کاور فصل پنجم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 10 تیر 1400

قسمت: 7

فصل: 5

عنوان فصل: قانون پنجم: آنچه را که متنفرید انجام ندهید.

متن فصل 5 کتاب فراتر از نظم:

قانون پنجم: آنچه را که متنفرید انجام ندهید.

تاریخ انتشار: 10 تیر 1400

تو فصل پنجم کتاب فراتر از نظم، جردن پیترسون درباره این صحبت میکنه که نباید روحمون و و جدانمون رو به کارهایی بفروشیم که ازشون نفرت داریم.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Sell My Soul از Seether

متن فصل 5:

سلام من شیمام. شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این هفتمین قسمت مجموعه کتاب داغه که داریم به صورت هفتگی کتاب صوتی Beyond Order یا فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون رو ترجمه و منتشر میکنیم. از زمان انتشار این کتاب هنوز 3 ماه نگذشته و خوشحالیم که تونستیم به عنوان طرفدارای جردن پیترسون، کتاب شو به فارسی ترجمه و تو پادکست خوره منتشر کنیم.

بریم سراغ فصل پنجم کتاب.

قانون پنجم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون پنجم: آنچه را که متنفرید انجام ندهید.

نظم آسیب شناسانه در لباس مبدل روزانه

یه بار مراجعی داشتم که تو محل کارش تو یه شرکت بزرگ، دائما در معرض رگبار توهین های نژادپرستانه قرار میگرف. اون زن معقول و صادقی بود و زندگی سختی واسه رسیدن به اونچه شایسته هوش و صداقتش باشه، پشت سر گذاشته بود. اون از زمان مشغول شدنش تو این شرکت، درگیر مشاجره ای طولانی مدت، شخصی و از طریق ایمیل شد که هدفش بررسی توهین آمیز بودن یا نبودن عبارت “فلیپ چارت” بود (فلیپ چارت یه عبارت معموله تو سازمان ها، که اشاره به نوعی تخته وایت برد مغناطیسی داره که کاغذ روش قرار گرفته و کل مجموعه روی یه سه پایه متحرک سواره). واسه اون دسته از شما هنوز نمی تونید باور کنید که مکالماتی از این قِسم، ساعتای کاری کارگرای شرکتی رو مشغول میکنه یه سرچ سریع گوگل با عبارت “توهین فلیپ چارت” کافیه. خودتون بلافاصله می بینین که نگرانی درباره این موضوع، واقعی و ابعاد این نگرانی گسترده اس. جلسات زیادی توسط مدیرای بالادستی مراجع من درباره همین موضوع تو شرکت شون برگزار میشد.

“فلیپ” ظاهرا در زمانی واژه ای تحقیر آمیز به جای کلمه فیلیپینی بوده (اما حالا شواهد کمی واسه کاربرد یه همچین کلمه ای با همچین مقصودی وجود داره). علیرغم همچون توهینی، عبارت جدید فلیپ چارت دیگه هیچ ارتباطی با مفهوم قدیمی فلیپ نداره، مدیرای شرکت مراجع من متوجه شدن که وقت کارگرا صرف بحث درباره ماهیت فرضا تبعیض آمیز این عبارت میشه. بنابراین شرکت، معادل جایگزینی واسه این عبارت تعیین کرد و آخر سر کارگرا ملزم به استفاده از اون عبارت به جای “فلیپ چارت” شدن، علیرغم این که کارگری از تبار یا ملیت فیلیپینی از کاربرد همچین عبارتی شکایتی کرده باشه. طبق نظر دیده بان زبان جهانی (languagemonitor.com) که کاربرد صحیح کلمه رو از نظر سیاسی رصد می کنه، حالا عبارت “تخته نویسش” جایگزین شده، اگرچه که یه فلیپ چارت به هیچ وجه “تخته”ای واسه نوشتن نیست.

در هر صورت، معادل جایگزین این عبارت تو شرکت مراجع من “تخته سه لایه” انتخاب شد که توصیف دقیق تریه – البته که این عبارت برازنده س، ولی چیزی از بلاهت موضوع اولیه کم نمیکنه. به هر حال هنوز عباراتی مثل “چلپ چلوپ”، “گستاخ”، “الاکلنگ” و “دمپایی” هستن که اگه بخوایم خودمونو نگران همچین مسائلی کنیم، دوتای اول توهین آمیز تر از عبارت “فلیپ چارت” عه. حالا ممکنه با تعجبه از خودتون بپرسید: “واقعا این تغییرات جزئی تو اصطلاحات و عبارات چه فرقی داره؟ خیلی پیش و پا افتاده اس. چرا کسی باید دغدغه مند بحث درباره همچین تغییراتی باشه؟ چرا اونو نادیده نگیریم؟ بهتره این همه حماقت رو نادیده بگیریم و روی چیزی که اهمیت بیشتری داره تمرکز کنیم.” البته شما میتونید ادعا کنید که توجه به شخصی که وارد همچین بحث هایی میشه، اتلاف وقته. و به نظر من این معضل، دقیقا به بیراهه رفتنه. کِی از مشارکت تو یه روند نگران کننده که درست قابل چشماتون داره حال شکل میگیره، دست برمیدارید؟

مراجع من واسه من اینطور نوشت که نه تنها عبارت معادل “فلیپ چارت” به خوبی بین همکاراش پذیرفته شد، بلکه بلافاصله بحث و جدل دیگه ای درگرفت واسه شناسایی و مراوده کلمه هایی که ممکنه توهین آمیز باشن. یکی از کلمات “تخته سیاه” و اون یکی “شاه کلید” بود (اولی به این خاطر که هر اونچه با عنوان “سیاه” نامیده شه، تو زمانه فوق العاده حساس ما به نوعی نژادپرستانه اس – ولو واقعا به رنگ سیاه باشه؛ و اون یکی به خاطر ارتباط فرضی اش با واژه ای که در تاریخ مرتبط با بردگی ایه، توهین آمیز شناخته شد). مراجع من سعی میکرد که هر اونچه رو که شاهدش بود درک کنه: “همچین بحثایی بین مردم حس سطحی ای از خوب بودن، نجابت، دلسوزی، مهربونی و خرد ایجاد میکنه. بنابراین اگه کسی بخواد خلاف شو استدلال کنه، چطور میتونه وارد همچین گفتگوهایی بشه بدون اینکه سنگ دل، تنگ نظر، نژادپرست و شرور تلقی شه؟”

اون همینطور از این موضوع آشفته بود که انگار کسی تو محل کارش از این موضوع گله ای نداشت که عده ای به خودشون اجازه میدن کاربرد یه سری از کلماتو ممنوع اعلام کنن (و دیگرانو به خاطر استفاده از اون کلمات تحقیر و حتی تنبیه کنن) بدون اینکه اخلاقا زیاده روی خودشونو تو این زمینه درک کنن یا متوجه خطر سانسور، خصوصا در مورد بیان عقیده، موضوعات مورد گفتگو و بعدا اثراتش تو نشر کتاب باشن. در نهایت اون به این نتیجه رسید که تمام این بحثا، نمونه هایی بارز از عبارات “تنوع”، “برابری فرصت” و “عدالت” هستند که وِرد زبون آدما تو واحد منابع انسانی و واحد یادگیری و توسعه (همون بخشی که مراجع من توش کار میکرد) شده. اون این آدما رو “موتور القای شرکت و تبلیغات ایدئولوژیک” و بخشی از سلیقه ای میدونست که تاثیر مسلک سیاسی شون بیش از هر چیزی، تو برنامه های آموزشی خیلی از دانشگاهها دیده میشه و دامنه تاثیراتش به فرهنگی بزرگتر میرسه. اما از همه مهمتر، اون تو نامه ای از من پرسید: “آیا این پایان ماجراس؟ کی و کجا قراره این موضوع تموم شه؟ اگه اقلیت کوچیکی از مردم، حتی با فرض اهانت، کاربرد بعضی از کلماتو ممنوع کنن، اونوقت چی؟ آیا مام همچنان بی وقفه کلماتو تا بینهایت تحریم میکنیم؟”

اون چیزی که مراجع من درک میکرد – حداقل تا اونجایی که میدونست – مربوط به یه واقعه واحد نبود که فرضا افرادو درگیر یه مسیر خطرناک کنه، بلکه مشخصا مجموعه ای از وقایع قابل شناسایی و به هم وابسته ای بودن یا سلسله وقایعی بودن که همگی در یک جهت ان. به نظر میرسه که همچین وقایعی یک الگوی منسجم و یک ایدئولوژی رو شکل میده که نشون از یک هدف صریح یا ضمنی داره. بعلاوه تاثیر این جهت گیری خودشو تو تمام ظواهر، واسه مدت زمان مناسب، نشون میده، اونم نه فقط تو دنیای شرکتها، که مراجع من ساکنش بود، بلکه تو دنیایی بزرگتر شامل نهادهای اجتماعی و سیاسی پیرامون شرکتها. اگرچه اون تو بخشی که کار میکرد (به خاطر حمله های رعد آسای ایدئولوژیکی تو شرکت شون) منزوی شده بود، به طور اتفاقی تونست شواهدی ببینه که همچین جریاناتی که باعث آزار خودش شده میتونه تاثیرات مشابها دردناکی واسه دیگرانم داشته باشه. این رویه ها بعدا بر وجدانش تاثیر میذاره. درک این نکته مهمه که همچین موضوعاتی به هیچ وجه مفاهیم فلسفی کوچیکی واسه مراجع من نبودن. همچین موضوعاتی اونو عمیقا آزار میداد و زندگی اشو مختل میکرد.

البته موضوع اینجاست که لازمه انجام کارهای احمقانه و از روی نفرت، تضعیف روحیه اس. اگه فردی واسه انجام وظیفه ای بیهوده یا حتی ضد بهره ور گماشته بشه، اگه یکم معقول و با انگیزه باشه، به راحتی تضعیف میشه. چرا؟ چون تمام تار و پود وجود عینی اش با ضرورت انجام همچین وظایفی مخالفت میکنه. ما یک کار رو به این دلیل انجام میدیم که گمان میکنیم اهمیتش از اهمیت تمام کارای دیگه ای که میتونستیم تو اون موقعیت انجام بدیم بیشتره. ما اون چیزی رو که ارزش تلقی میکنیم، شایسته پیگیری و فداکاری میدونیم. اون ارزش، هر چند سخت و دشوار، ما رو به عمل وادار میکنه. وقتی ازمون خواسته میشه که کارای احمقانه و نفرت انگیز انجام بدیم، همزمان مجبور میشیم که بر خلاف ساختار ارزش هایی عمل کنیم که ما رو مصمم به سمت جلو سوق میده و از سردرگمی، از هم پاشیدگی و وحشت محافظت میکنه. به قول پلونیوس تو نمایشنامه هملت از شکسپیر: “برای اینکه قضاوت بهتری از خودت داشته باشی، اون کاری که باید یا در توان داری رو انجام بده”. اون “خود” – همون روان یکپارچه – در حقیقت همون کشتی ایه که در طوفانها و امواج سهمگین ما رو پناه میده. عمل بر خلاف دستورات “خود” – یا اعتقادات اساسی اش – به معنی رسوندن کشتی مون به سواحل نابودی ایه. عمل بر خلاف دستورات اون خود بنیادین به معنی تقلب تو بازی ایه که با خودمون میکنیم؛ به معنی رنج کشیدن از پوچی خیانت؛ اولش در قالب درک انتزاعی و بعد از مدتی در قالب تجربه عینی خسارتی ایه که لاجرم فرا میرسه.

مراجع من چه هزینه ای واسه اطاعت اولیه از دستورات خودسرانه مدیرانش داد؟ اون سابقا مهاجری از کشورهای اتحاد جماهیر شوروی بود و بیش از حد کفایت، طعم ایدئولوژی طرفداران استبدادو چشیده بود. در نتیجه، ناتوانی اش تو تعیین روش مخالفت با اونچه در حال رخ دادن بود، باعث احساس ضعف و همدستی تو اون موضوع شد. علاوه بر این هیچ فرد معقولی نمی تونه انگیزه اشو هر جایی، مثل محل کار او، حفظ کنه که توش چرندیات تخیلی نه تنها به طور مداوم رخ میده بلکه تشویق میشه و، بدتر از اون، اجباری میشه. همچین “کنشی” به خودی خود باعث تمسخر کار بهره ور – و حتی ایده بهره وری در کار – میشه (بخشی از انگیزه واقعی واسه همچین کاری اینه: اونایی که به شایستگی واقعی و انجام کار مولد حسادت میکنن، تمام دلایل لازم و کافی رو واسه تضعیف و بدنام کردن هر دو مفهوم “شایستگی” و “کار مولد” دارن). بنابراین مراجع من با قرار گرفتن تو این وضعیت مایوس کننده چه کار کرد؟

اون به اندازه کافی از موقعیتش و تواناییش واسه گفتگو با مدیرای شرکت درباره اعتراضاتش اطمینان نداشت، اگرچه از گفتگوهایی که باهاش داشتم فهمیدم که خیلی دلش میخواد بتونه به نحوی از اون شرایط فرار کنه. (In consequence, she began to develop what might be considered a rearguard action). همونطور که اشاره کردیم مراجع من درگیر تدوین پروژه های آموزشی درون سازمانی بود. بنابراین همچین امکانی براش فراهم بود که بتونه از طریق سخنرانی تو کنفرانس های شرکتها کارشو توسعه بده. اگرچه اون هیچ وقت مستقیما با موضوع فلیپ چارت روبرو نشد (و شاید همچین اجتنابی عاقلانه بود)، شروع به سخنرانی درباره نوعی از شبه علم کرد که توصیف کننده خیلی از ایده های مدیران تو شرکت هاس مخصوصا تو واحدهای منابع انسانی معتبر شناخته میشه. مثلا اون سخنرانی ای ارائه کرد که توشون از مُد شایعِ “سبک های یادگیری” انتقاد میکرد – سبک های یادگیری، نظریه ایه که میگه بین چهار تا هشت شیوه یادگیری وجود داره که افراد ترجیح شون میدن و موقع تسلط بر یک ایده جدید بهشون کمک می کنه. این روشها عبارتند از دیداری، شنیداری، کلامی، فیزیکی، منطقی و غیره.

مشکل سبک های یادگیری چیه؟ اساسا هیچ مدرکی دال بر اعتبارشون وجود نداره. اولا، اگرچه دانش آموزا ممکنه شکلی از اطلاعات ارائه شده رو به شکل دیگه ای از ارائه ترجیح بدن، هیچ بهبودی تو عملکرد تحصیلی شون دیده نمیشه. ثانیا، هیچ مدرکی دال بر اینکه معلما بتونن دقت سبک های یادگیری رو تو دانش آموزا ارزیابی کنن وجود نداره (که با توجه به دلیل اول، با عقل جور در میاد). بنابراین علی رغم اینکه امکان مقابله مستقیم با حماقتی که آزارش میداد وجود نداشت، تونست با یه استراتژی مناسب و کار زیاد، به طور موثری از ناآگاهی دانش روانشناسی بین تعدادی از همکاراش (و همینطورم کسایی که تو شرکت های دیگه دچار وضعیت مشابهی بودن) کم کنه. همینطور به عنوان روزنامه نگار تو یکی از نشریات مهم کشورش، آلبانی، مقاله هایی نوشت و این کارشو تو اولویت کارا دیگه اش گذاشت. همچین اقدامی عایدی خوبی نداشت، اما شهرت حرفه ای فوق العاده ای براش به ارمغان آورد. اون به سختی برای چیزی که بهش اعتقاد داشت جنگید و به شهروندان کشور روزگاری کمونیستی خودش درباره حرکت به سمت تمامیت خواهی و شروع جذابیت همچین ایده هایی واسه مردم مغرب زمین هشدار داد.

مراجع من واسه تصمیمش به ایستادگی و مبارزه چه هزینه ای پرداخت؟ اون ابتدا باید با ترس از انتقام جویی روبرو میشد و این واقعیت که همچین ترسی – در کنار نفرت عمیق از مانورهای ایدئولوژیکی که تو محیط کارش میدید – علاقه به شغل حرفه ایشو نابود میکرد و باعث احساس بزدلی و بی کفایتی تو وجودش میشد. بعد باید فعالیتای حرفه ایشو گسترش میداد: اول باید خطر ارائه پیشنهاد به عنوان یه سخنران تو همایش ها رو می پذیرفت (چون مردم به طور کلی از صحبت تو یه اجتماع بیزارن. این یه ترس معمول اما به حدی شدیده که برای ایجاد اختلال تو پیشرفت شغلی کافیه)؛ دوم باید به ادبیاتمسلط میشد و برای ارائه سخنرانی معتبر و آگاهی بخش خودشو توانمند میکرد؛ و سوم، باید این مسئله رو می پذیرفت که ارائه حرفایی که به خاطر ماهیت انتقادیش، باعث رنجش نسبت مشخصی از مخاطبا میشه (دقیقا همون کسایی که همچین فرضیاتی رو تبلیغ کردن و حالا مراجع من نظریات اونارو بی اعتبار میکرد) قراره باعث آزردگی اش بشه. تمام اینا – ترس از انفعال در کنار ترس از فعالیت – به معنی مواجهه با ترسه. این کارا اونو عمیقا به چالش کشید – اما نتیجه اش توسعه شخصیتش، شایستگی اش و معرفتی بود که از همکاری های اجتماعی کسب میکرد.

من باور دارم که کارهای خوب دیگران، هر چند کوچک به نظر برسه، بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنه به طور گسترده ای در جهان بروز پیدا میکنه. درباره شر هم همینطور فکر میکنم. هر کدوم  از ما بیشتر از اون چیزی که تصور می کنیم، یا بیشتر از اونچه که راحتیم تصور کنیم، مسئول وضعیت جهانیم. بدون توجه دقیق ما، فرهنگ به خودی خود متمایل به فساده. استبداد به آرومی رشد میکنه و ازمون میخواد که با قدم هایی نسبتا کوچیک عقب نشینی کنیم. اما هر عقب نشینی، احتمال عقب نشینی بعدی رو افزایش میده. هر خیانت به وجدان، هر سکوت (علی رغم خشمی که به خاطر اون سکوت متحمل میشیم) و هر منطقی سازی و توجیهی، مقاومت رو تضعیف و احتمال حرکت محدود کننده بعدی رو بیشتر میکنه. این مورد به خصوص زمانی اتفاق می افته که کسایی که جلو میرن از قدرتی که به دست آورده ان خوشحال میشن – این آدما همیشه هستن. بهتره وقتی هزینه ایستادگی به نسبت کمتره، و شاید هنوز پاداش های بالقوه نابود نشده ان، بایستید. بهتره قبل از اینکه توانایی ایستادگی تون به خطر بیفته، بایستید. متاسفانه مردم اغلب – حتی اگه بدونن – بر خلاف وجدان شون عمل میکنن. بنابراین خیانت، یکی پس از دیگری، اتفاق میفته و جهنم قدم به قدم از راه میرسه. باید به خاطر داشت که مردم به ندرت در مقابل اونچه میدونن اشتباهه وایمیستن، حتی اگه عواقب این ایستادگی نسبتا جزئی باشه. اگه به دنبال یه زندگی اخلاقی و محتاط هستین، این موضوعی ایه که باید عمیقا مورد توجه قرار بگیره: اگه وقتی سرپیچی از وجدان تون جزئی بود با خودتون مخالفت نمی کردین، چرا فرض میکنین که وقتی سرپیچی از وجدان از کنترل تون خارج شد، عمدا میتونین کاری بکنین؟

یه بخشی از حرکت به سوی فراتر از نظم، آگاهی از این نکته اس که چه مواقعی از همچین برهانی استفاده میکنین. بخشی از حرکت به سوی فراتر از نظم آگاهی از این موضوعه که وجدان شما، اولین مدعی رفتارتونه که مقدم بر وظیفه اجتماعی متعارف شماس. اگه تصمیم به ایستادگی و سرپیچی از یک فرمان رو دارید، اگه کاری انجام میدید که دیگران ناپسند میدونن اما خودتون عمیقا به درستی اش ایمان دارین، باید تو موقعیتی باشین که به خودتون اعتماد کنین. معنیش اینه که حتما باید تلاش کرده باشین تا زندگی صادقانه، معنادار و مثمر ثمری به دست آورده باشین (درست عین توصیفی که از زندگی فرد مورد اعتماد تون دارید). اگه شرافتمندانه عمل کرده باشین، و بنابراین فرد قابل اعتمادی باشین، تصمیم به اطاعت یا امتناع از انتظارات جامعه، بر اساس اونچه که به استحکام جامعه کمک میکنه، منوط به تشخیص شماست. با همچین کاری می تونید بخشی از نیروی اون حقیقتی باشید که فساد و استبدادو متوقف میکنه. یه فرد مقتدر، بیدار و محافظ وجدان، همون نیروییه که مانع از کور موندن و انحطاط گروهش میشه؛ همون گروهی که به عنوان ساختار لازم واسه روابط اجتماعی هنجاره.

من نمی خوام این قسمت رو با یه نکته دروغین خوشبینانه تموم کنم. از مکاتبات بعدی با مراجعم می دونم که اون تو سالهای آینده اش چندین بار محل کارشو از شرکتی بزرگ به شرکت های بزرگ بعدی تغییر داد. تو یکی از مواردم موقعیت خوبی به دست آورد و این امکانو داشت که مشغول به کاری معنادار، معقول و سودمند بشه. ولی اگرچه اونجا آدم موفقی بود، موقع سازماندهی مجدد شرکت اخراج شد و از اون زمان تو شرکتهای دیگه ای مشغول شده و بارها با همون رمُد سیاست های هویتی و زبانی که تو شرکت اولش دیده بود، روبرو شده. بعضی از اژدها ها همه جا هستن و شکست دادنشون آسون نیست. اما تلاشای اون واسه مقابله – و آگاهی بخشی در زمینه تئوری های شبه علمی و کار به عنوان یه روزنامه نگار – اونو در مقابل ابتلا به افسردگی و از دست دادن حرمت نفسش محافظت کرد.

موقعیت خود را تقویت کنید

وقتی فرهنگ متلاشی میشه – چون از دیدن بیماری های خودش خودداری میکنه؛ و چون اون قهرمان رویایی غایبه – به هرج و مرجی که بستر همه چیزه، سقوط میکنه. تو همچین شرایطی، یه فرد میتونه داوطلبانه تا اندازه ای که شجاعتش رو داره به اعماق شیرجه بزنه و اصول ابدی احیای بینش و زندگی رو از نو کشف کنه. گزینه دیگه، ناامیدی، فساد و پوچ گرایی ایه – اطاعت بدون فکرِ برده ای بدبخت، دروغگو و کینه توز از کلمات دروغین اون آرمانشهر گرای تمامیت خواه. اگه می خواید در کار خطیری سهیم باشید – حتی اگه به خودتون به چشم یه حقه باز واقعی نگاه کنید – کارایی رو که ازشون متنفرید انجام ندید. شما باید موقعیت خودتونو، فارغ از پستی و حقارتش، تقویت کنید و با دروغگویی سازمانی، که روح تونو تضعیف میکنه، مقابله کنید، با آشوبی که از پس اون می آید روبرو بشید، پدر نزدیک به مرگتون رو از اون اعماق نجات بدید، و یه زندگی درست و صادقانه داشته باشید. در غیر اینصورت طبیعت روشو از شما برمیگردونه، جامعه خرفت میشه، و شما مثه یه عروسک خیمه شب بازی که بندهاش به دست نیروهای اهریمنی پشت صحنه به حرکت در میاد برجای می مونید – و یه نکته دیگه: همه اینا تقصیر شماست. واسه هیچکس از منظر جبرگرایانه مقدر نیست که یه عروسک باقی بمونه.

ما درمونده نیستیم. هنوزم حتی زیر آوار در هم شکسته ترین زندگی ها، ممکنه سلاح های مفیدی پیدا شه. به این ترتیب حتی غول پیکرترین ظاهر مهیب دنیا هم ممکنه اونقدرا که جار می زنه و نشون میده، قادر مطلق نباشه. این احتمال رو در نظر داشته باشید که توانایی مقابله در شما وجود داره، تا بتونید مقاومت کنید و از روح تون – و شاید حتی شغلتون – محافظت کنین. (اما… اگه بتونید ایده تغییر رو تاب بیارید، ممکنه کار بهتری به ذهنتون برسه.) اگه میخواید خودتونو به عنوان شخصی ببینین که ممکنه بتونه – و شاید باید بتونه – بایسته، شروع به درک تسلیحاتی کنید که در اختیارتونه. اگه کاری که انجام میدید باعث میشه که گهگاه به دیگران بتازید؛ اگه کاری که میکنید باعث میشه که انگیزه تونو واسه حرکت رو به جلو از دست بدید؛ اگه عمل یا بی عملی شما باعث ایجاد احساس حقارت نسبت به خودتون، و بدتر از اون نسبت به دنیا میشه؛ اگه سبک زندگی تون باعث میشه به سختی صبحا خوشحال از خواب بیدار شید؛ اگه به خاطر احساس عمیقی از خیانت به خود به ستوه اومدین، شاید ترجیح میدید هنوز اون صدای کوچیکو نادیده بگیرین، یا تمایل دارین اونو صدایی در نظر بگیرید که فقط همنشین افراد ضعیف و ساده لوحه.

اگه تو محل کارتون از شما میخوان اون کاری که موجب تحقیر شماس انجام بدین – اگه به خاطر کاری که میکنین ضعیف و شرمنده، شاید با تمایل به فریاد زدن بر سر عزیزانتون، بدون تمایل به انجام کار مفید و خسته از زندگی هستین – ممکنه زمانش رسیده باشه که فکر کنید، شرایط رو بسنجید، تدبیری پیدا کنید و خودتونو تو موقعیتی قرار بدید که توانایی نه گفتن داشته باشین. شاید احترام بیشتری از طرف کسایی پیدا کنید که به دلایل اخلاقی باهاشون مخالفید، حتی اگه همچنان به خاطر کاراتون مجبور به پرداخت هزینه زیادی باشید. شاید حتی اونا در مورد موضع شون تجدید نظر کنن – اگرچه زمانش الان نباشه (همونطور که وجدان ممکنه به همون شیوه خفیف اونا رو هم بستوه آورده باشه).

موارد عملی

شاید شمام باید خودتونو واسه یه حرکت جنبی دیگه آماده کنید – برای مثال وقتی متوجه می شوید که ممکنه شغلتون روح شما رو از بین ببره باید توجه کرد که شما به درستی برای این کار ساخته نشده اید و به دنبال شغل دیگه ای باشید. زمانش رسیده که رزومه تونو دوباره تنظیم کنید تا تو پروسه ای سخت، پرزحمت و اغلب بدون مزد، شغل جدیدی پیدا کنید (اما لازمه که فقط یه بار تو این پروسه موفق شید). شاید بتونید کاری پیدا کنید که پرداخت بهتری داشته و جالب تر باشه؛ جایی که توش افراد نه تنها تمایلی به کشتن روح شما ندارند بلکه با نگرشی مثبت برای جوانسازی اش تلاش میکنن. شاید پیروی از دستورات وجدان در واقع بهترین برنامه ممکنی باشه که در اختیار دارید – در غیر این صورت باید با احساس خیانت به خود و این آگاهی سر کنید که تحمل همچین شرایطی براتون ممکن نیست. هیچ خیری تو همچین وضعیتی وجود نداره.

ممکنه اخراج شم. خب، حالا آماده جستجوی شغلِ امیدوارم بهترِ دیگه ای بشید (یا خودتونو به کمک یه استدلال آماده و ماهرانه واسه روبرو شدن با مدیرتون آماده کنید). به هیچ وجه با همچین فرض شروع نکنید که ترک شغلتون، ولو ناخواسته، لزوما بدترین احتمال ممکنه.

من از نقل مکان میترسم. خب مطمئنا می ترسید، اما نسبت به چی؟ در مقایسه با قرار گرفتن تو جایی که جوهره شخصیت و بودن تونو به خطر میندازه؟ جایی که شما رو ضعیف تر می کنه؛ جایی که شما رو خوارتر و تندخو تر میکنه؛ جایی که در طول سالها شما رو بیشتر در معرض فشار و ظلم قرار میده؟ تو زندگی انتخابای خیلی کمی وجود داره که هیچ کدوم از گزینه هاش خطری نداشته باشن. اغلب باید ریسک موندن رو مثل تغییر مکان، به طور کامل، در نظر گرفت. من افراد زیادی رو دیده ام که بعد از سالها برنامه ریزی واسه تغییر شغل، اقدام میکنن و بعد از فرار از اون بیابون، به وضعیت بهتری، از نظر فیزیکی، روانی و عملی، میرسن.

شاید هیچ کس دیگه ای منو نخواد. خب البته نرخ رد شدن متقاضیان شغلی جدید، فوق العاده بالاست. من به مراجعام میگم که این نرخو 50 به 1 در نظر بگیرن (50:1) تا سطح انتظارات خودشونو بتونن به درستی تنظیم کنن. شما تو خیلی از موارد، واسه مناصبی که واجد شرایطین، مردود میشین. اما به ندرت همچین موضوعی شخصی ایه. در عوض این یه شرایط وجودی ایه؛ نتیجه ای اجتناب ناپذیر از استیلای حدودا خودسرانه ی شرایط دوگانه ارزشی ایه که جامعه رو توصیف میکنه. نتیجه همین واقعیته که انتشار رزومه کاری آسون اما به سرانجام رسیدنش کار سختیه؛ نتیجه همین واقعیته که خیلی از مشاغل، کاندیداهای درون سازمانی اعلام نشده دارن (ولی بهرحال پیشنهاد میشن)؛ و نتیجه همین واقعیته که هر سازمانی لیست آماده ای از متقاضیان ذخیره داره که در صورت نیاز به استخدام سریع، ازش استفاده میکنه. این یه موضوع بنیادینه؛ یه مشکل آماری – نه اینکه لزوما مشکل به خصوصی از سمت شما باشه. شما باید تمام این واقع گرایی بدبینانه رو موقع تعریف انتظارات تون مد نظر داشته باشین، تا بی دلیل دل شکسته و افسرده نشید. صد و پنجاه رزومه بررسی میشه تا از این طریق، بین سه تا پنج نفر در نهایت انتخاب شن. همچین ماموریتی ممکنه یه سال، یا بیشتر، طول بکشه. اما قطعا خیلی کمتر از یه عمر بدبختی و حرکت در سیری نزولیه. چنین کاری ابدا به معنای هیچ نیست. شما باید خودتونو واسه اش تقویت کنین، برنامه ریزی کنین و حمایت کسایی رو جلب کنین که هدف تونو می فهمن و واقع بینانه میتونن سختی های پیش رو و انتخاب ها رو بررسی کنن.

ممکنه دلیل مردود شدن کوتاهی خودتون در توسعه مهارت هاتون باشه، بنابراین باید عملکرد تونو تو محیط کار فعلی بهتر کنین تا شانس استخدام تو جاهای دیگه بالا بره. هیچ ضرری تو این کار نیست. اگرچه موقعی که اون قدرت فاسد حاضر میشه وقتی که گزینه های ممکن از بین میرن، حتی نمیشه به طور موثری کلمه “هیچ” رو تلفظ کرد. در نتیجه این یه وظیفه اخلاقیه که خودتونو در موقعیت قدرتمند قابل مقایسه ای قرار بدید و بعد روی این قدرت سرمایه گذاری کنید. همینطور ممکنه مجبور شید به بدترین شرایط فکر کنین و درباره اش با کسایی که تحت تاثیر تصمیم شمان مشورت کنید. اما یه بار دیگه ارزش داره اینطور فکر کنیم که موندن در جایی که نباید، همون بدترین شرایط ممکنه: وضعیتی که شما رو تحت فشار میذاره و به آرومی طی دهه ها از بین میبره. همچین مرگی خوب نیست، اگرچه آهسته اس، پر از ناامیدی ایه؛ همون دلیلی که مردم به خاطرش زودتر پیر میشن و مدت زمان طولانی چشم به راه تموم شدن کار و بدتر از اون زندگی شون میشن. همچین چیزی پیشرفت نیست. همونطور که کلیشه ای قدیمی و بیرحمانه میگه: اگه باید جام زهر رو بنوشید، این کار رو جرعه جرعه انجام ندید. ممکنه چندین سال پی در پی و دردناک همچنان شاهد این بی کفایتی باشین و لازم باشه که در این حین هفته ای پنج تا ده رزومه واسه مشاغلی ارسال کنین که همگی در کمتر از یک ثانیه، با نیم نگاهی، رد میشن. اما فقط لازمه که یک بار تو این بخت آزمایی برنده شین و بعد از چند سال دشوار، امیدوارانه تمام اون عمر منحط و مظلومانه رو شکست بدید.

بذارید تا نکته ای رو روشن کنیم: موضوع تنفر از شغل به سادگی نفرت از بیدار شدن اونم صبحای زود، یا کشون کشون رسیدن به محل کار تو سرما و گرما و باد و باران، یا نداشتن روحیه خوب و در نتیجه تمایل به موندن تو تخت خواب نیست. نفرت از کار، درباره خستگی ناشی از تن دادن به انجام کارهای پست یا ضروری مثل خالی کردن سطلای زباله، جارو کشیدن زمین، تمیز کردن سرویسای بهداشتی یا هر عمل پست اما درخور دیگه ای مرتبط با وظایف کف – یا بالای – سلسله مراتب رقابت نیست. کینه توزی به خاطر کارهایی تا این اندازه ضروری، اغلب فقط به خاطر ناسپاسی، ناتوانی در پذیرش مرتبه ای پایین در سلسله مراتب، عدم تمایل به پذیرش موقعیت شخصیت ابله، گستاخی و بی انضباطی ایه. سرپیچی از دستورات وجدان، موضوعی به کلی متفاوت با آزردگی از وضعیت نامطلوب و سطح پایینه.

نفرت از کار – همون خیانت به روح – لازمه انجام اعمال ضد بهره ور، پوچ و بی هدفه؛ رفتار غیر منصفانه با مردم و دروغ گفتن درباره شه؛ مشارکت در فریبکاریه؛ خیانت به خودِ آینده تونه؛ و لازمه تاب آوردن شکنجه و سوء استفاده های غیر ضروری (و در سکوت، تماشای رنج کشیدن دیگران از همون رفتار) عه. نفرت از کار، همون چشم بستن، توافق کردن و دست زدن به کارهاییه که به عمیق ترین ارزشهای شما خیانت میکنه و شما رو به تقلب تو بازی خودتون وامیداره. و تردیدی نیست که راه جهنم، از نظر شخصی و اجتماعی، نه با نیت خیر، بلکه با تقبل نگرشها و اقداماتی که وجدان تونو بهم ریخته، هموار شده.

کاری را که از آن متنفرید، انجام ندهید. 


فصل پنجم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون، تموم شد. امیدوارم که از شنیدنش لذت برده باشین.

تو شرایط بحرانی امروز زندگی تک تک مون، دوستای من، کتاب خوندن یه ضرورته حیاتیه. اگه کتاب خوندن راحت نیست، کتابو بشنوین، اما لازمه طوری کتاب بخونیم که انگار زندگیمون بهش گره خورده. جردن پیترسون شروع خوبیه، شما رم دعوت میکنم که بیاید در کنار هم مسیر کتابخونی رو ادامه بدیم.

ازمون حمایت کنین و برامون حتما نظر بذارین.

پنجشنبه هفته آینده با فصل ششم کتاب برمیگردیم. فعلا خدافظ!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *