کاور فصل چهارم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 3 تیر 1400

قسمت: 6

فصل: 4

عنوان فصل: قانون چهارم: توجه کنید اونکه مسئولیت پذیری را رد می کند، از فرصت ها محروم میشود.

متن فصل 4 کتاب فراتر از نظم:

قانون چهارم: توجه کنید اونکه مسئولیت پذیری را رد می کند، از فرصت ها محروم میشود.

تاریخ انتشار: 3 تیر 1400

جردن پیترسون تو فصل چهارم کتاب فراتر از نظم، راجع به یه اصل خیلی مهم توضیح میده: مسئولیت پذیری. وقتی که تو زندگی در جا بزنیم و به سمت هدفی حرکت نکنیم، یعنی مسئولیت کاری ارزشمند رو انتخاب نکنیم، پوچی و افسردگی در کمین ماست.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Dust In The Wind از Kansas

متن فصل 4:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این ششمین قسمت مجموعه کتاب داغه که داریم هر هفته یک فصل از کتاب Beyond Order یا فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون رو ترجمه و منتشر میکنیم. به درخواست محسن عزیز توی کامنتا، من سعی میکنم به بیان راحت تری باقی مطالب این کتاب رو بگم. مرسی از نظراتی که واسه مون گذاشتین. 

این کتاب اسفند ماه منتشر شده و هنوز هیچ ناشری چاپش نکرده.

بریم سراغ فصل چهارم کتاب.

قانون چهارم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون چهارم: توجه کنید اونکه مسئولیت پذیری را رد می کند، از فرصت ها محروم میشود.

خود را ارزشمند کنید

من به عنوان یه روانشناس بالینی و استاد دانشگاه، خیلی از افراد رو تو پیدا کردن مسیر شغلی شون راهنمایی کرده ام. اونا گاهی وقتا به این علت با من مشورت میکنن که همکارا، زیردستا یا مدیران شان به درستی وظایف خودشونو انجام نمیدن. اونا در کنارِ یا تحت سرپرستی کسایی کار میکنن که خودشیفته، بی کفایت، بدخواه و مستبدن. همچین مواردی اتفاق می افته و باید به هر روش منطقی که باعث توقف اونا بشه باهاشون برخورد کرد. من دیگرانو به قربانی کردن خودشون تشویق نمی کنم. فکر بدی ایه که بدون اعتراض، خودتونو فدای هدفی کنید که افراد دیگه ای اعتبارشو به دست میارن. تو همچین شرایطی اگه عاقل و با دقت باشید، وظایف ارزشمند زیادی هست که احتمالا به خاطر این همکاران غیر بهره ناتموم باقی موندن. ممکنه از خودتون بپرسید: “چی میشه اگه من مسئولیت انجام اون وظایف رو به عهده می گرفتم؟” این یه سوال پر چالش است. وظایف ناتمام ریسکی، سخت و ضروری اند. اما همینطورم ارزنده و قابل توجه ان – اینطور نیست؟ ممکنه با وجود غفلت های مکرر، مشکلی رو که وجود داره، ببینین. از کجا میدانید که مشکل از شما نیست؟ چرا شما این مشکل رو دیده اید، و نه برخی مشکلات دیگه رو؟ این سوالی ایه که باید به طور عمیق مورد توجه قرار بگیره.

اگر می خواید تو محل کار – یا هر جامعه دیگه ای – ارزشمند باشید، فقط همون کارای مفیدی رو که دیگران انجام نمیدن، انجام بدید. زودتر از دیگران و دیرتر از اونا تو محل کار باشید (ولی زندگی شخصی تونو انکار نکنید). وقتی کار می کنید، به جای اینکه خودتونو “مشغول به کار” نشان بدید، اونچه رو که به طور خطرناکی بی نظمه، سروسامون بدید. و در نهایت درباره کسب و کارتون بیشتر از اونچه الان می دونید، یاد بگیرید و رقباشو بشناسید. انجام همچین کارهایی یه رکن اساسیه و شما رو بسیار ارزشمند میکنه. مردم متوجه این ارزش و شایستگی های به سختی به دست اومده ی شما میشن.

ممکنه مخالفت کنید که “من نتونستم مسئولیت کار مهمی رو به عهده بگیرم”. اگه شروع به ساختن شخصیتی کنید که بتونه چی؟ میتونید از حل کردن یه مشکل کوچیک شروع کنید – چیز بزرگی که آزارتون میده و فکر میکنید بتونید حلش کنید. می تونید با اون اژدهایی روبرو بشید که تا حدی بزرگ باشه که بتونید شکستش بدید. یه مار کوچک ممکنه زمان کافی برای احتکار طلا و ثروت زیادی نداشته باشد، اما شاید هنوز گنجی برای بردن ازش وجود داشته باشد. بنابراین احتمالی منطقی برای همچین جستجویی وجود داره (و البته احتمال کمی برای مواجهه با مرگی دردناک). تو شرایط معقول، متحمل شدن مسئولیتی اضافه بر شرح وظایف، فرصتی فوق العاده گرانبهاس. و بعد اگه به همین دلیل بخواید برای افزایش حقوق، اختیارات و زمان آزاد بیشتر، مذاکره کنید، میتونید پیش مدیر تون برید و اینطور بگید: “این لیستی از 10 کار حیاتی ایه که صدای همه رو در آورده، و حالا من همه اونا رو انجام میدم. اگه کمی با من همراهی کنید منم ادامه میدم. حتی ممکنه پیشرفت کنم. و همه چیز، از جمله زندگی خودِ شما و خودم بهتر میشه.” و اگه مدیر شما به درستی اهمیت این موضوع رو تشخیص بده، که گاهی اوقات مدیرا اهمیت همچین موضوعاتی رو درک میکنند، اونوقت مذاکره شما موفق میشه. بعضی کارها به این روال جلو میرن. و این نکته رو فراموش نکنید که همیشه آدمای خوبِ زیادی هستن که با کمال میل حاضرن به سمت افراد مفید و قابل اعتماد دست یاری دراز کنن. این لذت حقیقتا یکی از بهترین لذت های نوع دوستانه زندگی ایه و عمق شو نباید دست کم گرفت. همینطورم نباید عمق اون سوءظنی رو نادیده گرفت که تمایلات نفرت جویانه از جهانو قایم می کنه.

به نظر میرسه اون معنایی که به طور موثر، زندگی رو با ثبات می کنه، تو پذیرش مسئولیت پیدا میشه. وقتی مردم به دستاورد هاشون نگاه می کنن، اگه خوش اقبال باشن، میگن: “خب من فلان کار رو انجام دادم و ارزشمند بود. آسون نبود. ولی ارزششو داشت”. اینکه رابطه ای دو طرفه بین ارزشمندی یه کار، و سختی انجام اون وجود داره، یه واقعیت عجیب و متناقضه. به این دیالوگا توجه کنید: “آیا دنبال سختی هستی؟”، “نه، من دنبال راحتی ام.” “آیا طبق تجربه ات، کارهای آسون ارزشمندم بوده ان؟” “خب، اکثر اوقات نه.” “درسته. شاید اون چیزی که واقعا میخوای سخته.” من فکر میکنم وجود همین چالش، دلیل این تناقضه: چون دشواری لازمه.

به همین دلیله که ما داوطلبانه و خوشبختانه این محدودیت ها رو واسه خودمون ایجاد میکنیم. به عنوان مثال، هر بار که بازی میکنیم، مجموعه ای از محدودیت های قراردادی رو قبول می کنیم و تحت این شرایط، وجود امکان هایی برای برنده شدنو جستجو میکنیم. این همون شرایطی ایه که بازی رو خلق می کنه. این بازی بدون وجود قوانین قراردادی قابل اجرا نیست. شمام داوطلبانه و برای سرگرمی این محدودیتا رو می پذیرید، درست مثه بازی شطرنج که: “اسب فقط به صورت L حرکت می کنه. چقدر مسخره! ولی چه باحال!” تعجب آور اینجاس که اگه بتونید همه مهره ها رو به هر جایی حرکت بدید، دیگه سرگرم کننده نیست. اگه هم اصلا نتونید حرکت کنید، دیگه بازی کردن نیست. بهرحال تعدادی از محدودیت ها رو می پذیرید و بازی شروع میشه. به بیان کلی تر، قوانین بازی رو به عنوان بخش ضروریِ بودن و مطلوبیت زندگی بپذیرید. تصور کنید که با پذیرش قوانین می تونید ازشون سبقت بگیرید. و بعد می تونید این بازی محدود شده رو به درستی انجام بدید.

اهمیت این امر صرفا به خاطر تاثیرش رو روان انسان نیست و به هیچ وجه فقط یه بازی نیست. مردم به معنا نیاز دارن، اما مشکلاتم باید حل شن. از دیدگاه روانشناسی پیدا کردن یه چیز با اهمیتی – که ارزش فدا کردن (یا فدا شدن) یا ارزش مقابله و به عهده گرفتن داشته باشد – کار مفیدی ایه. اما هم رنج و شرارتی که مشخصه زندگی ایه با تمام تبعات هولناکش واقعیت داره و هم توانایی ما تو حل مسائل، از طریق مواجه شدن و پذیرش مسئولیت، واقعی ایه. ما با پذیرش مسئولیت می تونیم راهی معنادار پیدا کنیم، شخصیت مونو از بعد روانی بهبود بدیم، و اون چیزی رو که به طرز غیر قابل تحملی غلطه به درستی بهتر کنیم. بنابراین نمیشه هم خر و هم خرما رو با هم داشت.

مسئولیت و معنا

این ایده که زندگی رنجه، واقع گراییِ جهان شمول تفکر دینی ایه. این تفکر یکی از چهار واقعیت اصیل بودیسم و یکی از مفاهیم کلیدی آیین هندو عه. گفته شده که تو یه سنت باستانی هندی، واژه “رنج” کلمه ایه که – تو زبان پالی به دوکا و تو زبان سانسکریت به دوهکا – از تلفیق دو واژه دیگه به معنای بد و سوراخ به وجود آمده، و خصوصا به سوراخی که به محور اصلی گاری است اشاره می کنه. اگه همچین سوراخی به درستی در مرکز چرخ قرار گرفته باشه، محور اصلی گاری در جای مناسب قرار میگیره و درشکه سواری رو ساده میکنه، وگرنه حرکت درشکه، متناسب با مقدار انحراف اون سوراخ از مرکز، با تکانه ها و پرشهای شدیدی همراهه. مکان این سوراخ باید درست در مرکز چرخ باشد. این توضیح منو یاد یه واژه ی یونانی به اسم هامارشیا میندازه که تو تفکر مسیحی به معنی “خطا” س.

در اصل هامارشیا یه اصطلاح تیراندازی با کمانه و به معنی خطا در نشونه گیری. به روشهای مختلفی ممکنه یه هدف رو به خطا نشونه گرفت. من تو جلسات بالینی و زندگی شخصی ام دیدم که مردم اغلب اون چیزی رو که نیاز دارن (یا به همون اندازه مهم، اون چیزی رو که میخوان) به این علت به دست نمیارن که هیچ وقت اونو واسه خودشون و دیگران به وضوح مشخص نمی کنن. بهرحال روشنه که به جز نشونه گرفتن هدف، راهی واسه موفقیت وجود نداره. همینطورم اغلب آدما بیشتر به این خاطر آشفته ان که حتی برای اون چیزی که میخوان تلاش هم نکردن، نه اینکه به خاطر خطاهایی که فعالانه در ارتباط با جهان پیرامونی مرتکب شده ان، مضطرب باشن. اگه قدم اشتباهی برداشته شه، حداقل میشه از خطای مرتکب شده یه درسی یاد گرفت. اما منفعل مندن در مقابل زندگی، حتی اگه همچین انفعالی دستاویزی واسه اجتناب از خطا باشد، یه اشتباه بزرگه. همونطور که تام ویتس موسیقیدان بزرگ بلوز (تو آهنگ لیتل رین) دائم میگه: “باید اون چیزی رو که مهمه به خطر بندازید”.

مثلا تو داستان خیالی پیتر پان یه گاف بزرگ وجود داره (پیتر پان انعکاس یک خدای یونانی در حیات وحش، و به معنای “در برگرفتن همه چیز” عه). پیتر پان یه پسر جادویی و قادر به انجام هر کاری ایه. اون درست مثه هر بچه دیگه ای، نماد مفهوم پتانسیله و بنابراین درست همونطور که یه بچه، جادویی به نظر می رسه، پسری با قدرت های افسونگری هم هست. اما زمان، این افسونو از بین می برد و عاملیت بالقوه و جذاب بچه رو به یه واقعیت آشکار و عینی تبدیل می کنه. ترفند لازم تو این به اصطلاح، بده-بستون اینه که اون امکان اولیه رو، با چیزی معنادار، بهره ور، بلند مدت و پایدار معامله کنید. پیتر پان همچین کاری رو نکرد. حداقل تا اندازه ای به این دلیل که الگوی اصلیش کاپیتان هوک عه. کاپیتان هوک کهن الگوی پادشاه ستمگر، آسیب نظم بیش از حد و همزمان اون انگل و ستمگریه که از مرگ میترسه. او دلایل خودشو داره. مرگ با هوک در شمایل کروکودیلی با یک ساعت روی شکمش روبرو میشه. همون زمانی که با تیک تاکش در حال گذره و به معنای زایل شدن زندگی با عبور هر ثانیه اس. اون کروکودیل متوجه ترس هوک شده بود و ازش لذت می برد. زندگی ام همینطوره. صرفا افراد بزدل نیستن که از اون چیزی که تو اون اعماق آشوبناک میگذره وحشت دارن. به ندرت میشه فردی رو پیدا کرد که با پایان دوران بچگی، از ناامیدی، بیماری و غم از دست دادن یه عزیز رنج نبرده باش. همچین اتفاقاتی ممکنه کسایی مثه کاپیتان هوک رو که به تلخی، با کینه توزی، غارت و ظلم تجربه اش کرده اند، رها کنه. با وجود الگویی مثه کاپیتان هوک مشخصه که پیتر پان هم دوست نداره بزرگ شه. همون بهتر که پادشاه مردمانی گمشده باقی بمونی. همون بهتر که تو خیالات زندگی با تینکربل – هر اون چیزی که یک زن به عنوان همسر میتونه فراهم کنه – غوطه ور باشی. تنها مشکلش اینه که همچین زنی وجود ندارد 🙂

وِندی، عشق بزرگ زندگی پان، علیرغم احساساتش نسبت به پیتر، تصمیم گرفت بزرگ شه. اون ازدواج کرد و مشتاقانه با بلوغش روبرو شد، اگر چه این بلوغ نشون از فناپذیری و مرگ داره. اون آگاهانه تصمیم می گیره کودکی خودشو فدای واقعیت های بزرگسالی کنه و در عوض زندگی واقعی رو به دست میاره. پیتر یه بچه باقی می مونه: مسلما جادویی، اما همچنان یه بچه. و زندگی محدود، فانی و منحصر بفرد از کنارش میگذره. در نمایشنامه جِی. ام. بری، پیتر پان یا پسری که بزرگ نمیشه، طوری توصیف شده که از مرگ، همونطور که در مارونِرز راک باهاش روبرو میشه، نمیترسه. ممکنه همچین نگرشی توسط ناظران غافل به شجاعت تعبیر شه. آخرش پیتر پان میگه: “مردن یه ماجراجویی مهیبه.” اما اون راوی غیب و بینای روان اعتراض میکنه که: “زندگی یه ماجراجویی مهیبه.” (حرفی که به این واقعیت اشاره میکنه که اگه مردمان گمشده، وندی رو به عنوان پادشاه انتخاب میکردن چی میشد) و بعد بلافاصله به این موضوع اشاره میکنه: “اما پان هرگز نمیتونه از پسش بربیاد.” تصور نترسیدن پان از مرگ به معنی شجاعت نیست، بلکه نشان دهنده ماهیت اساسا متمایل به خودکشی اش و خستگی از زندگی ایه (که دائما با خودداری از بلوغ نشون داده میشه).

زندگی بدون هدف و معنا (to be the oldest person at the frat party) به هیچ وجه خوب نیست. بلکه همون یاس عه – که با تندخویی و اندوه و تکبر – در لباس عصیان و تمرد زینت گرفته و راهش به ناکجا آباده. به همین ترتیبه که پتانسیل جذاب یه جوون بیست و پنج ساله اما بی هدف، جای خودشو تو سی سالگی میده به ناامیدی رقت انگیز، و تا چهل سالگی کاملا از بین میره. شما باید پتانسیل های مختلف خودتونو در ازای چیزی واقعی توی زندگی فدا کنید. چیزی رو هدف قرار بدید. خودتونو منظم کنید. در غیر این صورت تبعات شو متحمل میشید. کدوم تبعات؟ تبعات تحمل رنج زندگی، بدون هیچ معنایی. آیا توصیفی بهتر از این برای جهنم وجود داره؟

زندگی برای بوداییان، و همینطور شاید با صراحت کمتری برای پیروان آیین هندو، رنجه. متون مقدس عبری، به نوبه خودش، شرح تاریخچه ای از رنج یهودیان، چه به صورت افراد و چه قوم یهود، عه، اگرچه که پیروزی ها رو نادیده نمی گیره. حتی کسایی که به دست خود یهوه – خدای یهودیان – فراخوان شده ان، راه گریزی از مصائب زندگی ندارن. شاید ابراهیم، کهن الگوی پدرسالار، همچین فراستی داشت. اون به وضوح شخصیتی شبیه به پیتر پان بود. داستان کتاب مقدس بر این توصیف تکیه می کنه که ابراهیم تا هفت و پنج سالگی تو چادر پدرش زندگی امنی داشت (شروعی بسیار دیر، حتی نسبت به استانداردهای امروزی). بعد با الهام از جانب خدا – یا بگوییم با الهام از صدای درونی اش – مردم و کشورش رو به شوق سیاحت در زندگی، ترک کرد. و بعد از پیروی از دعوت الهی به ماجراجویی با چی روبرو میشه؟ اول با قحطی؛ و بعد با استبداد مصر: که همون امکان بالقوه باختن همسر زیبایش به مردان قدرتمندتره؛ تبعید از کشورشه؛ درگیری با خویشانداش بر سر قلمروعه؛ جنگ و ربوده شدن فرزندان قبیله اشه؛ عقیم شدگی طولانی شه (علیرغم وعده خداوند به تشکیل یه طایفه بزرگ)؛ و در نهایت، درگیری سهمگین بین همسرانش.

وقتی شروع به مطالعه و بررسی عمیق تر داستان ابراهیم کردم تاثیر زیادی بر من داشت. جوهره اصلی این داستان تلفیقی عجیب از بدبینی و دلگرمیه. بدبینی؟ چون حتی اگه مثه ابراهیم، توسط خداوند هم تشویق به کاوش تو زندگی شید، زندگی باز هم بسیار سخته. حتی در بهترین شرایط قابل تصور، موانع ظاهرا غیر قابل عبوری سد راهتون میشه. و دلگرمی؟ چون شما این فرصتو به دست میارید که خودتونو قوی تر و شایسته تر از اون کسی که تصور می کنید، نشون بدید. درون شما پتانسیلی هست (برخی از این جادو در کودکی کاملا مشهوده) و این پتانسیل اگه شرایط ایجاب کن، ظهور میکنه و شما رو – انشاالله – به فردی تغییر میده که در نهایت بر موانع چیره میشه.

یک ایده خیلی قدیمی وجود داره که من اخیرا حداقل بخشی از اونو درک کردم. این همون ایده ایه که تو خیلی از اشکال ادبی، استعاری و نمایشی کهن و مدرن تجلی پیدا کرده. همون ایده ای که مرتبط با مسئولیت پذیری و معناس. اما اون چیزی که حقیقتا مهمه پنهان به نظر میرسه، همونطور که خرد نهفته تو رویاها اغلب پنهانه. این ایده تو پیچ و خم افسانه های “آن قهرمان” عجین شده: همون قهرمانی که حرفهای جادویی میگه، و اون چیزی رو می بینه که دیگران نمی بینن (یا از اون چیزی که دیگران امتناع نمی کنن، خودداری می کنه)، همون قهرمانی که بر غولها غلبه میکنه، و قوم اشو هدایت میکنه، اژدها رو از پا در میاره، اون ثروت کیمیا رو به دست میاره، و اون باکره رو نجات میده. اینا همه صورتهای مختلفی از الگوهای ادراک و رفتار یکسان ان که مختصری از الگوهای سازگاری در جهانه. این قهرمان همینطور کسیه که پدرش رو از شکم حیوانات نجات میده. همچین ایده ای که به طور معمول تو روایات مطرح میشه، چه معنایی داره؟

نجات پدر: ازیریس و حوروس

داستان مصریان باستان درباره ازیریس، ایزیس، ست و حوروس رو در نظر بگیرین. مصریا، ازیریس رو خدای بنیانگذار حکومت شون می دونستن. به درستی میتونید اونو ملغمه ای از تمام صفات و خصوصیات مردمانی در نظر بگیرید که تمدن عجیب نیل رو پایه گذاری کردن. ازیریس به عنوان یه قهرمان فرهنگ ساز، مورد ستایش قرار گرفت؛ همون کسی که جهان آفرین، جوان و سرزنده اس و بنیان یکی از فرهنگ های اولیه بزرگ و موندگارو گذاشت. اما اونم، مثه همه، سالخورده و دچار غفلت عمدی شد. مصریا مصرانه بر این باور بودن که همچین شخصیت مهمی تو اساطیر شون هر دو این ویژگی هارو داره – و این پافشاری یه حقیقت بزرگو شکل داد. اون خدای بنیانگذار و بزرگ، ناهنجار شد و مهمتر اینکه، اونجا که میدونست باید چشماشو باز کنه، چشم پوشی میکرد. بنابراین ازیریس دیگه نگاهی به نحوه اداره پادشاهی اش نکرد. این نابینایی عمدی بود و تو سن بالا هیچ سرزنشی بَرِش نیست. این شیوه حکومت، وسوسه ای مخوفه چون اونچه رو که امروز باید دید به آینده موکول میکنه. اگه مشکلات با هم قاطی نمی شدن، عالی بود اما همه مون میدونیم که اینطور نیست.

تصمیم ازیریس بر بستن چشماش، بهای گزافی بهش تحمیل کرد: چیره شدن برادر شرورش، ست، بر سلطنت. میشه گفت که فرض وجود برادری بدخواه که در کمین حکومته، از بدیهیات جهان بینی مصری ایه که بدون شک از مشاهده پیچیده و بلند مدت یک ملت از خطاهاش به دست اومده و موضوعیه که اهمیتش تا امروز حفظ شده. بعد از ایجاد یه سلسله مراتب کاربردی مناسب، فرصتی برای ربودن مناصب قدرت، نه توسط افرادی که شایسته شن بلکه توسط اونایی که مایل به اعمال نفوذ، فریبکاری و تهدید برای کسب موقعیت و کنترلن، ایجاد میشه. همه ی این نیروهای ضد بهره ور بودن که با تلاش مصریا در قالب شخصیتِ ست، دشمن شفافیت، روشنفکری، بصیرت و آگاهی، مفهوم سازی شد. این بزرگترین جاه طلبی ست برای اداره مصر و غصب جایگاه فرعونِ بر حق بود. ازیریس با بستن چشماش به روی دسیسه های برادر پلیدش، ست، بهش اجازه داد تا قدرت پیدا کنه. خطایی که مصیبت بار و مهلکه (درست مثل خطایی که برای یه موجود فناناپذیر مهلکه). ست به انتظار نشست تا در زمان ضعف ازیریس، اونو تکه تکه کرد و هر تکه از بدنشو به نقطه ای از مصر فرستاد. کشتن ازیریس امکان پذیر نبوده (و نیست)، چون اون فرد فناناپذیر دوباره به سمت تشکیلات اجتماعی بر میگرده. این نیرو هیچ وقت نمیمیره. اما درست مثل کار ست، میشه اونو مثله کرد – تا انجام هر کاری برایش بسیار سخت باشه.

ازیریس، خدای نظم، فرو می پاشه. این اتفاق همیشه تو زندگی فردی و در طول تاریخ خانواده ها، شهرها و حکومت ها رخ میده. وقتی عشق به ابتذال کشیده میشه، مشاغل فاسد میشن و آرزوهای محبوب میمیرن، همه چیز فرو می پاشه؛ وقتی ناامیدی، اضطراب، عدم اطمینان و ناچاری به جای نظمی قابل تحمل میشینه؛ و وقتی گودال بی پایان پوچی، چهره مخوف خودشو نشون میده و تمام ارزش های مطلوب و با ثبات زندگی رو نابود میکنه، همه چیز فرو می پاشه. تو همچین شرایطی آشوب پدیدار میشه. و به همین دلیله که ایزیس، الهه جهان زیرزمینی و همسر ازیریس، بعد از مرگ همسرش به دست ست ظهور میکنه. ایزیس در جستجوی پیدا کردن جوهره حیات ازیریس، تمام مصر رو در می نورده. اون جوهره حیات رو در قطعات آلت تناسلی مثله شده ازیریس – همون اشاره به قاعده باروری –  پیدا و خودشو بارور میکنه. این کار چه معنایی دارد؟ ملکه جهان زیرین و الهه آشوب، همون نیروی ابدی تجدید حیاته. وقتی همچین سیستمی فرو می پاشه، تمام پتانسیل های محدود شده توسط سیستم ادراک قبلی از فرضیات و دسته بندی ها – تمام محدودیت های نامرئی اعمال شده بر ساکنان اون کشورِ ساختارمند – چه در جهت خیر و چه در جهت شر، از نو آزاد میشن. بنابراین وقتی تو تاریک ترین دوره ها، زمانی که مرکزیتی در کار نباشه، امکان جدیدی خودشو نشون میده. به همین دلیله که کهن الگوی قهرمان وقتی زاده میشه که شرایط در وخیم ترین حالته.

بنابراین ایزیس به دنیای زیر زمین برمی گردد و به وقتش حوروس رو به دنیا میاره؛ پسر قانونی پادشاه گمشده که تو بلوغش با تخت پادشاهی حالا فاسد شده ی خودش بیگانه اس (چیزی که همه ما تو دوران بلوغ تجربه میکنیم). ویژگی اصلی حوروس بینایی شه – تک چشم مشهور مصری – و تو هیبت یک شاهین تجسم پیدا کرده؛ پرنده ای که طعمه شو به دقت هدف می گیره و به درستی هدف رو مورد حمله قرار میده و بصیرت زیرکانه ای در قلمرو پادشاهی موجودات زنده کسب میکنه. از همه مهمتر اینکه حوروس علاوه بر توانایی، اراده ای برای دیدن دارد. این همون شجاعته: یعنی خودداری از کوچیک شمردن اون چیزی که شناخته میشه، فارغ از اینکه تا چه حد هولناک باشه. حوروس خدای بزرگ دقت و توجه عه و مصریان در قالب روایت های عجیب شون – که نوعی از تفکر خیالی در طول هزاران ساله – تصمیم گرفتن که باید “توجه و دقت” به دیگران حکمرانی کنه. حوروس با پدرش ازیریس در تمایلش به دیدن متفاوته. مثلا اون عموی خودش، ست، رو به دقت نگاه می کرد تا بفهمه که اون حقیقتا کیه. ست مجموعه ای از بدخواهی محضه؛ خود پلیدیه. حوروس بعد از بلوغ، به تاج و تخت پادشاهی غصب شده پدرش برمیگرده و با عموی خود شروبرو میشه. اونا درگیرِ یه نبرد حماسی میشن. خدای جوون و وارث تاج و تخت، فرصت رو در جایی میبینه که مسئولیتی در قبالش پذیرفته نشده و کسی حاضر به دیدنش نیست. همچین کاری در نگاه افراد ضعیف شاهکار نیست (This is no feat for the faint of heart—not when it is taken all the way to its logical conclusion; not when the corruption and the willful blindness is exposed, all the way to the bottom). نگاه کردن به چشمان پلیدی، اونم بدون حفاظ، فارغ از اینکه این نگاه چقدر ضروری باشه، کاری فراتر از باور خطرناکه. این خطر با شکست اولیه حوروس بیان شده: در این تقابل، ست یکی از چشمان برادرزاده شجاع خودشو از بین میبره.

با وجود صدمات، حوروس پیروز میدان شد. تکرار این واقعیت که اون داوطلبانه وارد این نبرد شد اهمیت اساسی داره. این یه قاعده کلی تو درمان های بالینیه که تو مشاهدات بهبود سلامت روان تو خیلی از مکاتب و اندیشه های روانشناسی به کار میره. این اصل تصریح می کنه که مواجهه داوطلبانه با موانع ترسناک، منفور و تحقیرآمیز، خاصیت درمانی داره. ما در مواجهه با اون چیزی که مانع پیشرفت لازم میشه، قوی تر میشیم. همچین نکته ای به هیچ وجه به این معنی نیست که “لقمه گنده تر از دهان برداشتن” خوبه یا “داوطلبانه وارد نبرد شدن” به معنای با بی دقتی “شر درست کردن” عه. به ما توصیه شده که دقیقا متناسب با سرعت هوشیاری مون، چالش ها رو بپذیریم و با رشد استعداد، مهارت، شجاعت و پرهیز از مواجهه بی پروا با اونچه فراتر از درک فعلی مونه، باهاش روبرو شیم.

چطور بدونیم که با کدوم چالشها باید باید روبرو شد؟ جواب تو غریزه معنا نهفته اس – چیزی بسیار ژرف تر و کهن تر از یه تفکر ساده. آیا اون چه تلاش می کنید انجام بدید شما رو بدون اینکه خیلی بترسونه به سمت جلو پیش میبره؟ آیا مورد علاقه تون هست؟ یا شما رو خرد میکنه؟ آیا سنگینی گذر زمانو از بین می بره؟ آیا به عزیزانتون خدمتی می رسونه؟ یا شاید حتی… خیری برای دشمنان تون داره؟ این تعریف مسئولیت پذیری ایه. پلیدی رو محدود کن. رنج رو کاهش بده. بدون توجه به سنگینی باری که به دوش میکشی، فارغ از بی عدالتی و بی رحمی اغلب خودسرانه زندگی، با امکانی که زندگی در لحظه، پیش روت میذاره، با تمایل به بهبود با اوضاع روبرو شو. بقیه رویکردها فقط این گودال رو عمیق تر می کنن، حرارت شو افزایش میدن و کسایی رو که ساکنش ان نابود میکنه تا همیشه مشکلات جدی خودشونو بدتر کنن. همه این موضوع رو میدونن. وجدان همه این موضوع رو تایید میکنه. عزیز و دوست واقعی هر کسی که این موضوع رو میبینه، وقتی میبینه که اونی که خیلی برایش عزیزه کاری رو که لازمه انجام نمیده، ناراحت میشه.

حوروس چشم خودشو از ست شکست خورده پس میگیره و عموشو به خارج از قلمرو پادشاهی اش میرونه. کشتن ست معنایی نداره. اونم مثه ازیریس، ایزیس و حوروس ابدی ایه. پلیدی ای که تمام سطوح تجربه زندگی رو تهدید می کنه، همونه که هر کسی همیشه باید باهاش چه از نظر روانی و چه اجتماعی، در ستیز باشه. اما برای مدتی میشه به پلیدی غلبه کرد، اونو بیرون روند و شکستش داد. در این صورت صلح و هماهنگی تا مدتی میتونه بین مردم شایع شه، ولی فقط تا زمانی که هیچ کدوم از مردم فراموش نکنن که چه چیزی دلیل خیر و شر بود.

حوروس چشم شو پس گرفت. یه فرد معقول تو همچین شرایطی به خاطر خوش اقبالی اش خدا رو شکر میکنه و چشمشو میذاره سر جاش و به زندگی اش ادامه میده. اما این کاری نبود که حوروس انجام داد. در عوض اون به اعماق زمین برگشت؛ به اعماق شکم حیوان و به پادشاهی جهان مردگان برگشت، جایی که میدونست روح ازیریس رو پیدا میکنه. ازیریس با بدنی تکه تکه و نزدیک به مرگ – شاید حتی از یه منظر مرده – خودش ساکن قلمرو آشوبناک اعماق زمینه. حوروس به دنبال پدرش تا اعماق شکم هیولا پیش میره. اون پادشاه بزرگ پیشین رو پیدا می کنه و چشم از جا کنده شو به ازیریس میده. بنابراین یکبار دیگه – به خاطر فداکاری و بینش پسر – خرد روزگار قدیم میتونه دوباره بینا شه. حوروس پدرش رو دوباره بر تخت شاهی می نشونه و اون دو با هم بر مصر حکمرانی می کنن. مصریا بر ترکیب بینش، شجاعت و احیا سنت پافشاری میکنن که در کنار هم حاکمیتی مناسب پادشاهی رو شکل میده. در کنار هم قرار گرفتن خرد و جوونیه که جوهره قدرت فرعون، روح جاودانه و منبع اقتدارشه.

وقتی با چالشی روبرو میشید به جهان چنگ می اندازید و خودتونو آگاه میکنید. همچین کاری باعث میشه بیشتر از اونیکه هستید، بشید و به عبارتی، شما رو به اونی که میتونید باشید ارتقا میده. شما چه کسی می تونید باشید؟ شما تمام اون چیزی هستید که یه مرد یا زن میتونه باشه. شما میتونید به شیوه منحصر بفرد خودتون، جدیدترین تجسم قهرمانان باستانی اجدادتون باشید. نهایت این ارتقا کجاست؟ نمیدونیم. ساختارهای مذهبی ما بهش اشاره کرده ان. انسانی که به اصطلاح روشن شده، چطور انسانی ایه؟ کسی که تصمیم گرفته مسئولیت کامل تراژدی و پلیدی جهان رو بپذیره، خودشو چطور نشون میده؟ سوال نهایی انسان این نیست که چطور انسانهایی هستیم، بلکه اینه که چطور انسان هایی میتونیم باشیم.

وقتی به یه ورطه هولناک می افتید، هیولایی می بینید. هر چی این ورطه کوچکتر، اون هیولا ضعیفتر. اما اگه این ورطه ی هول و هراس، همون ورطه نهایی باشه، اون عفریته هم همون هیولای نهایی ایه. این عفریته شاید اژدهای خود شیطان باشد. مفهوم سازی اون پلیدی نهایی، همون درنده ابلیسی ایه که شبونه می خزه و آماده است تا طعمه غافل خودشو ببلعه؛ همون تصویری ایه که طی میلیون ها سال مثه هر مفهوم سازی دیگه ای، تو اعماق ساختارهای بیولوژیکی ما کدگذاری شده. همچین پلیدی ای صرفا مربوط به هیولاهای طبیعت نیست، بلکه شامل مستبدان فرهنگ و افراد بدنهاد هم هست. تمام این موارد وحشتناک و علی الخصوص آخری (ینی افراد بدنهاد) رو باید با دقت در نظر گرفت. و این طبیعت انسانه که در مقابل درندگان، مثه طعمه ای درمونده چمباتمه نمیزنه و از ترس بی حرکت نمیمونه، از طرفی در لباس ابلیس در خدمت پلیدی هم نیست، بلکه با شیرها تو لونه خودشون روبرو میشه. این طبیعت نیاکان ماست: بسیار شجاع، شکارچی، مدافع، چوپان، ماجراجو، جنگجو و بنیانگذار شهرها و حکومتها. این همون پدری ایه که می تونید نجاتش بدید و همون نیایی ایه که می تونید بهش تبدیل بشید. اونو باید تو عمیق ترین مکان ممکن کشف کرد؛ همون جایی که اگه بخواید مسئولیت کامل چیزی رو به عهده بگیرید، باید به اونجا برید و به اون کسی تبدیل شید که می تونید باشید.

و آنکس که می توانید باشید کیست؟

بیایید برای شروع سرِ این موضوع توافق کنیم که حداقل تعهدات اخلاقی برای مراقبت از خودتون رو دارید. شاید خودخواهانه علاقه مند به مراقبت از خودتون اید. ولی بعد این سوال مطرح میشه: منظورتون از مفهوم “مراقبت” چیه؟ و از کدوم “خود” صحبت می کنید؟ برای شروع و واسه سادگی، خودخواهی محض رو در نظر بگیرید؛ منافع شخصی صرف. به یه بیان دیگه فرض کنید آزادید که هر کاری رو مطابق میلتون انجام بدید بدون اینکه لازم باشه دیگرانو در نظر بگیرید. در این صورت ممکنه صدای درونیِ اعتراض آمیزی بشنوید که: “یک لحظه صبر کن. این کار جواب نمیده.” چرا جواب نمیده؟ خب شما از کدوم “خود” حرف میزنید که بخواید مراقبش باشید؟ آیا می خواید از اون کسی که حالا هستید مراقبت کنید؟ امکانش هست، اما بعدش چی؟ چون همونطور که خورشید فردا صبح طلوع میکنهد، قطعا آینده هم برای هر مقصود و هدفی فرا می رسه و به درستی به شما توصیه شده که براش آماده باشید.

اگر برای رسیدن به نهایت منافع امروز تصمیم بگیرید که از آینده هزینه کنید، خطراتشو میدونید. تصور کنید که می خواید بدون فکر و از سر عصبانیت حرفی رو به زبون بیارید. مثلا میگید “کسی رو زندانی نکنید” و هر اون چه که به ذهنتان می رسه، بدون تامل درباره اینکه چقدر ناعادلانه و بیرحمانه اس، میگید. در کنار بیان این حرفا، احساسات مثبت، اشتیاق و همینطور خشمی رضایت بخش آزاد میکنید. اما به مجرد اینکه همچین اظهاراتی رو گفتید، دچار مشکل شده اید و ممکنه این مشکل برای مدت طولانی باقی بمونه. چون علیرغم اینکه طبق خواسته های خودخواهانه خودتون عمل کرده اید، به وضوح مصلحت تونو نادیده گرفتید. هیچ فرد معقولی به فرزند عزیزش نمیگه: “ببین بچه جون، همون کاری رو انجام بده که در لحظه بهت احساس خوبی بده، باقی مسائل به جهنم! مهم نیست.” از اونجا که شما به خوبی می دونید همونطور که آینده برای شما فرا رسیده، برای فرزند تونم میرسه، هیچ وقت همچین چیزی رو بهش نمیگید. صرف این واقعیت که چیزی در لحظه شما رو خوشحال میکنه به این معنا نیست که به نفع شماس و همه موارد در نظر گرفته شده. اگه اینطور میشد که زندگی ساده بود. شما هم “خود” الان تون هستید، هم خود فردا، هم هفته بعد، سال بعد، پنج سال بعد و یه دهه بعد تون هستید. شدت این ضرورت شما رو مجاب میکنه که تمام این “خود”ها رو در نظر بگیرید. همچین نفرینی مربوط به کشف انسان از وجود آینده است و به همین دلیل ضرورت کار کردن هویدا میشه – چون کار کردن به معنای فدا کردن لذت های فرضی فعلی ایه برای بهبود بالقوه اون چه که در پیش روعه. از طرف دیگه… کم اهمیت شمردن “خود” های آینده کار سودمندیه چون آینده مشخص نیست. همچین حرفی به این معنا نیست که لزوما باید به اندازه ای که حالا مراقب تاثیر کاراتون هستین باید نگران تاثیرش بر بیست سال آینده باشین، چون شما حالا احتمالا اینجا در حال مطالعه این کتاب هستید ولی بیست سال دیگه احتمال کمی داره که این دور و بر باشید. همینطور خطاهای پیش بینی آینده ای تا این اندازه دور و دراز زیاده. اما همچین عدم اطمینانی از آینده افراد معقول رو از آماده شدن برای آینده متوقف نمیکنه. معنی آینده اینه: اگه قراره که از خودتون مراقبت کنید، بار (یا امتیاز) یه مسئولیت اجتماعی بر دوش تون قرار گرفته. اون “خود” ای که میخواید ازش مراقبت کنین، همون جامعه ایه که در طول زمان وجود داره. ضرورت درک این، به اصطلاح، جامعه از افراد، هم یه بار سنگینه و هم یه فرصت، که به نظر میرسه ویژگیِ منحصر بفردِ بشره.

به نظر نمی رسه که حیوونا، آینده رو به همون صورتی که ما میبینیم درک کنن. اگه از مناطق جنوبی آفریقا دیدن کنین، وقتی گله ای از گورخرا رو پیدا میکنین، اغلب می بینین که شیرهایی اطراف این گله، بین چمنزارها لمیده ان. تا زمانی که شیرها لمیده ان، گورخرا اعتنایی به اونا نمی کنن. همچین نگرشی از نظر انسانها کمی بی فکریه. گورخرا باید تا زمانی که شیرها به خواب برن، حواس شاون جمع و به هم نزدیک باشن. بعد باید با هم جمع می شدن و برنامه ای می ریختن تا زمانی که شیرها خواب ان، گله ای اونا رو لگدمال و نابود کنن. این یعنی پایان مشکل شیرها. اما گورخرا همچین کاری نمیکنن. در عوض اینطوری فکر میکنن: “اون شیرهای لمیده رو ببین. شیرهای آروم هیچ وقت باعث دردسر نمیشن.” به نظر نمیرسه که گورخرا هیچ گونه درکی از زمان داشته باشند. اونا تو هیچ بازه موقتی از زمان مفهومی از خودشونو درک نمیکنن. اما بشر مفهوم تزلزل ناپذیری از “خود” رو فهمیده. ما مفهوم حالا و آینده رو میدونیم. آینده جایی ایه که خودِ بالقوه ی هر کدوم از ما توش زندگی میکنه. ما با آینده مثل واقعیت برخورد می کنیم. آینده صرفا واقعیتیه که امکان وجود داشتن داره – اما امکانیه که به احتمال زیاد فرا میرسه و به همین دلیل آینده رو در نظر میگیریم.

شما درون خودتون گیر کرده اید و بار مسئولیت کسی که حالا هستید و اون کس که در آینده بهش تبدیل می شید رو به دوش می کشید. معنیش اینه که اگه رفتار صحیحی با خودتون داشته اید، باید تکرارپذیری اون رفتارو در گذر زمان مد نظر بگیرید. این تقدیر شماست که اگه امروز میتونید با خودتون بازی کنید، بازی ای انتخاب کنید که با بازی فردا، ماه آینده و سال آینده تون منافاتی نداشته باشد. بنابراین خودخواهی صرف، محکوم به شکسته. به همین دلیله که از نظر دیگران، اخلاق کاملا فردگرایانه یه عبارت متناقضه. اما در واقعیت وقتی فهمیدید که شما، اجتماعی گسترده در طول زمان هستید، کمی تفاوت باید بین نحوه رفتارتون با دیگران و رفتارتون با خودتون به وجود بیاد.

مثلا شما تو یه ازدواج، با همسر و خودتون دچار یه مشکل تکراری میشید و تو عواقب یه بازی تکراری گیر میکنید. در لحظه شما می تونید با همسرتون به هر روش قدیمی ای برخورد کنید بدون اینکه به این لحظه فکر کنید، فارغ از اینکه چقدر روش زشت یا بدون فکری باشه. اما شما قراره فردا، یه ماه بعد و یه دهه بعد هم همسرتون (یا هر شخصی به جای اون و به همون اندازه بیچاره) رو بارها ببینید. اگه با شخصی که بهش متعهدید طوری رفتار کنید در صورت تکرار در گذر زمان، کارایی نداشته باشه، در حال انجام یه بازی رو به انحطاط اید و در آینده هر دو قراره از عواقبش رنج ببرید. بین این مشکل و معضل آشتی کردن با خودِ آینده تون تفاوت اساسی چندانی وجود نداره. عواقب شون یکسانه.

خوشبختی و مسئولیت پذیری

جای تعجب نیست که مردم میخوان خوشحال باشن. من بارها و بارها عمیقا آرزو کردم که خوشحالی و امید به حضورش تو زندگی فعلی ام بهم برگرده. مسلما تو همچین احساسی تنها نیستم. با این حال معتقدم که نباید دنبال خوشحالی بود. اگه به امیدش باشید، دوباره تو دام ماجرای تکرارپذیری می افتید، چون خوشحالی حسی مربوط به الان شماست. اگه افراد رو تو موقعیت هایی قرار بدید که احساسات مثبت زیادی پیدا کنن، تمرکزشون معطوف به همون لحظه و تکانه ای میشه؛ به این معنا که از فرصت پیش اومده نهایت بهره برداری رو میکنن. اما توجه به حالا به هیچ وجه به معنی توجه به همه چیز نیست و متاسفانه باید حداقل تا اونجا که میتونید همه چیزو در نظر بگیرید. در نتیجه بعید به نظر میرسه که اونچه در طول زمان زندگی شما رو بهبود میده، همون خوشبختی باشد. اگرچه من مطلوبیت خوشبختی رو انکار نمی کنم. اگه خوشبختی به سراغتون اومد، با سپاسگزاری و آغوش باز ازش استقبال کنید (اما مراقب باشید، چون خوشبختی شما رو بی پروا می کند).

چی ممکنه به عنوان جایگزینی پیچیده تر به جای خوشبختی عمل کنه؟ فرض کنید که این گزینه، پذیرش مسئولیت زندگی باشه، چون مسئولیت پذیری آینده رو هموار میکنه. همینطور تصور کنید که باید قابل اطمینان، صادقانه، نجیبانه و در راستای یه خیر بزرگتر عمل کنید تا احساس مسئولیت پذیری رو به درستی نشون بدید. همونطور که قبلا صحبت کردیم، عمل در راستای یه کامیابی بزرگتر، همزمان عملکرد شما و اطرافیان تونو بهینه میکنه. بزرگترین خوبی دقیقا همینه. فرض کنید که از همچین هدفی آگاه شدید و اونو به صراحت بیان کردید. حالا سوال دیگه ای مطرح میشه: “نتیجه اش از نظر روانشناسی چیه؟”

اول مد نظر داشته باشید که بیشتر احساسات مثبتی که مردم تجربه میکنن از دستیابی به یه چیزی حاصل نمیشه. این احساس لذت (یا دقیقتر، احساس رضایت) عه که از، مثلا، خوردن یه وعده غذای خوشمزه وقتی گرسنه اید، تجربه میکنید. درست مثل همین، وقتی کاری سخت ولی ارزشمند انجام میدید، رضایتمندی های مشابه ولی پیچیده تری پیدا میکنین. به عنوان مثال تصور کنید که از پایه دوازدهم فارغ التحصیل شدین. روز فارغ التحصیلی این رویداد رو رقم می زنه و جشنی بر پا شده. این حس خوب فردا صبح که از خواب بیدار میشید رفته… و بلافاصله با مجموعه مشکلات جدیدی روبرو میشید (درست مثل تجربه دوباره احساس گرسنگی، چند ساعت بعد از اون وعده خوشمزه). حالا شما دیگه پادشاه دبیرستان نیستید: حالا دیگه آش خور سطح پایین محل کار، یا دانشجوی تازه وارد یه موسسه آموزشی هستید. در واقع شما در موقعیت سیسیفوس هستید؛ همون شاه آزمند یونانی که محکوم بود تا ابد سنگی رو به بالای تپه هل بدهد و وقتی به قله می رسید سنگ دوباره به پایین می غلتید، شمام بارها و بارها تلاش کرده اید تا سنگ تونو به قله برسونید ولی در عوض خودتونو تو دامنه کوه پیدا کرده اید.

بعد از دستیابی به نتیجه، یه تغییر تقریبا آنی حاصل میشه. دستیابی درست مثل لذت تکانه ای، احساسات مثبت ایجاد میکنه. اما تکیه کردن به احساسات مثبتی که از دستیابی پیدا کردین هم مثل لذت، کار مطمئنی نیست. بنابراین سوال دیگه ای مطرح میشه: “منبع واقعی و قابل اعتماد برای احساسات مثبت چیه؟” جواب اینه که افراد از پیگیری یه هدف ارزشمند، احساسات مثبت رو تجربه میکنن. تصور کنید که هدفی دارید و یک استراتژی در رابطه با اون هدف تدوین و بعد اجراش میکنید. بعد در حین عمل می بینید که استراتژی تون کارایی داره. این همون چیزی ایه که قابل اعتمادترین احساسات مثبت رو به وجود میاره. فرض کنید که (مطابق یه ایده کاملا داروینی) این نگرش ها و اعمال در طول زمان به طرز موثری بر بقیه روشها غلبه کنن؛ هم از لحاظ روانشناسی و هم اجتماعی. تصور کنید که همچین اتفاقی، هم تو زندگی فردی تون و هم در گذر هزاره ها رخ میده، چون افراد با همدیگه تعامل میکنن و حالت خاصی از وضعیت رو به وضعیت عمده و اپیدمی تبدیل میکنن.

همچین واقعیتی به یه موضوع مهم اشاره میکنه: هیچ حسی از شادی در عدم مسئولیت پذیری نیست. یعنی اگه هیچ هدف با ارزش و مورد احترامی ندارید، از احساسات مثبت هم هیچ خبری نیست. ممکنه اینطور اعتراض کنید که: “خب، مگه چی یه هدف صحیح رو تشکیل میده؟” فرض کنید که به دنبال هدفی لذت بخش اما کوتاه مدت و مبتذل اید. بخش دانا و خردمند شما، همچین کاری رو مقایسه میکنه با بهترین کار عملی ممکنی که میشه در راستای هدفی که به نفع جامعه ای از “خود”های آینده تون و دیگران باشه، انجام داد. شاید تمایلی ندارید که همچین خردی رو محقق کنید. شما حداقل در شرایط تمرکز آنی و تکانه ای بر لذت، به هیچ وجه آرزوی پذیرش مسئولیت نمیکنید. با این حال خودتونو گول می زنید، خصوصا خودتونو در سطوح عمیق تری از بودن فریب میدید، در حالیکه می دونید همچین اجتناب هایی وقتی به بوته آزمایش گذاشته می شوند موفق نمیشن.

قسمت های دانا و باستانی شما که به طور جدی علاقه مند به زنده موندن تون هستن، نه به سادگی فریب میخورن و نه کنار گذاشتنی ان. به هر حال شما یه هدف پیش و پا افتاده رو نشونه میگیرید و براش یه استراتژی نسبتا سطحی تدوین میکنی، تا خودتون ببینید که اصلا راضی کننده نیست چون به اندازه کافی بهش اهمیت نمیدید. براتون مهم نیست – حداقل عمیقا مهم نیست. بعلاوه، این واقعیت که شما اونچه رو که واقعا باید دنبال کنید، دنبال نمی کنید به این معنیه که همزمان احساس گناه، شرم و کمتر بودن هم میکنید. این استراتژی مفید نیست و کارساز هم نخواهد بود. من تا به حال کسی رو ندیده ام که وقتی میدونه اون کاری که باید رو انجام نمیده، راضی باشه. ما موجودات موقتا آگاه ایم: ما میدونیم که پیوسته و گریزناپذیر مشغول یه بازی تکراری هستیم که نمیشه به راحتی ازش طفره رفت. هر قدر هم که بخوایم نمیتونیم ارزش آینده رو کلن نادیده بگیریم. این بخشی از هزینه ایه که به خاطر رسیدن به خودآگاهی زیرکانه و توانایی ایده پردازی در تمام دوره های زندگی هامون پرداختیم. ما به آینده پیوند خورده ایم و راه فراری ازش نداریم – و وقتی از چیزی راه فراری نداریم، نگرش درست اینه که داوطلبانه برگردیم و باهاش روبرو بشیم. این نگرش کارسازه. بنابراین به جای یه هدف کوتاه مدت و بدون فکر، هدفی در مقیاس بزرگتر تعیین کنید که به معنیه نشون دادن عملکردی درست و بلند مدت در قبال همه اس.

آن وزنه اضافه را بردار

یک روش مناسب برای رفتار – یا یک اخلاق – وجود داره و این سرنوشت شماس که باهاش دست و پنجه نرم کنید. شما ناگزیر در طول زمان خودتون و دیگران رو ارزیابی میکنین و در نتیجه این ارزیابی از درستی یا غلط بودن رفتارتون به خودتون گزارش میدید. اون چیزی که تو چندین بازه زمانی، در مکانها و برای افراد مختلف (شامل خودتوان) کارسازه، همون هدف شماست. این اخلاق در حال نمایان شدنه و به همین دلیل بیان صریح اش سخته، اما از حیث وجود و پیامدها گریزناپذیرش، بخش جدایی ناپذیری از بازی بودن عه. بازیکنان ماهر جذاب ان. افراد جذاب، همسران رو به خود جذب میکنن. هر چقدر با این الگوی در حال ظهور بیشتر سازگار بشیم احتمال زنده موندن و محافظت از خانواده هامون بیشتر میشه. به هر جهت، زمین بازی، بازیکنان رو بر اساس مبنای رفتار اخلاقی شون انتخاب میکنه. بنابراین ما از لحاظ زیستی آماده ایم تا به اون بازیکن بزرگ پاسخ مثبت بدیم و ازش تقلید کنیم، در عین حال که آماده ایم تا خشونت، فریبکاری، تقلب و کلاهبرداری رو تایید نکنیم. و این وجدان شما – یا غریزه شما در تمایل به فضیلت اخلاقی – عه که بیانگر انحراف از این مسیره. وقتی فرزند شما در جریان یه بازی فوتبال، عمدا بازیکن تیم حریف رو لگد میکنه یا وقتی توپ رو به هم تیمی اش که تو موقعیت خوبی واسه گل زدنه، پاس نمی دهد، اخم می کنید و همونطور که باید احساس شرم میکنید. چون شاهد خیانت یه فرد دوست داشتنی به عزیزتون هستید – که همون خیانت فرزندانتون به خودش بوده. وقتی به احساس نزاکت تون بی حرمتی می کنید، مشابها همین اتفاق می افته. این همون غریزه اس و بهتره مراقبش باشید. اگه راه درست رو دنبال نکنید، گرفتار سرگردونی تو صخره های دور و احساس بیچارگی میشید و نمیتونید به راحتی راهی پیدا کنید که عمیق ترین بخش های وجودتون بدون اعتراض اجازه همچین کاری رو به شما بده.

ممکنه این حرف رو اینطور توجیه کنید که: “اینجا هیچ صخره ای وجود نداره. من نمی تونم این نزدیکیا صخره ای ببینم و آخرین صخره ای که ده سال پیش از روی اون پایین افتادم، مسافت زیادی با اینجا فاصله داره.” اما بخش عمیق تری از روان شما با اعتراض زیادی جواب میده که: “همچنین طرز فکری مناسب نیست. من این کارو نمیکنم. اون اتفاقی ده سال پیش افتاده باشد هنوز هم واقعیه و به مسافت ربطی نداره (به خاطر خطاهای اجتناب ناپذیری که تو پیش بینی کردن هست). اگه فاجعه ای اونجا منتظرمون باشه فعلا سراغش نمیریم. جای اعتراض هم نیست.” اگه رفتار شما نشون بده که در جهت اشتباهی در حال حرکتید، و اگه خوش شانس و حداقل کمی هوشیار باشید، احساس وحشتناکی همراه با حس گناه درباره اوش پیدا میکنید. درست به همین خاطر باید سپاسگزار بود. اگه هزینه خیانت به خود، احساس گناه، شرمندگی و اضطرابه، دستاورد خیانت نکردن به خود هم رسیدن به معناست – معنایی که پایداره. و این بزرگترین فرصتی ایه که هر اونجایی که مسئولیت پذیری غایبه، وجود داره.

اگر به وجدان خود توجه کنید، کم کم متوجه میشید که بعضی از کاراتون اشتباهه. به بیان دقیق تر: اگه متوجه هشدار وجدان تون درباره احتمال انجام کار اشتباه بشید، و بعد شروع به ایجاد گفتگویی واقعی با همون عامل بکنید، تصویر واضحی از اون اشتباه تو ذهنتون شکل میگیره – و تلویحا اونچه رو که درست عه درک میکنید. درست فقط به معنای مخالف غلط نیست – نادرستی معنایی واضح و آشکار داره. بنابراین درک درست از طریق توجه دقیق به اونچه نادرسته، ایجاد میشه و پرورش پیدا میکنه. وقتی کار اشتباهی انجام میدید و به خودتون خیانت میکنید، احساس بدی پیدا میکنید. بدون اینکه دقیقا بدونید چرا. بنابراین سعی میکنید از فکر کردن بهش خودداری کنید، چون تو کوتاه مدت کار ساده تر و کمتر ناراحت کننده ایه. با تمام توان سعی می کنید اشتباه تونو نادیده بگیرید، اما همچین واکنشی احساس خیانت به خود رو در شما افزایش میده و شما در مقابل خودتون خرد میکنه. بنابراین شاید تجدیدنظر کنید و با ناراحتی تون روبرو شید. در این صورته که با عدم انسجام درونی، اختلاف نظر و آشوب ناشی از اون اشتباه روبرو میشید. از خودتون می پرسید کجای کارو اشتباه کردید (یا دعا می کنید که به همچین نکته ای پی ببرید)… و جواب از راه میرسه… اما اون چیزی نیست که می خواستید. بنابراین بخشی از وجودتون باید بمیره، تا بتونید تغییر کنید. اما اون بخشی که باید بمیره برای موجودیتش تلاش میکنه، التماس میکنه، هر نوع منطقی رو برای توجیه ارائه میکنه و این کار رو با هر ترفندی که در اختیار داره انجام میده – با دروغ های فاحش، با یادآوری تلخ ترین و ناراحت کننده ترین خاطرات گذشته و با مطرح کردن مایوس کننده ترین نگرشهای بدبینانه نسبت به آینده (و در واقع زیر سوال بردن ارزش خود زندگی). اما شما باز هم مقاومت می کنید، تبعیض قائل میشید و قضاوت می کنید تا بالاخره بفهمید که دقیقا چرا کاری که انجام داده اید اشتباه بوده و در عوض یاد می گیرید که چی چیزی احتمالا درسته. بعد تصمیم میگیرید که مطابق وجدان تون عمل کنید و علیرغم شیوه خصمانه اش، باهاش همراه میشید. بعد تمام اونچه رو که به درستی فهمیده اید به کار میگیرد و تازه ترقی شروع میشه. با دقت بر رفتارتون نظارت میکنید تا مطمئن بشید که اونچه انجام میدید درسته – به حرفاتون گوش میدید، رفتارتونو نگاه می کنید و سعی میکنید که از اون مسیر مستقیم و باریک منحرف نشید. و این هدف شما میشه.

حالا ایده ای شکل میگیره: “من میخوام زندگیمو به درستی زندگی کنم. می خوام خوبی رو نشونه بگیرم و قصد دارم بالاترین خیری رو که امکان پذیره هدف قرار بدم.” دیگه تمام اون بخش هایی که موظف به مراقبت از خود آینده تون هستن، فرمون رو به دست می گیرن. حالا همه خودهای شما با هم در یک جهت هستند و دیگه از هم گسیخته نیستن. حالا دیگه روی یه بنیان محکم و ثابت وایستادین. دیگه نمیتونید به راحتی بترسید و دلسرد شید. عزم تون از پوچ گرایی و ناامیدی جلو میزنه. دیگه کشمکشی که تو مبارزه با تمایل تون به تردید و دورویی داشتید، از شما در مقابل انتقادهای بیجا و بدبینانه دیگران محافظت میکنه. یه هدف بزرگ وجود داره، قلعه ای برای صعود و ستاره ای در دل تاریکی شب بالای افق به شما چشمک میزنه. همین بودنش به شما امید میده – و این همون معناییه که بدون اون نمیتونید زندگی کنید.

پینوکیو رو یادتون میاد؟ وقتی پدر ژپتو می خواست عروسک چوبی ساخته خودشو به یه بچه واقعی تبدیل کنه، به بالای افق نگاه کرد و آرزوشو از ستاره ای درخشان درخواست کرد. این همون ستاره ایه که اولش تولد پینوکیو رو اعلام کرد و آخرش نورش رو بر مدال طلایی اعطا شده به جیمی کریکت تابوند. از جنبه نمادین، این همون ستاره ایه که تولد مسیح رو در اعماق دوره های تاریک اعلام میکنه. پدر ژپتو بر همون ستاره تمرکز و آرزویش رو مطرح کرد. آرزوش این بود که عروسک ساخته خودش که با بندهایی توسط آدما یا چیزای دیگه کنترل میشه، یه پسر بچه واقعی بشه. داستان این عروسک با وسوسه ها و آزموناش یه درام روانشناختی ایه. همه ما اونو می فهمیم، اگر چه لزوما نمی تونیم همچین درکی رو به خوبی بیان کنیم. اگه دیگه نمیخواید یه عروسک خیمه شب بازی و تحت کنترل نادانسته ها یا چیزایی که عمدا نمیخواید بدونید باشید، ضروریه که نگاهتون رو به بالاتر از افق معطوف کنید و یک هدفی متعالی بسازید. بعد تمام زیرساخت ها و زیر شخصیت هایی که ممکنه در غیر این صورت به طور محدودی محقق شن، در حمایت از اون ایده آل به همدیگه می پیوندن و نتیجه همچین انسجامی، تعاملیه که نزدیک شدن به اون غایی یا کل رو تحقق میده. تو همچین شرایطی تمام بخش های وجود شما سوار بر امر اند. همچین تجربه ای، معادل روانی توحید عه. در قالب هر واقعیت ماورایی ای که بالقوه زمینه ساز بصیرت و درک فناپذیری مون شه، همچین تجربه ای، ظهور اون خود متعالیه که ممکنه همون بنده واقعی خدا باشه.

پادزهر درد و رنج زندگی چیه؟ نشونه گرفتن بالاترین هدف ممکن. پیش نیاز پیگیری بالاترین هدف ممکن چیه؟ تمایل به پذیرش حداکثر مسئولیت – که شامل وظایف مورد غفلت دیگرانم هست. ممکنه اعتراض کنید که: “چرا باید این همه فشار رو به دوش بکشم؟ تمام اینا فقط فداکاری، سختی و دردسره.” از کجا اینقدر مطمئن هستید که نمیخواید بار سنگینی به دوش بکشید؟ اتفاقا برعکس، شما به مشغله ای سنگین، عمیق و دشوار نیاز دارید. در این صورته که وقتی نصفه شب از خواب بیدار میشید و تمام تردید ها بهتون هجوم میارن، میتونید از خودتون دفاع کنید که: “با وجود تمام نقصام، که بی شمارن، حداقل این کار رو انجام میدم. حداقل مراقب خودم ام. حداقل برای خونواده و اطرافیانم مفیدم. حداقل در حرکتم و پیشرفت میکنم، چون باری دارم که مصمم به حمل شم.” از این طریق برای خودتون خالصانه احترام قائل خواهید شد. این یه ساختار روانی سطحی و شکننده نیست که وابسته به تفسیر شما تو اون لحظه باشه، بلکه چیزی بسیار عمیق تر از اونه. همینطور صرفا روانشناختی نیست، بلکه ساختاری واقعی و روانشناختی ایه.

زندگی شما دقیقا با مقدار مسئولیتی می خواید بپذیرید معنادار میشه. چون تنها راهی که واقعا میشه شرایطو بهتر کرد از طریق مسئولیت پذیریه. همینطور راهی ایه که از اون طریق میشه رنج غیر ضروری زندگی رو کم کرد؛ دیگرانو با مثال و کلمات تشویق کرد؛ و بدخواهی رو در قلب خود و دیگران محدود کرد. یه فرد آجرچین ممکنه فایده کاری رو که انجام میده زیر سوال ببره. اما شاید کاری که انجام میده صرفا چیدن آجرها نباشه، بلکه شاید در حال ساختن یه دیواره. و اون دیوار بخشی از یه ساختمانه، و اون ساختمان یه کلیسای جامعه. و در نهایت هدف اون کلیسای جامع بالاترین خیره. در این صورت هر خشتی که گذاشته میشه در راستای همون خیر بزرگه. اونچه شمام تو فعالیتای روزمره خودتون انجام میدید، کافی نیست. هدف شما ساختن اون کلیسای مناسب نیست. دلیلش اینه که هدف شما به اندازه کافی والا نیست. چون اگه اینطور بود، در رابطه با هدفِ به حد کفایت والاتون احساس معناداری داشتید که جفا ها و محدودیتای زندگی رو توجیه میکرد. اگه هدف معناداری برای پیگیری داشته باشید، به زندگی علاقمند میشید. چون تو یه مسیر معنادار قرار میگیرید. عمیق ترین و موثق ترین غریزه معنا – اگه اونو با خود فریبی و گناه (که راه دیگه ای واسه گفتنش نیست) منحرف نکنید – وقتی تو مسیر بالاترین ارزش باشید، خودشو نشان میده.

معناداری حسیه که نشون میده شما تو همچین مسیری هستید. همینطور نشون میده که تمام پیچیدگی هایی که شما رو تشکیل میدن درونا با خودتون هم راستا شده ان و اون هدفی رو که ارزش پیگیری داره هدف گرفته ان – همون هدفی که جهان رو متعادل میکنه و هماهنگی ایجاد میکنه. همون که تو یه ترانه خودشو آشکار میکنه و اون حس عمیقی از معناست که موسیقی تلویحا می آفرینه. شاید شما یه جوون پوچ گرای طرفدار دث-متال (death-metal punk) باشین. این یعنی شما عمیقا بدبین و دیر باورید. هیچ کجا معنایی پیدا نمیکنین. فقط اساسا از همه چیز متنفرید. اما بعد وقتی اون گیتاریست اصلی پوچ گرای گروه دث-متال مورد علاقه تون با بقیه اعضای گروه، آهنگ هاشونو یکی بعد از دیگری و در هارمونی کامل شروع میکنن…. – مغزتون سوت می کشه! “اوم من به پچیزی باور ندارم – اما خدای من، اون آهنگ!” و متن ترانه ها ویرانگر، پوچ، بدبینانه، تلخ و مایوس کننده است، اما مهم نیست، چون موسیقی روح شما رو فرا می خونه، اونو به نشانه معنا سرشار میکند، و همچین تجربه ای شما رو به حرکت وا میدارد تا خودتان رو با الگوهای ترانه هماهنگ کنید، بعد سر و بعد پاتونو هماهنگ با هر بیت ترانه به حرکت در میارید، و مخالف خودتون، تو اون پوچی سهیم میشید. همون الگوهایی از اصوات که لایه به لایه روی هم سوار میشن و با هماهنگی و در یک جهت همزمان قابل پیش بینی و غیر قابل پیش بینی، در یک تعادل کامل در کنار هم به گوش میرسن: همون رقص ابدی نظم و آشوب. و شما فارغ از اینکه چقدر تحقیر شده باشید، باهاش میرقصید. شما خودتونو با اون الگوی هماهنگ و جهت دار، همسو میکنید. و دَرِش معنایی پیدا میکنید که پایداره.

شما دارای یک غریزه هستید – یا روحی – که شما رو به سمت عالی ترین خیر هدایت میکنه. این روح شما رو از جهنم به بهشت فرا میخونه. و به خاطر وجود این روحه که بارها خودتونو مایوس دیده اید. مردم شما رو ناامید میکنن. و به خاطر از دست دادن اون رابطه معنادار با کار، رئیس یا همسرتون، به خودتون خیانت میکنید. شما با خودتون اینطور فکر میکنید: “جهان به درستی کار نمیکنه و این خیلی آزار دهنده اس.” با این حال همین ناامیدی میتونه نشونه ای از سرنوشت باشه. نشونه ای از اینکه در جایی مسئولیتی رها شده – کارهایی هست که انجام نشده ولی همچنان انجام دادن شون ضروریه. وجود همچین ضرورتی شما رو آزار میده. شما از دولت آزرده اید، از شغلتون متنفرید و از پدر و مادرتون ناراضی. شما از تمام این کسانی که مسئولیتی بر عهده نمی گیرن خسته میشید. بهرحال اموری هستن که ضرورت انجام شون رو جار میزنن. شما از این عصبانی هستید که کارایی که باید انجام شن، انجام نمیشن. اون خشم و عصبانیت یه دریچه اس. و همچین مشاهده ای از مسئولیت ناپذیری، نشونه از وجود سرنوشت و معناس. اون بخشی از شما که توجه اش معطوف به بالاترین خیره (اون ایده آلی که شما رو تصرف کرده)، از انفصال بین اونچه میتونید باشید و اونچه حالا تجربه میکنید، حکایت میکنه. جایی یه شکاف وجود داره و شما رو با اعلام نیاز به پر شدن آگاه میکنه. در نتیجه می تونید بذارید تا خشم تون فوران کنه و شخص دیگه ای رو به خاطرش مقصر بدونید – انگار که دیگران سهمی تو ایجاد مشکلات نداشته اند. یا اینکه می تونید درک کنید که ناامیدی الان شما، علامتیه از طرف بنیادی ترین سطوح بودن تون، مبنی بر اینکه چیز اشتباهی – شاید توسط خودتون – نیاز به اصلاح داره. این نگرانی ها، مراقبت ها، آزار دیدن ها و حواس پرتی ها چی ان؟ ندای خوشبختی که نیست. اما فراخوانی ایه به سوی ماجراجویی و عملی که زندگی رو میسازه. یه بار دیگه داستان ابراهیم تو کتاب مقدسو در نظر بگیرید:

خداوند نزد ابراهیم آمد و گفت:

از کشور خود، مردمان و سرزمین پدری ات به جایی که من نشان خواهم داد، برو.

من تو را به یک ملت بزرگ بشارت میدهم، به برکت و بزرگی نام و نعمت،

من به کسانی که تو را برکت دهند، برکت می دهم؛ و آنکه تو را لعنت کند، نفرین میکنم؛ و همه مردمان زمین از طریق شما برکت می یابند (پیدایش 12: 1-3).

به تعبیری ملایم، اون ابراهیم بالغ برای سالهای دور و درازی تو چادر پدرش زندگی میکرد. اما اگه ندای خدا بیاد، هرچقدر هم که دیر باشه، بهتره بهش توجه کنیم (و تو این حکایت، امیدی واقعی برای کسایی وجود داره که به نظرشون دیگه خیلی دیر شده). بنابراین ابراهیم به دنبال اون صدای کم نوای درونی، اون دعوت الهی، کشورش، مردم و خانه پدری رو ترک کرد تا در جهان سفر کنه. همچین فراخوانی به سوی خوشبختی نیست، بلکه درست مثل اونچه در گذشته گفته شد، دعوت به یه مصیبت خونین تمام عیاره: قحطی، جنگ و درگیری های داخلی. منطقِ یه فرد معقول (و نه خود ابراهیم) در جواب به همچین دعوتی از جانب خدا، وجدان و پذیرش داوطلبانه مسئولیت این ماجراجویی قابل تردیده. بهتر بود تو چادر امن پدرش میموند و میوه های حاضر و پوست کنده اشو میخورد. اون صدایی که شما رو به سوی جهان – به سوی سرنوشت خودتون – فرا می خونه، صدای آسایش نیست، بلکه فراخوان به سوی یه نزاع تلخ و اون بازی مرگبار مخالفانه. ماجراجویی زندگی، اون زمان که شما به ندای وجدان جواب میدید؛ مسئولیت زندگی تونو به عهده میگیرید؛ و تلاش میکنین که خودتون و جهان رو اصلاح کنید، احتمالا – و به طور گریز ناپذیری – شما رو خسته، ناامید و آشفته میکنه. اما اینجاست که میشه اون معنای عمیقی که شما رو جهت و پناه میده، پیداش کرد. اینجاست که همه چیز براتون مهیا میشه؛ همون جا که آنچه پراکنده و متفرق شده بهم می پیوندن؛ اونجا که هدف خودش رو نمایان میکنه؛ اونجا که همه ی آنچه درست و خوبه حمایت شده و تمام اونچه سست، کینه توزانه و ویرانگره شکست می خوره. این همون جاییه که اگه تمایل داشته باشید، اون زندگی جاودانه و ارزشمند رو میشه پیدا کرد.

توجه کنید که فرصت همان جایی است که مسئولیت رها شده است.


فصل چهارم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون، تموم شد. امیدوارم که از شنیدنش لذت برده باشین.

یه نکته رو ضروری میدونستم که بهتون بگم. هر فصل یک تصویر یا نگاره داره که بعضی صحبت های جردن پیترسون با اتکا به اوناست. تو کاور هر قسمت این تصاویر رو گذاشتیم که شما هم بتونین با دیدن اونها، منظور کتاب رو بهتر متوجه بشین.

تو شرایط بحرانی امروز زندگی تک تک مون، دوستای من، کتاب خوندن یه ضرورته حیاتیه. من خدا رو شاهد میگیرم (خدا با معنیه آن ناشناخته!) که من خودم کتاب خوندن برام یه عذابه بزرگه، اما طوری تو وضعیت امروزمون کتاب میخونم که انگار زندگیم بهش گره خورده. جردن پیترسون شروع خوبیه، شما رو هم دعوت میکنم که بیاید در کنار هم این مسیر و ادامه بدیم.

از مریم عزیز بخاطر حمایتش ممنونم. شما هم میتونید از لینک توضیحات پادکست به سایت حامی باش برین و از خوره کتاب حمایت مالی کنین.

پنجشنبه هفته آینده با فصل پنجم و قانون پنجم برمیگردیم. فعلا خدافظ!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *