جنگی که در گذشته تموم شده بود، دوباره شروع میشه). شاید دهها یا حتی صدها مورد از این قسم موارد وجود دارد: تو هر مورد هم سلاحی ناگفته، ویرانگر و دهها ساله وجود داره. جای تعجبی نداره، وقتی با توجه به این شرایط، این زوج بعد از سی سال زندگی از هم جدا شدن. مطمئنم که همسرش تمام اون مبلمان و مجموعه های هنری رو نگه داشته.

بیایید یه فکر ترسناک و دلسرد کننده، مطرح کنیم برای اینکه بتونه انگیزه کافی به شما بده تا قدمی برای بهبود ازدواجتون بردارید و همزمان شما رو از دشواری های مخوف یه مذاکره واقعی بترسونه. هر مشکل کوچکی که در هر روز صبح، بعدازظهر و شب با همسرتان دارید، قراره در هر پانزده هزار روزی که یه ازدواج چهل ساله رو میسازه، تکرار شه. هر اختلاف نظر پیش و پا افتاده ولی پرتکرار درباره آشپزی، ظرفها، تمیز کاری خونه، مسئولیت امور مالی یا تعداد دفعات ارتباط صمیمانه بارها و بارها تکرار میشه، مگر اینکه با موفقیت مشکل رو حل کنید. شاید گَهی با خودتون فکر میکنید که پیش رفتن و در صلح ظاهری اما کاذب، بهتر از رو در رو شدنه. اما درباره همچین آرامشی اشتباه نکنید: چه در سکوت به سوی جلو پیش برید و چه تلاش کنید، در این حین و با یه سرعت، سن شما بالا می رود. اما وقتی صرفا پیش میرید، لزوما مقصدی ندارید و احتمال اینکه اونچه از بی مقصد جلو رفتن به دست میارید، همون چیزی باشه که میخواید یا نیاز دارید، خیلی کمه. همه چیز به میل خود از هم میپاشه، اما خطاهای انسانها، سرعت وخیم شدن اوضاع رو شتاب میده. این خردی ایه که از مسن شدن به دست می آید. ممکنه درک آگاهانه از وحشت تکرار همیشگی اون جهنم کوچیک، دقیقا همون نیروی ضروری واسه مواجه کردن شما با مشکلات ازدواجتون و اعتقادی درست و راسخ واسه حل اون مشکلات باشه. بنابراین خصوصا تو کوتاه مدت و با تکرار روز به روز، ساده ترین کار، نادیدن گرفتن وجدان و اجازه دادن به شکست های کوچکه. اما این استراتژی خوبی نیست. فقط با هدف دقیق و تلاش آگاهانه و تعهد میشه بلایای فزاینده ی کوریِ تعمدی رو از بین برد، آنتروپی رو مهار کرد و فاجعه رو – چه خانوادگی و چه اجتماعی – دور نگه داشت.

فساد: از روی عمد یا غفلت

به نظر من، شکلی از فساد که بیشتر مد نظر ماست، درونا وابسته به فریبکاری – و صریح تر، به دروغ – و مهم تر از اون وابسته به خود فریبی ایه. منطق دانانِ سختگیر امکان خودفریبی رو محال میدونن. اونا نمیتونن بفهمن که چطور ممکنه که فردی به یه چیز همزمان هم باور داشته باشه و هم نه. با این حال منطق دانان، روانشناس نیستن و بدیهیه که نمی تونن همچین واقعیتی رو ببینند یا در نظر بگیرند که، مثلا، اونا خودشون هم اعضای خانواده ای دارن که گاهی همزمان نسبت به اونا عشق و نفرت رو احساس میکنن. ضمنا معنای “باور” داشتن، موقعی که درباره اعتقاد انسان حرف میزنیم و معنای “همزمان” مشخص نیست. ممکنه من امروز به یه چیز، و فردا به چیز دیگه ای باور پیدا کنم و بتونم حداقل در کوتاه مدت از پس اون بربیام. در خیلی از اوقات، من موقع مطالعه مقالات دانشگاهی در مقطع کارشناسی، با همچین تجربه ای روبرو میشم. نویسنده تو یه پاراگراف ادعایی میکنه و تو پاراگراف بعدی ادعایی کاملا متناقض ارائه میده (این اتفاق گاهی تو یه جمله می افته).

شرایط زیادی وجود داره که تحت اون، خودفریبی امکان داره رخ بده. روانکاوان، با پیشگامی فروید، خیلی از این شرایط رو کشف کرده ان. فروید معتقد بود که بیشتر بیماریهای روانی به خاطر سرکوبه که احتمالا میشه اون رو شکلی از خود فریبی دونست. از نظر اون، خاطرات حوادث ناگوار و ضربه های روحی، تو ذهن ناخودآگاه نابود می شن تا مثل یه شبح سرگردون، دائما تو ذهن آدمیزاد گردش نکنن و مشکل درست نکنن. این فرآیند ناخودآگاه انجام می شه. فروید فهمید که آدمیزاد دارای شخصیت واحدی نیست. بلکه در عوض، متشکل از خودهای بی بند و بار، مقطع و ناموزونه که گاهی حتی با همدیگه توافق و ارتباط برقرار نمی کنن. صحت این ادعا با یه روش ساده، مشهوده: ما میتونیم درباره چیزهایی فکر کنیم – ما میتونیم رویدادها و اعمال بالقوه یا جایگزین رو شبیه سازی کنیم – بدون اینکه بلافاصله اونا رو عملی کرده باشیم. تفکیک فکر از عمل به خاطر وجود اندیشه انتزاعی ضروریه. بنابراین ما به وضوح می تونیم فکری کنیم یا حرفی بزنیم، ولی خلافش عمل کنیم. همچین فکری، اگه قبل از انجام کار باشد، خوب است اما شاید زمانی که قول میدیم یا ادعا میکنیم که به چیزی باوری داریم، اما در واقع عمل مان نشون میده که کاملا به چیز دیگه ای باور داریم، چندان خوب نباشه. این نوعی فریبه، همون گسستگی شخصیت و تناقض بین حالت های وجودی. این موضوع حتی نامگذاری شده: ادعای یه عقیده و بعد عمل (و صحبت) به روشی متفاوت یا حتی متضاد با باور اولیه، از نظر فیلسوفان معاصر یه تناقض رفتاریه، و به نظر من یه دروغ تلویحی. زمانی که فرد همزمان بخواد باورهای ضد و نقیضی رو عملی کنه، در کمال آزردگی متوجه خواهد شد، که این پارادوکس امکان همچین تلاشی رو بهش نمیده.

فروید فهرست گسترده ای از پدیده هایی مشابه سرکوب رو معرفی کرده که “مکانیزم های دفاعی” نامیده – یعنی بازداری فعالانه ی ورود کلیت روان بالقوه آگاه به هوشیاری. مکانیزم های دفاعی شامل همچین مواردی هستند: انکار (مثلا وقتی میگیم “واقعیت خیلی هم بد نیست”)، واکنش وارونه (“من واقعا واقعا مادرم رو دوست دارم”)، جانشین سازی (“رئیسم سر من فریاد زدم، من سر زنم فریادم کشیدم، اون سر بچه داد زد و بچه هم گربه رو گاز گرفت”)، همانندسازی (“از من زورگیری شده، پس من انگیزه کافی دارم تا یه زورگیر بشم”)، منطقی سازی (مثل هر توضیحات خودپسندانه ای برای یه رفتار بی کیفیت)، روشنفکری (مورد علاقه وودی آلن اولیه، خنده دار و روان رنجور)، والایش (“همیشه می تونم تصاویر برهنه زنان رو نقاشی کنم”) و فرافکنی (“من حساس نیستم، تو آزار دهنده ای”). فروید در زمینه دلایل فریب دادن، فیلسوف بزرگی بود. اون از اینکه به رابطه بین راستگویی و آسیب شناسی روانی اشاره کنه، نمی ترسید. با این حال، به نظر من ایده هاش درباره خود فریبی، دو خطای عمده دارد.

خطای اول: فروید نتونست رابطه بین خطاهای ناشی از غفلت و بیماری های روانی رو ببینه. خطاهای ناشی از غفلت، درست به همون اندازه خطاهای تعمدی، و یا بیشتر از اون، بر بیماری های روانی انسان موثرن. لیستی از خطاهای عمدی، که همگی سازنده سرکوب اند، در بالا معرفی شد. فروید به روشی معمول به این مسئله نگاه میکرد. مردم به طور کلی معتقدند که، بطور متوسط، انجام فعالانه یه کار بد (همون خطاهای عمدی)، بهتر از اینه که منفعلانه کار خوبی انجام ندید (یعنی همین خطاهای غافلانه). شاید به این خاطر که همیشه کارهای خوبی وجود دارن که ما درحال انجام شون نیستیم؛ از این رو عه که ارتکاب به خطاهای غافلانه اجتناب ناپذیرن. در هر صورت هنوز مواقعی وجود داره که نابینایی عمدی، باعث ایجاد فجایع جدی تری میشه نسبت به سرکوب ناآگاهانه یا حتی فعالِ چیزی که مخوف اما ادراک شده اس. مشکلِ نابیناییِ عمدی، وقتی اتفاق می افته که متوجه موضوعی میشید، اما برای اینکه تو کشف چیزی که باعث ناراحتی زیادی میشه ناکام بمونید، کاوش رو متوقف می کنید. متخصصان توجیه گری، این ناآگاهی تصنعی رو “انکار پذیری قابل قبول” میدونن، که یه اصطلاحه حاکی از منطقی سازیِ روشنفکرانه در قبال نظامی آسیب دیده. لازم به ذکره که همچین نابینایی هایی رو اغلب به عنوان یک جرم صریح در نظر میگیرن. به عنوان مثال، اگه شما مدیر عامل یه شرکتید و به فرد خزانه دار شرکت در مورد یه اقدامی مشکوک شده اید، اما تحقیق و بررسی نمیکنید چون نمیخواهید چیزی بدونید، همچنان، به درستی، مسئول کوتاهی در واکنش اید. کوتاهی از نگاه کردن به زیر تخت، اون هم وقتی گمان می کنید هیولایی زیرشه، استراتژی معقولی نیست.

خطای دوم: فروید بر این فرض بود که چیزهایی که تجربه میکنیم، قابل درک اند. مطابق این فرض، جایی از ذهن اثری از حافظه وجود دارد که، درست مثل یه ضبط صوت، به طور دقیق وقایع گذشته رو ارائه میکنه. اینها فرض درسته، البته اگه تجربه ما به سادگی، مجموعه ای از وقایع عینی، واقعی و بدیهی باشه که از طریق حواس مون به ما منتقل شده، درباره اش فکر شده و بر اساس اش عمل شده. اگه تمام اینها واقعیت داشت، اون وقت تجربه ضربه های روحی و روانی می تونن به درستی توسط حافظه ارائه شن، حتی اگه به خاطر ماهیت وحشتناک شون، به کمک مکانیزم های ناخودآگاه (یا خودآگاه – که پیش فرض فروید همون مکانیزم های ناخودآگاه بود) از آگاهی مون خارج شده باشه. بهرحال نه واقعیت و نه تفسیر ما از واقعیت، به اندازه پیش فرض فروید عینی و بیان شده نیست.

به عنوان مثال، فرض کنید تو یه رابطه عاشقانه، ماه هاست توسط همسرتون، بیش از حد تحمل، نادیده گرفته شده اید. بعد باهاش در حالی مواجه می شید که از بالای حصار خم شده و با یکی از همسایگان جذاب تون به شیوه ای دوستانه (و شاید حتی بیشتر از اون) در حال صحبته. اینکه ما چطور همچین تجربیات غیرمتعارف، نو، دردسر ساز و آسیب زایی رو پردازش می کنیم، کمتر به ادراک مون مربوطه. تحلیل همچین تجربیاتی به ندرت به درک آگاهانه و به طبع اون تفکر، احساسات و انگیزه هایی که از اون تفکر ناشی شده، مرتبطه. اونچه در عوض اتفاق می افتد، در راستای همون گفته هایی ایه که تو قانون اول و دوم بحث کردیم: ما دنیای ناشناخته رو از پایین به بالا پردازش می کنیم. ما به اصطلاح با محتویاتی از اطلاعات روبرو هستیم که به هیچ وجه بدیهی نیستن. بنابراین با دیدن همسرتون که داره با همسایه صحبت می کنه، بدون هیچ بیان و فلسفه مشخصی اینطور فکر میکنید: “من ماهها به خاطر همسرم تنها بوده ام و از نظر جسمی محروم. اگرچه من در جزئیات چیزی بروز نداده ام، اما این مسئله باعث ناامیدی و رنج من شده. حالا با وجود توجه کمی که من گرفته ام، اون با خونگرم بودنش مقابل یه غریبه ی قابل مقایسه، رو این زخم نمک میپاشه.” اما به احتمال بیشتر، واقعیت این است که عصبانیت، غم و تنهایی به مرور زمان و اندک اندک با هر جواب رد، در وجودتان انباشته شده و حالا لبریز شده اید.

بروز ناگهانی احساسات منفی لزوما به این معنا نیست که شما از همچین انباشتی آگاهید. ممکنه ناامیدی رو که به مرور زمان در وجودتون انباشته شده احساس نکنید، بلکه فقط متوجه شده باشید که زود رنج و ناکام اید، اما به این معنا نیست که علت رو می دونید. علت چیه؟ دامنه احتمالات همچین جوابی به اندازه ناراحت کننده ای گسترده است. شاید اصلا نادیده گرفته نشده اید. در عوض ممکنه در محل کار به مشکلی برخورده اید که در کل باعث کاهش اعتماد به نفس تون شده. در نتیجه نسبت به هر نشونه ای، حتی خیالی، از طرد شدن در رابطه تون حساس شده اید. بنابراین مشخصا سوالی که باید طرح کنید به جای اینکه چرا همسرم به من بی توجه شده، اینه که مدیر، همکاران یا فضای کارتان چه مشکلی دارد که شما رو بی ثبات کرده است. همچین موضوعی تفاوت زیادی بین دلیل واقعی ناراحتی تون و علائمی مثل بدخلقی، حساسیت و آزردگی (مثل همون حس طرد شدگی) ایجاد میکنه. تو این موارد، رابطه بین علت و معلول چندان مشخص نیست. شاید همونطور که شک کرده اید، مورد بی توجهی قرار گرفته اید. شاید این یه نشونه از امری قریب الوقوع و نمود مسیری یه که به طلاق ختم میشه. هر دو مشکل، اگه درست باشن، مشکلاتی جدی ان. تعجبی نداره که ناراحت اید. اما جای تعجبی نداره که ممکنه در مقابل همچین واقعیتی، سرسختانه مقاومت کنید. ولی همچین واکنشی مفید نیست.

مهمتر از همه، پیچیدگی های کلی زندگی، همینه که جستجو در راستای شفافیت رو بغرنج می کنه. تو نبرد ازدواج، طلاق و حضانت فرزند این سوال رو در نظر بگیرید که “واقعا چه اتفاقی افتاد؟” پاسخ به همچین سوالی اونقدر پیچیده اس که حل و فصل اختلافاتش نیاز به ارزیابی دادگاه و ارزیابی های چند جانبه داره. حتی در اون صورت هم بعیده که هر دو طرف باور داشته باشن که واقعیت ارائه شده. دلیلش اینه که وقایع در حالت کلی و خصوصا وقایع بین فردی به صورت یه واقعیت ساده و عینیِ مستقل از همدیگه وجود ندارند. همه چیز به معناش تو اون شرایطی که اتفاق افتاده بستگی داره که بیشترش به خاطر درک یا بررسی ماجرا در هنگام وقوع، در دسترس نیست. معنای اونچه همسرتون امروز به شما میگه، به هر اونچه تا حالا به هم گفته اید، هر اونچه با هم انجام داده اید و به محتوای تصورات متقابل شما از هم بستگی داره – و اینها پیچیدگی موضوع رو از بین نمی برن. همچین معنایی حتی ممکنه به، مثلا، نحوه برخورد مادر همسرتون با پدرش (یا برخورد مادربزرگ همسرتون با پدربزرگش) یا به نوع رابطه زنان و مردان تو یه فرهنگ بزرگتر وابسته باشه. به همین دلیله که جنجالهای خانوادگی اغلب از کنترل خارج میشن، به ویژه وقتی که الگوهای ارتباطی مستمر و موثری پایه گذاری نشده باشه. به این ترتیب که یه موضوع به موضوعی عمیق تر میرسه و اون موضوع به ماجرای عمیق تری منجر میشه، تا جایی که یه موضوع پیش و پا افتاده مثل سایز بشقابهای نهار به بن بستی بزرگ ختم میشه و ممکنه طرفین به این موضوع فکر کنند که شاید بهتره از هم جدا شن. و مطمئنا دوباره ترس از افتادن تو چاهی به همون اندازه عمیق وجود داره (دوباره به همین خاطر که همچنان مسائلی هستند که درباره شون صحبتی نمیشه). همین موضوع که بیان مسائل خطرناکه، انگیزه ایه برای صحبت نکردن و فرد رو در مسیری هل میده که مشکلاتش رو برای خودش نگه داره.

منظور از مه چیست؟

تصور کنید که می ترسید و برای این ترس دلیلی دارید. شما از خودتون و از افراد دیگه و از دنیا می ترسید. دلتون برای معصومیت گذشته تنگ شده؛ همون زمانی که آموخته هاتون اعتمادِ دوران کودکی رو در هم شکست. دانشی که از خود، دیگران و دنیا به دست میارید، بیش از اون که روشنگرانه باشه، ناگواره. به شما خیانت شده، آسیب دیده و ناامیدید. حتی نسبت به خودِ امید، بی اعتماد شده اید، چون سالها و سالها امیدتون نقش بر آب شده (و این دقیقا تعریف ناامیدیه). تو همچین شرایطی، آخرین چیزی که می خواید، بیشتر دونستنه. بهتره اونچه در پسِ پرده اس، به صورت یه راز باقی بمونه. بهتره حتی زیاد (یا اصلا) به اونچه ممکنه اتفاق افتاده باشه، فکر هم نکنید. زمانی که فراموشی یه موهبت باشه، خردمندی حماقته.

دقیق تر تصور کنید. فرض کنید اونقدر ترسیده اید که به خودتون اجازه نمیدید حتی بدونید چه میخواید. دونستن ضمنا به معنای امیدواری ایه و امیدواری شما ناکام بوده. بنابراین برای حفظ ناآگاهی تون دلایلی دارید. شاید از این می ترسید که هیچ چیزی ارزش مطالبه نداره، یا می ترسید از اینکه اگه چیزی رو آرزو کنید، محکوم به شکسته و شما از شکست خوردن می ترسید، چون در پسِ سایه ای از تردید خواهید فهمید که این شما هستید که شکست خورده اید پس تقصیر شماست.

بنابراین به خودتون اجازه نمیدید که بفهمید چی میخواید و این چالش رو با خودداری از تفکر مدیریت می کنید. شما گاهی خوشحال و راضی هستید و گاهی به پوچی می رسید، اما هیچ وقت عمیقا چرایی اش رو بررسی نمی کنید، چون در اون صورت میفهمید؛ چون در اون صورت دوباره با امیدهای بر باد رفته روبرو میشید. همینطور به دلایل مختلفی از این می ترسید که دیگران از اونچه می خواید باخبر بشن، به این خاطر که، اولا، اگه اونا با صراحت از شما بپرسن که دنبال چی هستید، خودتون هم خواهید فهمید، حتی اگه مخالف کسب همچین آگاهی ای باشید و، ثانیا، اگه اونا بدونن که شما به دنبال چی هستید، با انکار شما، خواسته ها و نیازهاتون خیلی موثرتر از زمانی که عمیق ترین آرزوها (و حتی آسیب پذیری هاتون) رو مخفی میکردید، به شما صدمه بزنن.

مه ای که پنهان می کنه، همون امتناع از توجه به احساسات و حالت های انگیزشی تو زمانی ایه که اوج میگیرن و شما اونا رو به خود و نزدیکان تون نمیگید. روحیه بد یه نشونه اس. اضطراب یا حالت غم و اندوه یه نشونه اس؛ نشونه ای از چیزی که احتمالا از فهمیدنش خوشحال نمیشید. محتمل ترین نتیجه ابراز احساساتی که در طول سالها بیان نشده، وقتی موفقیت آمیز بیان میشه اینه که به گریه منجر میشه؛ همون پذیرش آسیب پذیری و دردیه که مردم خصوصا زمان بی اعتمادی و خشم اجازه بروزش رو نمیدن. کی حاضره تا اعماق درد و غم و گناه فرو بره تا وقتی که اشک هاش جاری شن؟ خودداری داوطلبانه از توجه به حالات عاطفی مون تنها مانع برخورد با این احساسات نیست. مثلا اگه همسرتون (یا هر کسی که باهاش در حال حاضر به مشکل خورده این) چیزی بسیار نزدیک به اونچه براتون دردناکه بگه، به احتمال زیاد با واکنش خیلی تند و توهین آمیزی ساکتش می کنید. این بخشی از یه آزمایشه: آیا اون فردی که بهش توهین شده به اندازه کافی به شما و رنج گذشته تون اهمیت میده که از چندتا مانع عبور کنه تا به اون حقیقت تلخ دست پیدا کنه؟ بدیهتا این امر تا حدی دفاعی ایه: اگه بتونید شخصی رو از اونچه خودتون نمی خواید پی ببرید، دور کنید، وضعیت اکنون تون آسونتر میشه. از طرفی اگه همچین دفاعی موفقیت آمیز شه، متاسفانه تجربه ای بسیار ناامید کننده است و معمولا با احساس ترک شدگی، تنهایی و خیانت به خود همراه میشه. با این وجود شما و دیگران، هنوز هم باید کنار همدیگه زندگی کنید. و شما، هرچند بیان نشده و نامشخص، آرزوها، خواسته ها و نیازهایی دارید. و حداقل به خاطر اینکه بدون آرزو، خواسته و نیاز نمیشه زندگی کرد، هنوز انگیزه دارید که اونا رو دنبال کنید. استراتژی شما تحت همچین شرایطی چیه؟ دلخوری تونو، وقتی یکی از نزدیکان تون شما رو آزار میده، نشون بدید. وقتی کاری یا چیزی اونطور که می خواستید پیش نرفته، به خودتون اجازه بدید که از نعمت و لذت ابراز رنجش بهره مند شید. اطمینان پیدا کنید که فرد خاطی به خاطر عدم تمایل شما طرد شه. اون فرد یا افراد رو وادار کنید تا با دشواری هر چه بیشتر علت ناراحتی شما رو کشف کنن. و در نهایت، بذارید تا اونا در مه ای که شما اطراف خودتون ایجاد کرده اید، سرگردان باشن تا اینکه تلو تلو بخورن و در نتیجه لغزیدن با لبه های تیز و پنهان ترجیحات و رویاهای شما آسیب ببینن. و شاید این پاسخ ها هم آزمون هایی باشن – آزمونایی که عمیقا مربوط به عدم اعتماده: “اگر واقعا دوستم داشتی، شهامت پیدا میکردی تا منِ واقعی رو پیدا کنی.” و شاید همچین ادعاهایی، هرچند تلویحی، وجود داشته باشه. به کار بردن چند روش برای محک زدن تعهد، کاربردی ایه. لازم نیست که همه چیز به رایگان در اختیار باشه. بلکه وجود رمز و رازی غیر ضروری بسیار کارسازه.

و بالاخره شما هنوز باید با خودتون زندگی کنید. در کوتاه مدت، شاید با طفره رفتن از شفافیت، از خودتون در برابر آشکار شدن ناتوانی تون محافظت کنید. اما ایده آل شما، قاضی شماست. همون قاضی که میگه: “شما توانایی واقعی خودتون رو بروز نمیدید.” هیچ ایده آلی ندارید؟ پس هیچ قاضی ای ندارید. اما بهاش بی هدفی ایه. همچین بهایی گزافه. هدفی ندارید؟ پس هیچ احساساسات مثبتی ندارید، چون اکثر اونچه ما رو با امیدواری کامل به سمت جلو سوق میده، تجربه نزدیک شدن به چیزی ایه که عمیقا نیازمندیم و میخوایم. و بدتر اونکه وقتی هیچ هدفی نداریم گرفتار اضطرابی فلج کننده و مزمن می شویم، چرا که هدف داشتن متمرکز، اونچه رو که در هر حالت دیگه ای آشوب غیر قابل تحمل و انتخاب های زیاد به نظر می رسه، محدود میکنه.

اگر اونچه رو که آرزو دارید روشن، و خودتون رو متعهد به پیگیری اش کنید، باز هم ممکنه شکست بخورید. اما اگه خواسته تونو شفاف نکنید، در اون صورت مطمئنا شکست می خورید. شما نمیتونید هدفی رو نشونه برید که از دیدنش خودداری می کنید. اگه نشونه گیری نکنید، نمیتونید به هدف بزنید. و به همون اندازه خطرناک، در هر دو حالت: از مزایای هدف گذاری برخوردار نمیشید، بلکه گم اش می کنید. شما وقتی کارها بر طبق روال پیش نمیرن، از منفعتِ اجتناب ناپذیرِ یادگیری ای که تو این روند اتفاق می افته، بهره نمی برید. موفقیت تو یه کار مشخص معمولا به معنای تلاش کردن، شکست زود هنگام، واسنجی مجدد بر اساس دانش جدید و دردناکیه که از عدم موفقیت ناشی شده و بعد تلاش دوباره و شکست از نو. این روند اونقدر تکرار میشه که اغلب تهوع آوره. گاهی این یادگیری، که بدون شکست دست یافتنی نیست، باعث میشه ببینید که رسیدن به هدفتون از جهتی دیگه بهتره (نه به این معنا که ساده تره؛ نه به این معنا که تسلیم شده اید؛ نه به این دلیل که از رسیدن به هدف خودداری می کنید؛ بلکه چون از خلال این تجربیات فهمیده اید که اونچه به دنبالش هستید، رو باید در جای دیگه ای جستجو کنید یا به سادگی فهمیده اید که اونچه رو به دنبالش هستید نمیتونید به شیوه فعلی به دست بیارید).

بنابراین به عنوان گزینه های بعدی برای پنهان کردن بعضی موارد در مه، چه کاری میتونید – یا باید – انجام بدید؟ به احساسات تون اعتراف کنید. این مسئله خیلی زیرکانه است (و به سادگیِ “تسلیم شدن” در برابر اونا نیست). اول به یاد داشته باشید که مراوده کمتر، احساس حقارت، خشم یا درد ناشی از تنهایی، اضطراب درباره مسائل پیش و پا افتاده، یا حسادت بدون دلیل معذب کننده ان. اعتراف به همچین احساساتی همون آشکار کردن ناآگاهی، ناتوانی و آسیب پذیری ایه. دوم، اینکه اگر غافل باشید احساسات شما، هر چه قدر قانع کننده و فلج کننده، ممکنه نادرست باشه و شما رو به جهتی نادرست سوق بده، و این نگران کننده است. ممکنه به دلایلی که کاملا ازش نا آگاهید، از شرایط تفسیری به کلی اشتباهی داشته باشید. به همین دلایله که اعتماد کردن، از نوع بالغانه، امری حیاتیه. یه فرد خام بر این باوره که انسانها اساسا و عموما قابل اعتمادند. اما هر کسی که به درستی زندگی کرده، مورد خیانت قرار گرفته. فرد با تجربه می دونه که مردم توانایی فریبکاری و تمایل به فریفتن دارن. این دانش، به همراهش بدبینی قابل توجیهی درباره طبیعت انسان داره، اما همچنان راهی برای نوع دیگه ای از ایمان به انسانیت باز میکنه: دانشی بر اساس شجاعت، نه ساده لوحی. من، علیرغم خطر خیانت، به تو اعتماد میکنم و دستم رو به سوی تو دراز میکنم چون از طریق اعتماده که امکان از خفا بیرون اومدن بهترینِ تو و شاید بهترینِ من ممکنه. بنابراین من ریسک قابل توجهی رو میپذیرم تا دری به روی همکاری و مذاکره باز کنم. و حتی اگه تو به روشی نابخشودنی به من خیانت کنی (با فرض عذرخواهی واقعی و پشیمانی ات) من همچنان دستم رو به سویت دراز میکنم. بخشی از همچین رویکردی از طریق این که بهت بگم چه احساسی دارم، محقق میشه.

لازم و ضروری ایه که این مکاشفات خام با فروتنی همراه باشه. حداقل – نه ایده آل – به جای اینکه بگید “اخیرا منو نادیده می گیری” باید بگید “من احساس انزوا، تنهایی و ناراحتی میکنم چون به نظرم می رسه که تو ماههای اخیر به اندازه ای که من دوست داشتم یا برای ما به عنوان یه زوج بهتر بوده متوجه من نبودی. اما مطمئن نیستم که اینا همه تصورات من به خاطر ناراحتی ام عه یا واقعا اتفاقی افتاده.” گزاره دوم منظور رو به صورتی که اتهامی به کسی وارد نشده بیان می کنه و به منزله اولین حرکت دفاعی در مقابل مکالمه ای عمیق و جدی ایه. احتمال زیادی داره که علت ناراحتی تون درست نباشه. اگه اینطور باشه، باید بدونید، چون هیچ سودی در رواج یه اشتباه که باعث رنج دیگران یا دخالت در آینده شما میشه، وجود نداره. بهترین کار برای پیدا کردن اینکه حقیقت چیه – و بهترین کار برای پراکنده کردن مه از اطراف تون- و کشف اینکه آیا چیزهای زننده ای که شما رو می ترسونن و در کمین شمان، واقعی اند یا خیالی همینه. و همیشه خطر واقعی بودن بعضی هاشون وجود داره. اما دیدن اونا بهتر از پنهان کردنشون در مه عه، چون حداقل از این طریق گاهی اوقات میتونید از خطری که نمی خواید ببینیدش، جلوگیری کنید.

رویدادها و خاطرات

اتفاقات همونطور که به سادگی خودشون رو بر ما نمایان میکنن، علتی برای رخداد شون به ما نمیدن و ما هم خاطرات گذشته رو به خاطر ثبت محدود، عینی و مشخص از اتفاقات و شرایط به یاد نمی آوریم. دومین کار در هر شرایطی غیرممکنه. اون اطلاعات در تجربه ما پنهانه، مثل طلایی که تو سنگ معدنه – همون مورد توضیح داده شده تو قانون دوم، که باید با تلاش زیاد و نیاز به همکاری آدمای دیگه، استخراج و پالایش شه، تا بتونه به نفع بهبود امروز و آینده مورد استفاده قرار بگیره. ما زمانی از گذشته به طور موثری استفاده میکنیم که بهمون در تکرار تجربیات مطلوب – و عدم تکرار تجربیات نامطلوب – کمک کنه. ما می خوایم بدونیم که در گذشته چه اتفاقاتی افتاده، و مهمتر از اون اینکه: چرا اتفاق افتاده. چرا خرد وجود داره؟ چرا به ما کمک میکنه که همون اشتباه رو بارها و بارها تکرار نکنیم و اگه خوش شانس باشیم کمکمون میکند تا موفقیت هامون رو تکرار کنیم.

استخراج اطلاعات مفید از تجربه سخته. لازمه همچین کاری داشتن خالص ترین انگیزه هاست برای اینکه به درستی انجام شه (مثل این حرف که “همه چیز باید بهتر شه، نه بدتر”). لازمه همچین کاری تمایل به مواجه صریح با خطاهاست. و بعد باید مشخص کرد که در چه نقطه ای و چرا خروج از مسیر مناسب اتفاق افتاده است. پیش نیاز این کار تمایل به تغییره؛ کاری که تقریبا همیشه از تصمیم برای طفره روی و کنار گذاشتن چیزی (کسی یا ایده ای) غیر قابل تشخیصه). بنابراین ساده ترین جواب قابل تصور اینه که بهش توجه نکنید و از فکر کردن خودداری کنید در عین حال که همزمان موانع غیر قابل تحمل رو به ارتباطات واقعی تبدیل می کنید.

متاسفانه در بلند مدت، این نابینایی عمدی زندگی رو تیره و تار، تهی، دیده نشده و بدون وجهه و ژولیده میکنه و شما رو بهت زده و سر در گم بر جا میذاره. تمام اینها به خاطر پیوستگی عجیب و غریب ایه که بین روان و واقعیت، و دنیای ذهنی و عینی وجود داره. آیا چیزی ترسناکه، یا من می ترسم؟ آیا چیزی زیبا عه، یا من صفت زیبایی رو بهش چسبوندم؟ وقتی از کسی عصبانی میشم، آیا به خاطر اینه که اونا کاری انجام داده اند، یا من نمی تونم خودم رو کنترل کنم؟ این سوالات، سردرگمی مداومی که ذهن تون رو مشغول کرده، خصوصا وقتی کشتی هاتون غرق میشن، تعیین میکنه. یک حالت روانی ممکنه دلیلی عینی داشته باشد، چون سقوط، معمولا ناشی از چیزی واقعیه، مثل مرگ، یه بیماری جدی یا بیکاری؛ اما از طرفی ذهنی هم هست و با حالتی از درد و رنج، تردید، سردرگمی و ناتوانی در انتخاب – یا حتی درک – یک مسیر رو به جلو همراه میشه.

عرصه بودن، همزمان هم ذهنی و هم عینی عه – مجموعه ای از انگیزه ها و احساسات در کنار ماده اس – قبل از اونکه قوه ادراک روشنی وجود داشته باشه و قبل از اونکه جهان به رشته سخن در بیاد. واژه همسر هنوز بی معنا بود. چارچوب سخنان انسان، از ترس اونچه ممکنه تو این اکتشاف برملا شه، هنوز ناشناخته اس. شرایط غیر قابل توصیف عه، چون این کلمه مبهم و سازمان نیافته اس. انگیزه های شخصی ما در خفا آغاز میشن و پنهان می مونن چون ما نمی خوایم بدونیم که دنبال چی هستیم. گندم از پوسته جدا نمیشه؛ گنج و اون باکره اسیر در چنگال های اژدها می مونن؛ سنگ جادو هنوز در اون کانال مونده؛ و اطلاعات پنهان در آشوب دوار با جلب توجه ما، ناشناخته است. همچین غفلتی همون خودداری داوطلبانه از هوشیاری بیشتره. و در نهایت اون جام طلایی جایی در اعماق جنگلی انبوه گذاشته شده، جایی که کمترین اطلاع رو دوست دارید ازش داشته باشید. اگه روزی در کمدتون اونقدر خرت و پرت انباشته کرده باشید که در کمد ناگهان باز شه، زیر انبوهی از چیزهایی که تو اون تاریکی کم کم رشد کرده بودن غرق میشید و ممکنه حتی زمان و انرژی کافی تو زندگی تون نداشته باشید که با همچین چیزی روبرو شید، اوضاع رو مرتب کنید، اونچه نیاز دارید برای خودتون نگه دارید و باقی رو رها کنید. این تجربه همون معنای خرد شدن زیر کوله بار خودتونه. این تجربه به معنی بازگشت تیامات عه، همون خدای آشوب در بین النهرین و نابود کننده کسانی که اعمال نادرستی دارن.

جهان پر از خطرات و موانع پنهان – و همینطور فرصت های پنهان – عه. مخفی کردن همه چیز در مه به خاطر اینکه از خطری که در اون است می ترسید، زمانی که نیروهای سرنوشت فرا می رسن و شما رو مجبور میکنن که سراسیمه با اونچه از دیدنش امتناع می کردین روبرو شید، کمترین کمکی به شما نمی کند. آسمان رو به زمین می بافید، یا به هر مکان مقدسی که بتونید پناه می برید تا در نهایت باز هم اعتراف نکنید که اگه به خاطر مخفی کاریتان نبود، می تونستید مه رو با نور هوشیاری از اطرافتان پراکنده کنید. سپس به انسان، خودتان و خدا لعنت می فرستید که همچین هزار تویی از موانع و محدودیت ها رو پیش پای شما قرار داده است. فساد شما رو از پای در می آورد و به طور فزاینده ای همچنان که از طریق تاریکی و انگیزه های مبهم هدایت می شوید و با ناامیدی و شکست پاسخ می گیرید، پلیدانه غرق در کینه جویی و نفرت ورزی به همون کسانی می شوید که باور دارند اگه کسانی که به حقوق تان تجاوز میکنند، استحقاقش رو دارند. این نگرش ها، اقدامات و انفعالاتی که لاجرم به بار می آورد، زندگی شما، جامعه و دنیا رو فقیر و بی حاصل می کند. همچین نگرشی، خودِ مفهومِ بودن رو بی خاصیت می نماید (و این دقیقا همون تاریک ترین انگیزه های شماست).

با جستجو و توجه دقیق ممکنه بتونید جهت این تعادل رو به سمت فرصت ها و در خلاف موانع تغییر دهید تا زندگی، علیرغم شکنندگی و رنج اون، به وضوح ارزش زیستن پیدا کند. شاید اگه واقعا می خواستید، به دست می آوردید. شاید اگه واقعا به دنبال اون بودید، به اون می رسیدید. شاید اگه در می زدید و کمی صبر می کردید، بالاخره اون در باز میشد. اما برهه هایی در زندگیتان خواهد رسید که باید با هر اون چیزی که روبروی شماست، به جای فرار از اون حقیقتِ مهیب که مهیب تر از اون فقط جایگزین کردنش با یه دروغ است، مواجه شوید.

موارد نامطلوب را در مه پنهان نکنید.


فصل سوم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون، تموم شد. امیدوارم که از شنیدنش لذت برده باشین.

این کتاب و جردن پیترسون رو به دوستانتون معرفی کنین. تو دورانی که بحران معنا همه گیر شده، حرف های کسی که همه چیز رو سیاه و سفید نمیبینه و رو مسئولیت فردی تاکید میکنه، به همه ما میتونه کمک کنه.

پنجشنبه هفته آینده با فصل چهارم کتاب برمیگردیم. فعلا خدافظ!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *