کاور فصل نهم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 14 مرداد 1400

قسمت: 11

فصل: 9

عنوان فصل: قانون نهم: اگر خاطرات قدیمی هنوز ناراحتتان میکند، آن خاطره‌ها را دقیق و کامل بنویسید.

متن فصل 9 کتاب فراتر از نظم:

قانون نهم: اگر خاطرات قدیمی هنوز ناراحتتان میکند، آن خاطره‌ها را دقیق و کامل بنویسید.

تاریخ انتشار: 14 مرداد 1400

تو یکی از طولانی ترین فصل های کتاب فراتر از نظم، جردن پیترسون یه راهکار عملی برای مواجه شدن با بدترین خاطرات گذشته معرفی میکنه

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Hello از Adele

متن فصل 9:

سلام من شیمام و این پادکست خوره کتابه.

این قسمت پنجشنبه 14 مرداد 1400 ضبط شده و یازدهمین قسمت از سری کتاب داغه.

حالا به فصل نهم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون رسیدیم، اما قبل از اینکه کتاب رو شروع کنیم، یه نکته خیلی مهم رو باید بگم.

همین حالا تو کارزار مخالفت با طرح صیانت شرکت کنید و به جمع 930 هزار نفر مخالف این طرح بپیوندین. لینک کارزار رو تو توضیحات این قسمت گذاشتیم.

به قانون نهم گوش کنین.

قانون نهم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون نهم: اگر خاطرات قدیمی هنوز ناراحتتان میکند، آن خاطره‌ها را دقیق و کامل بنویسید.

اما آیا کار دیروز با شما تمام شده؟

فرض کنین تو گذشته کارای وحشتناکی انجام دادین. خیانت کردین. به آدمایی صدمه های خسارت باری زدین. با دامن زدن به شایعه و غیبت، خوشنامی شونو بدنام کردین. به خاطرش اعتبار به دست آوردین. مادی یا معنوی، غارتشون کردین. فریب شون دادین. یا حالا بیاین اینطوری تصور کنید که شما قربانی بعضی از این هدفا بودین – و بیاید فرض کنیم که اونقدر دانا شدین که میخواید از تکرار همچون تجربه ای دوری کنید. در هر دو شرایط (چه به عنوان شکارچی باشید و چه قربانی) اتفاقات واقعی و خاطرات شون، باعث احساس ترس، گناه و شرم میشه. چرا؟

در مورد اول (خیانت)، شما به خودتون خیانت کردین. یه بازی میان مدت تا بلند مدتو درست بازی نکردین و از عواقبش رنج میکشین. شما اونی نیستین که مردم بخوان، اونو اطرافشون داشته باشن. حتی ممکنم خودتونم یکی مثه خودتونو اطرافتون نخاید. در مورد دوم (اگه به آدمایی صدمه های خسارت باری زدین)، به طرز بدی مورد بدرفتاری یکی دیگه قرار گرفتین و تا حدی به درستی فرقی نمیکند که به خاطر خودتون رنج کشیدین یا به خاطر دیگران بوده. مهم اینه که دیگه نمیخواین هیچ کدومشون دوباره اتفاق بیفتن.

اگه خاطره ای دارین که با وحشت، شرم و گناه بهتون هجوم میاره، ینی اون خاطره معنای خاصی داره. ینی شما تو یه چاهی افتادین و توش گیر کردین. و این اتفاق خوبی نیست. اما بدتر اینه که نمیدونید چرا. شاید شاید شما به راحتی به دیگران اعتماد کردین. شاید بیش از حد خام بودین. شاید عمدا نمی خواستید ببینید. شاید شما از طرف دیگران یا خودتون، با بدخواهیِ محض روبرو شده اید (و از جانب خودتون بوده، بدترین وضعیت ممکنه و خیلی سخت میشه بهش غلبه کرد). اما تو سطح دیگه ای از تجزیه و تحلیل، حداقل واسه سیستم عاطفی تون که در طول تکامل ظاهر شده و حالا در خدمت محافظت از شماس، زیاد فرقی نمیکنه که شما خودتون افتادین تو این چاه یا هل تون دادن.

هشدارایی که سیستمای عاطفی به کار میندازن مبتنی بر ترس ان (که البته دقیق ترش اینه که بگیم مبتنی بر وحشت ان، نوعی از وحشت که نه به زمان وابسته اس، نه به مکان) و فقط بهتون یادآوری میکنن که بقایای خطر هنوز رفع نشده. هنوز بخش خطرناکی از واقعیت، خودشو فاش نکرده، وضوح و جزئیات کمی درباره اش موجوده. به این معنیه که هنوز شما به اندازه کافی باهوش، خطرناک، محتاط، عاقل یا مهربان نشدین که اگه دوباره تو همون چاله افتادین بدونین که چطوری با خیال راحت به مسیر موفقیت تون ادامه بدین. 

از گذشته یاد بگیرین. در غیر اینصورت تا ابد وحشت گذشته را و تو تصورات تون تکرار میکنین.

مردم ممولن اتفاقای وحشتناکی که تو گذشته افتاده رو به یه شکلی سرکوب میکنن: بهش فک نمیکنن، از ذهنشون بیرونش میکنن یا خودشونو مشغول کارای دیگه میکنن. اونا دلایل خودشونو دارن. و گاهی اوقاتم، مردم به معنی واقعی کلمه قادر به درک اون چیزی که براشون اتفاق افتاده و باعث آسیب روحی شون شده نیستن. مثلا واسه بچه هایی که مورد تعرض قرار گرفتن، اگه بخوای انگیزه های مختلفی که آدما میتونن داشته باشنو توضیح بدی، کار خیلی خیلی سختیه. اونا خیلی ساده نمیتونن بفهمن چرا کسی باید شکنجه شون کنه یا ازشون سوءاستفاده جنسی کنه. اگه خیلی کوچیک باشن که حتی ممکنه به صراحت درک نکنن که چه اتفاقی براشون افتاده. درک همچین مسائلی، حتی آدمای بزرگسالم فوق العاده به چالش میکشه. اما به طور ناگوار و مسلما ناعادلانه ای، این موضوع اهمیتی نداره. خودداری یا عجز، هر دوشون تو خاطره ما فضایی کشف نشده ی فعال و پر از خطر باقی میذارن. این روحیه روانشناختی ماس که وقتی با تهدیدی پرگزند روبرو میشه، اگر درست درکش نکنه، هیچ وقت فراموشش نمیکنه.

واسه اینکه خودمونو تو دنیا هدایت کنیم، باید بدونیم کجاییم و کجا میخایم بریم. جایی که هستیم، شرح کاملی از تجربه هامونه تو جهان. اگه ندونید از کدوم جاده ها گذشتین، ارزیابی اینکه الان کجایین سخته. و جایی که میخایم بریم: منظور تصویره اون ایده آل نهاییه – موضوع اصلا درباره دستاوردها، عشق، ثروت یا قدرت نیس، بلکه منظورمون توسعه اون شخصیتیه که تمام نتایج خوبو محتمل تر و نتایج بدو نامحتمل تر میکنه. ما جهانو طوری ترسیم می کنیم که بتونیم از نقطه ای که هستیم – نقطه الف – به نقطه ای میخایم بریم – نقطه ب – حرکت کنیم. ما از نقشه برای هدایتِ حرکتمون استفاده میکنیم و در طول این مسیر با موفقیت ها و شکست هایی روبرو میشویم. موفقیت ها هم اعتماد به نفس می آورند و هم نشاط آورند. اینطور به نظر میرسد که نه فقط به سوی آن ایده آل نهایی حرکت میکنیم بلکه به نظر به درستی از عهده کارها بر میاییم (به این معنا که نه فقط حرکت میکنیم بلکه از نقشه درستی استفاده کرده ایم). ازونور، موانع و شکستها، اضطراب آور، افسرده کننده و دردناک ان. و نشان دهنده جهل عمیق مان. نشون میدن که ما به اندازه کافی نمی دونستیم که کجاییم و کجا میریم. نشون میدن که اونچه که به سختی ساخته ایم و بیش از هر چیز می خواهیم از آن محافظت کنیم، به طور جدی ای معیوبه. ما باید تجربیات مونو به یاد بیاریم و ازشون نتایج اخلاقی بگیریم. در غیر اینصورت، در گذشته، گرفتار خاطرات، عذاب وجدان میشیم و نمیتونیم خودمونو ببخشیم و نمی تونیم چالشها و تراژدی هایی که باهاشون روبرو میشمو بپذیریم. ما باید خودمونو به یاد بیاریم یا دقیقا متناسب با میزان انکار و خودداری مون رنج بکشیم. ما باید هر فرصت از دست رفته رو دوباره زنده کنیم. ما باید به خاطر گم کردن هدفمون پشیمون شیم، درباره اشتباهات مون فک کنیم و اون چیزی که میخواستیم اون زمان به دست بیاریمو حالا پیدا کنیم و خودمونو جمع و جور کنیم. من نمیگم همچین کاری همیشه امکان پذیره. من افرادیو دیده ام که اونقدر گم شدن که همچین بارقه ای واسه ادامه زندگی شون کافی نبوده. آدمی که الان باید با موقعیت فعلی اش روبرو شه، چون قبلا حاضر نبوده باهاش واجهه شه، شخصیتی بیش از اندازه ضعیفه. و بدبینی در مورد آینده، اجتناب و انکارشو توجیه میکنه. این همون جهنمه و هیچ محدودیتی برای عمقش وجود نداره. بیرون آمدن از اعماق این جهنم دقیقا متناسب با میزان خطاهای جبران ناپذیر گذشته اس. و همچین رعشه ای از رعب و وحشت واسه قالب تهی کردن هر اون کس که تا حدی بیدار شده باشه کافیه. به نظر میرسه که ما اجازه نداریم، از مسئولیت بالفعل کردنِ این بالقوه شونه خالی کنیم. و اگه تو گذشته اشتباهی مرتکب شده باشیم، و آنچه را که باید بروز می دادیم، بهر دلیلی، مسکوت کردیم، تاوان شو با ناتوانی در فراموش کردن و عذاب وجدان به خاطر گذشته خواهیم پرداخت.

فرض کنید خیلی کم سن و سالید، و نقشه ای که واسه هدایت خودِ نابالغ تون به کار گرفتین، مثه نقاشی یک بچه از یه خانه، توسعه نیافته اس: همیشه با خطای صاف طوری کشیده شده که فقط جلوی خونه رو میشه دید؛ با یه در و دو تا پنجره ی مربعی شکل، و یه مثلث به عنوان سقف خونه و یه دودکش و کمی ام دود بالاش (که تعجب آوره چون دودکشای خونگی دیگه امروزه مرسوم نیستن). بعد، یه خورشید به صورت دایره ای زرد رنگ تو آسمونه که اشعه هایی ازش بیرون زده، و همیشه میدرخشه. بعد، چنتا گل به چشم میخوره – که شامل خطّای صاف با یه شکوفه روش و دو تا برگ وسط ساقه شه. این یه نمای خیلی بدوی از یه خونه اس. بیشتر یه مفهومه تا یه طراحی، و ایده خانه رو در حالت کلی نشون میده. ولی با این حال، تقریبا همیشه کافیه: اون بچه ای که این نقاشی رو کشیده میدونه که منظور خانه اس. بچه و بزرگسالای دیگه ام تشخیصش میدن. نقاشی هدفشو محقق کرده و به مثابه آن نقشه ایست که به اندازه کافی خوبه.

معمولا اتفاق وحشتناکی تو خونه ها می افته که نشون دادنش چندان آسون نیس. شاید بزرگسالایی تو اون خونه ها باشن – مثه والدین، پدربزرگها، مادربزرگها یا احیانا فردی از خاله ای، دایی ای، عمو ای یا عمه ای که میگن اینا “رازهای مگو” هستند و “هرگز با احدی نباید درباره آنچه اینجا اتفاق افتاد صحبت کرد.” (A few squares, a triangle, a smattering of flowers, and a benevolent solar orb offer only an inadequate representation of the horrors characterizing such a dwelling place. ). شاید آنچه در داخل خانه اتفاق می افتد فراتر از هم درک و هم تحمل باشد. اما چطور آنچه وحشتناک است فراتر از ادراک باشد؟ یک زخم روحی چطور میتواند وجود داشته باشد اگر ادراک نشود؟ آیا درک کردن، پیش شرطی برای خودِ تجربه نیست؟ همه اینها اسرار بزرگی هستند. اما همه چیز در سطح ادراک، تجربه نمیشود. همه مان به خاطر ناشناخته ای خشکمان زده، هر چند که از این نظر تناقض آمیز است. اما بدن آنچه را که هنوز ذهن درک نکرده، میداند. و به خاطر می آورد. و تفاهم را طلب میکند. و به سادگی، هیچ گریزی از این مطالبه ش وجود ندارد. اگر برایمان اتفاقی بیفتد – یا بدتر، ما دست به اقدامی بزنیم – که تو وحشت فرو ببردتمون، خشکمان میزند و باعث میشود به یادآوریم که به سرنوشتی آشتی ناپذیر محکومیم، یا باید رنج عواقب آن را متحمل شویم.

از یک سوراخ دو بار گزیده نشوید

یکبار مراجعی داشتم که بلافاصله بعد از ملاقات، درباره تجربه اش از سوءاستفاده جنسی گفت که به دست پسر عموی بزرگترش، که با او زندگی میکرد، اتفاق افتاده بود. او وقتی تجربیات خود را بازگو میکرد به شدت اشک می ریخت و ناراحت میشد. من از او پرسیدم وقتی این تعرض صورت گرفت چند ساله بود. او گفت که چهار سالش بوده. او مهاجم خود را بسیار بزرگتر، قویتر و مسن تر از خودش توصیف میکرد. در حالی که صحبت می کرد، من به تخیلم آزادانه اجازه دادم با توجه به توصیفاتی که او میکرد پرسه بزند و بچرخد. من معتقدم (یا خیال میکردم که برایم مسلم است) که با توجه به ماهیت توصیفات او، ادعایی که میکنه موجهه. من دسیسه های پلید، سادیستی و جنایتکارانه یک نوجوان بزرگسال یا یک بزرگسال جوان را می توانستم تصور کنم از روی حرفاش. بعد از او پرسیدم که آن پسر عموی آزارگرش چند سال ازش بزرگتر بود؟ او پاسخ داد: “دو سال. او دو سال از من بزرگتر بود.” این پاسخ بسیار شگفت آور بود و تقریبا کل تصویر ذهنی مرا تغییر داد.

من آنچه را که تصور کرده بودم به او گفتم، زیرا می خواستم بداند که با توجه به داستانی که او برایم تعریف کرده بود، چه فرضیاتی در ذهنم درس کرده بودم. بعد بهش گفتم: “میدانی که شما دیگر بزرگ شده اید. خیلی وقت است که بزرگ شده اید. اما تو داستانتو طوری برای من تعریف کردی که اگر چهار ساله ات بود و آن اتفاق داشت اتفاق می افتاد، میگفتی، با همون احساسات. و شکی ام نیست که تو پسر عموتو اونقدر بزرگتر، و مسن تر از خودت به خاطر می آوری. به هر حال یه بچه شش ساله، به لحاظ سنی و جثه، از نگاه یک کودک چهار ساله، یک و نیم برابره – شاید مثه یه فرد بزرگسال به نظر برسد. اما پسر عموی تو شش ساله بوده – تقریبا هم سن خودت. بنابراین شاید راه دیگه ای هست که راه دیگه ای واسه فک کردن به اونچه اتفاق افتاده وجود داره. اول، یک بچه شش ساله ای که الان می شناسی رو بیار تو ذهنت. آنها هنوز نابالغ اند و نمی توان آنطور که یک بزرگسال احتمالا مسئول رفتارشه، اونارم مسئول کاراشون دونست، حتی اگر به طور کامل بی گناه هم نباشن. من سعی نمیکنم شدت اون چیزی که برات اتفاق افتاده رو کم کنم و میزان احساساتت را زیر سوال نمی برم. اما از تو میخواهم شرایط را طوری در نظر بگیری که گویی این اتفاق بین دو کودکی که اکنون میشناسی رخ داده. بچه ها کنجکاوند. آنها بازی میکنند. آنها نقش دکتر را بازی میکنند. و اگر بزرگسالانی که اطرافشان هستند، به درستی توجه نکنند، مسائل ممکن است از کنترل خارج شوند. آیا ممکن است بتوان در نظر گرفت که چنین کاری توسط یک نیروی قدرتمند و پلید – به همان صورتی که اگر اکنون مورد تجاوز قرار میگرفتید – اتفاق نیفتاده؟ شاید در آن صورت، تو و پسر عمویت فقط دو کودکی بودید که تحت سرپرستی بسیار ضعیفی قرار گرفتید.”

از جهات مهمی خاطراتی که او از دوران کودکی تاکنون حفظ کرده بود، با بلوغش تغییری نکرده بودند. او هنوز وحشت یک کودک چهار ساله را تجربه میکرد که درمانده در چنگ فرد دیگری که به اندازه کافی مسن بود که یک بزرگسال تلقی شود. اما برای شخص بیست و هفت ساله لازم است که آن خاطره را به روز رسانی کند. او به هیچ وجه دیگر در معرض چنین رفتاری نبود. اصلاح مجددِ خاطره آنچه اتفاق افتاده، تسکین بزرگی برای او بود. او اکنون می تواند آن واقعه را نتیجه کنجکاوی های کودکانه بی حد و حصر در کنار بی توجهی بزرگسالان در نظر بگیرد. این تصور، دیدگاه او را نسبت به پسر عمویش، آن وضعیت و خودش تغییر داد. او اکنون میتواند این رویداد را از منظر یک بزرگسال ببیند. این امر او را از اسارت احساس وحشت و شرمی که مربوط به آن خاطره است رها کرد و این تغییر با سرعت چشمگیری اتفاق افتاد. او داوطلبانه با وحشتهای گذشته روبرو شد و به جای نگاه به پسر عمویش یه عنوان یک عامل بدخواه و قدرتمند و خود به عنوان یک قربانی درمانده، توضیحات علیِ کم خطرتری برایشان پیدا کرد. همه این تحولات در یک جلسه رخ داد. داستانها و حوادث گذشته ما می توانند چنین قدرتمند باشند.این تجربه برای یک سرگردانی فلسفی عمیق ایجاد کرد. خاطراتی که مراجع من به دفترم آورد، برای دهه ها همچنان دست نخورده باقی مانده بود. خاطراتی که او با آنها دفتر مرا ترک کرد، به اندازه چشمگیری دگرگون بود. پس کدام یک واقعی بودند؟ به راحتی می توان چنین استدلال کرد که داستان اصلی او دقیق تر بود. بهرحال این تاثیر مستقیمی بود که میشد بر پرونده بازِ خاطرات یک بچه چهار ساله گذاشت. آن خاطره تاکنون با هیچ مداخله درمانی تغییر نکرده بود. آیا این یک (Was it not, then, the genuine article?)؟ اما این هم درست که رویدادی که تا دیروز به یک معنا بوده، امروز ممکن این معنای کاملا متفاوتی داشته باشد. مثلا آیا وقتی خودمان پدر یا مادر می شویم باز هم برایمان رفتارهای غیر قابل توضیح والدین آنقدر غیر قابل درک است؟ و کدام خاطره دقیق تر است: تصویری ناتمام از انگیزه بزرگسالان مربوط به دوران کودکی؟ یا خاطراتی که بعد از بلوغ بازنگری شده؟ اگر با قسمت دوم موافق باشد – و غیر منطقی هم به نظر نمی رسد (و در مورد مراجع من مطمئنا درست به نظر میرسید) – چطور یک خاطره تغییر یافته می تواند دقیق تر از خاطره ای باشد که پیکربندی اولیه خودش را حفظ کرده؟

تسخیر شده توسط ارواح

مراجع دیگری را به یاد می آورم که احساس زننده ای داشت و او نیز تغییر کرد. خاطرات او عمیقا زیر پوششی از رمز و راز پنهان بود و به یاد آوردن شان آهسته تر، اعجاب انگیزتر و غیر محتمل تر بود. او یک مرد جوان و همجنسگرای آفریقایی آمریکایی تبار بود که از مجموعه علائم روحی و جسمی غیر قابل درکی رنج میبرد. روانپزشک دیگری به تازگی تشخیص داده بود که او مبتلا به شیزوفرنی است اما عمه اش که او را به بیمارستان فرستاده بود، باور داشت که زمان کافی برای بررسی وضعیت برادرزاده اش صرف نشده است. او در تصمیم دومش، با من تماس گرفت و برادرزاده اش را به دفتر من فرستاد. من او را تنها ملاقات کردم.

او خجالتی و کم حرف بود، اما مرتب و با دقت لباس می پوشید. وقتی شروع به گردآوری پیشینه او کردم (and appeared fully oriented when I started to gather his history.). بعلاوه او عینک میزد – و مشخص بود که به خوبی از آن مراقبت کرده: اثری از شکستگی یا نوار چسب روی فریم آن دیده نمی شد و کاملا تمیز بود. تا جایی که من میدانم تمام این مشاهدات مرتبط بود. مبتلایان به شیزوفرنی، کنترل شان روی خودشان از دست میدهند، سر و وضع لباس شان نامرتب و ژولیده با عینک هایی شکسته – خصوصا با لنزهای کثیف – است، بنابراین ویژگی های ظاهری شان کاملا گویاست (البته نه در تمام موارد: بنابراین شمایی که شیشه عینکتان تمیز است لزوما نباید خودتان را در دسته بندی خاصی قرار دهید). در هر صورت، او یک شغل تمام وقت با پیچیدگی های معقول داشت (ویژگی دیگری که باز هم برای یک مبتلا به شیزوفرنی نادر است) و با وجود خجالتی که داشت، می توانست بدون مشکل یک مکالمه را جلو ببرد. من او را به عنوان یک مراجع پذیرفتم و ما مرتبا با هم ملاقات می کردیم.

من باید او را چند بار ملاقات میکردم تا بفهمم که چرا روانپزشک قبلی در او یک اختلال شخصیتی جدی تشخیص داده است. او در ابتدا به من گفت که در چهار سال گذشته در اضطراب و افسردگی زندگی کرده است. هیچ چیزی در این واقعیت به طور قابل توجهی غیر عادی نبود. علائم او بعد از یک دعوای جدی با دوست پسرش و قطعی دائمی رابطه چندین ساله شان، بروز کرد. این هم چیز غیر عادی نبود. آن دو با هم زندگی میکردند. رابطه شان برای مراجع من به لحاظ احساسی و عملی مهم بود و فروپاشی یک رابطه صمیمانه برای اکثر افراد ناراحتی و سردرگمی ایجاد میکند و میتواند اضطراب و افسردگی پایداری در افرادی مستعد ایجاد کند. با این حال، مدت زمانی که این احساسات طول کشیده بود غیر عادی بود. وحی منزل نیست، اما چهار سال زمان زیادی است. این مسئله کنجکاوی مرا برانگیخت. او موضوع غیر عادی دیگری را نیز فاش کرد. او گفت که هر شب موقع خواب، حرکات بدنی عجیبی شبیه تشنج تجربه میکند. بدنش به حالت جنین در می آید و بازوهایش از روی صورتش عبور میکنند (his arms would cross over his face). سپس اگر آن حرکات را تکرار میکرد، احساس آرامش به او دست میداد. و بنابراین این حرکات تا ساعتها ادامه پیدا میکرد. این حرکات، علاوه بر اینکه به طرز نامفهومی نگران کننده بود، به طرز بدی مخل خواب او بود. آن حرکات نیز تقریبا به همان اندازه اضطراب و افسردگی و بدخوابی ها طول کشیده بود (This had been going on for about the same amount of time as the anxiety and depression, and the poor sleep, if not the movements themselves, was certainly a contributing factor. ). از او پرسیدم که خودش فکر میکند چه اتفاقی افتاده. او با خنده به من گفت: “خانواده ام فکر میکنند که ارواح مرا تسخیر کرده اند و من مطمئن نیستم که اشتباه کنند.”

 پیشینه خانوادگی مراجع من تا حدی غیر عادی بود. والدینش از جنوب ایالات متحده به کانادا مهاجرت کرده بودند و تا حد تعجب آوری تحصیل نکرده، بسیار خرافاتی و مذهبی بودند. آنها ظاهرا در این باور که پسرشان توسط ارواح تسخیر شده جدی بودند. من از او پرسیدم: “آیا تصادفا به روانپزشکت گفته بودی که تسخیر شده ای؟” او گفت: “فکر میکنم بله.” “خب، این همه چیز را توضیح میدهد که چرا او گمان کرده تو مبتلا به شیزوفرنی هستی.” طبق تجربه من، این گفته همراه با علائم فیزیکی آن، کافی بود. با این حال، بعد از چندین بار ملاقات با او، برایم روشن شد که آنچه او را آزار میدهد، شیزوفرنی نیست. او کاملا منطقی و سالم بود. اما چه چیزی می توانست دلیل این تحرکاتِ شبانه و عجیب باشد؟ من تا به آن موقع با چنین چیزی برخورد نکرده بودم. فرض اولم این بود که او به نوع شدیدی از فلج خواب مبتلاست. این یک حالت منطقی رایج است و به طور کلی زمانی اتفاق می افتد که فرد به پشت می خوابد (و او چنین عادتی داشت). فرد مبتلا به فلج خواب، نیمه هوشیار است، اما نه به اندازه ای که نتواند خواب ببیند و نه به اندازه ای که بتواند در مرحله خوابِ آر یی ام حرکت کند (که مشخصه این مرحله از خوب است). وقتی در حال خوب دیدن هستید، همان مناطقی از مغز که مسئول حرکت فعال شما در زمان بیداری اند تحریک میشوند (و شما آن را به صورت حرکت کردن در رویایتان تجربه میکنید). شما با این وجود موقعی که خوابید به راه نمی افتید، چون عضلات ارادی شما از نظر فیزیولوژیکی تحت تاثیر یک مکانیسم عصبی شیمیایی است که دقیقا همان عملکرد را خاموش میکند. در غیر اینصورت، از تخت خوابتان بیرون می آمدید و با عملی کردن رویایتان، به سرعت به دردسر می افتادید.

طی تجربه فلج خواب، مبتلا به حد کافی از خواب بیدار میشود تا از دنیای واقعی اطلاع داشته باشد اما هنوز در حال رویا دیدن و تحت تاثیر فلج مرحله خوابِ آر یی ام است. انواع و اقسام تجربیات عجیب در چنین شرایطی ممکن است رخ دهد. مثلا بسیاری از افراد ادعا کرده اند که توسط بیگانگان ربوده شده و تحت معاینه پزشکی آنها قرار گرفته اند. این پدیده شبانه (This otherwise inexplicable nighttime phenomenon (barring the existence of curious and surgically inclined extraterrestrials) has been blamed on this condition of immobility and the often bizarre and frightening fantasies that accompany it.) او بسیار باهوش، باسواد و کنجکاو بود و من به او کتابی به نام “وحشتی که شبها فرا میرسد” دادم که می توانست پدیده عجیبی را که با فلج خواب همراه است، روشن کند. نویسنده آن کتاب، دیوید هافورد، وحشت شبانه را یکی از انواع تجربه “بختک” (اصطلاحی مرسوم از گذشته) میداند. کسانی که چنین تجربه ای داشته اند (حدودا تا 15 درصد جامعه) ترس، فلج، احساس خفگی و مواجهه با موجودات پلید را گزارش کرده اند. مراجع من آن کتاب را خواند اما باورش بر این بود که چندان مطمئن نیست ویژگی هایی که هافورد گفته، به دقت بیانگر تجربه خودش باشد. او به طور کلی درباره فرضیه فلج خواب همین احساس را داشت. از یک طرف، قبل از خواب حالت تشنج به او دست میداد و از طرف دیگر، فلج حرکتی را تجربه نمیکرد.

با آشناییِ بیشترمان، اطلاعات بیشتری از او به دست آوردم. مثلا متوجه شدم که او در مقطع کارشناسی تاریخ خوانده و تحصیلات را کامل کرده است. فهمیدم که والدینش در دوران کودکی و نوجوانی به او بسیار سخت گیری کرده اند. آنها هرگز به او اجازه نداده بودند شبی را در خانه دوستی بماند و رفتارش را از نزدیک زیر نظر داشتند، تا اینکه به دانشگاه رفت. او همینطور کمی بیشتر در مورد دعوایی که بلافاصله قبل از شکست آخرین رابطه اش رخ داد صحبت کرد. او و دوست پسرش، بعد از چند نوشیدنی و جر و بحث در ملاعام به آپارتمان مشترک شان برگشت. در خانه، دعوا به درگیری فیزیکی منجر شد. با افزایش خشونت، آنها شروع کردند به هل دادن یکدیگر و بعد از یک ضربه شدید، مراجع من زمین خورده بود. او از زیر پای دوست پسرش را کشید. سپس مراجعم خودش را از روی زمین بلند کرده و به سمت در رفته بود. چند روز بعد، در زمان هایی که مطمئن بود دوست پسرش خانه نیست، برای جمع کردن وسایلش به خانه برگشت. و این پایان زندگی مشترک شان بود.

اما المانی از شخصیت او که در این دعوا نقش ایفا میکرد، واضح نبود. در نتیجه، او از حمله دوست پسرش ضربه شدیدی خورد. او در حین بحث درباره این سلسله اتفاقات به من گفت که باور ندارد مردم قادر به خشونت باشند. گفتم: “منظورت چیست؟ تا مدرک تاریخ داری. به وضوح درباره وحشت و جنایات گذشته بشر خوانده ای. اخبار را تماشا کن…” او به من گفت که اخبار را دنبال نمیکند. گفتم: “خیلی خب، اما درباره همه آنچه در دانشگاه خوانده ای چطور؟ آیا آن نیز به یاد نداده که رفتار خشن بشر، واقعی و بسیار رایج است؟” او گفت: “آن کتابها را خوانده ام، اما بعد در جعبه گذاشتم و دیگر هم به آن مطالب فکر نکردم.” من فکر کردم که این جواب زننده ایست، مخصوصا وقتی با پاسخ دیگری همراه شد. او گفت: “وقتی بچه بودم، این ایده به ذهنم رسید که آدمها فقط خوبند. والدینم به من آموخته اند که بزرگسالان فرشته اند.” پرسیدم: “منظورت از این حرف چیست؟ یعنی بزرگسالان کارهای اشتباه یا بد نمیکنند؟” او گفت: “نه متوجه نیستی. والدین و خواهر و برادرهایم به من یاد داده اند که بزرگسالان به معنای واقعی کلمه فرشتگان الهی اند و فقط می توانند خوب باشند.” گفتم: “تو این حرف را باور کردی؟” او گفت که بسیار به این موضوع باور داشت تا حدی به این خاطر که در حاشیه امن خود بوده، تا حدی به این دلیل که والدینش بسیار آدمهای مصری بودند و تا حدی به این خاطر که باوری آرامبخش است.

من به او پیشنهاد کردم که باید کاری درباره این ساده لوحی او کرد. این ساده لوحی هیچ فایده ای برای او نداشت. او بسیار مسن تر و باهوش تر از آن بود که همچنان به باوری کودکانه پایبند بماند. ما مفصل در مورد وقایع هولناک قرن بیستم، تیر اندازی های دسته جمعی و دیگر وحشتهای گذشته صحبت کردیم. من از او خواستم که این موارد را توضیح دهد و به نمونه های خشم و خصومت در خودش بیشتر توجه کند. او وجود خصومت را درون خودش انکار کرد و نتوانست برای خشمش علت قانع کننده ای بیاورد.

بنابراین من به او کتابی به نام “آدمهای معمولی” را پیشنهاد کردم. این کتاب به طرز جانگدازی در این باره توضیح میدهد که چطور پلیسهای معمولی آلمانی در زمان اشغال لهستان بدست نازیها به جلادانی سنگ دل تبدیل شدند. (To call the account chilling is to say almost nothing.). من با جدیت تمام به او گفتم که باید کتاب را طوری بخواند که انگار واقعا اتفاق افتاده، و حتی بیشتر، طوری که انگار او و اطرافیانش قادر به انجام چنین کارهای فجیعی هستند. زمانش رسیده بود که دیگر بزرگ شود. وقتی به او گفتم که این تصورات گل و بلبل او درباره جهان میتواند زندگی اش را نابود کند، حرفم را جدی گرفت و ما توانستیم به توافقی قطعی باهم برسیم. هفته بعد، وقتی دوباره او را دیدم، کتاب را تمام کرده بود. صورتش جدی تر، مسن تر و عاقل تر به نظر میرسید. من این حالت را در جلسات بالینی ام، وقتی مردم به جای جدا کردن بخش های تاریک وجودشان، آن را می پذیرند، دیده بودم. (They no longer had the habitual look of deer caught in the headlights.). آنها دیگر شبیه کسانی به نظر می آمدند که تصمیم گیرنده اند، تا اینکه تصمیمی برایش اتفاق بیفتد. سپس به او پیشنهاد کردم کتاب “تجاوز به نانکینگ” را درباره جنایت ژاپن علیه چین در سال 1937 بخواند. کتاب وحشتناکی است. زنی که نویسنده آن کتاب بود خودکشی کرد. مراجعم آن کتاب را نیز خواند و درباره گفتگو کردیم. او غمگین تر و عاقل تر شده بود اما علائم شبانه اش فروکش نکرد.

اظهارات او درباره بزرگسالانِ فرشته، بیانگر این واقعیت است که او دانش او از شر پاره پاره است و وجود آن تشنج های شبانه باعث شد تا چرخ دنده های مغز من به کار بیفتد. سالها قبل مراجع دیگری داشتم (یک زن جوان، چون در زنان بیشتر اتفاق می افتد) که مبتلا به صرع هیستریک بود – یک مورد کلاسیک در هیستریِ فرویدی –  و علائم فیزیکی اش گواه بر مشکلی روانی بود. او متولد روستایی در میانه غربی بود و در فضای بنیادگرای مسیحی، مانند دوران سرکوب شده ویکتوریایی، بزرگ شده بود. یکی از حمله های شدید او در دفتر من اتفاق افتاد. من در حین دیدن آن حمله خونسرد بودم. او برای چند دقیقه به شدت به زمین می کوبید و چشم هایش به عقب چرخیده بود. نگران نبودم. دلم برایش نمی سوخت. هیچ احساسی نداشتم. با خودم فکر کردم: “چرا این مسئله مرا تحت تاثیر قرار نمیدهد؟ بر اساس تمام شواهد، مراجع من یک حمله شدید تشنج را تجربه میکند.” من به آمبولانس زنگ نزدم. زمانی که حمله تمام شد و او دوباره گیج و مبهوت سر جایش نشست، به او گفتم که من علی رغم آن نمایش موثق، نسبت به تشنج او هیچ واکنش فیزیکی و عاطفی نشان ندادم. در گذشته، بعد از این نمایشها (چه خودآگاه رخ داده باشد، چه ناخودآگاه، یا ترکیبی از هر دو) او فقط به بیمارستان روانی فرستاده میشد (she had barely skirted consignment to a psychiatric ward) و خطر تشخیص بیماری روانی و داروهای همراه آن تشخیص را به جان خریده بود. ما با هم صحبت هایی جدی درباره کاری که انجام میداد کرده بودیم. من به او گفته بودم که تره ای برای نمایش های بیهوشی اش خرد نمیکنم – و اینکه از نظر من این حمله های کاذب اند، ولو اینکه برای او تجربه هایی بسیار واقعی باشند (نتایج آزمایش های او درباره حمله های صرع به هر حال مبهم بود).

او فردی بود که به طور قابل ملاحظه ای علائم روانی را به صورت فیزیکی نمایش میداد یا “جسمانی میکرد”. فروید خاطر نشان کرد که جسمانی کردن، اغلب نمادین است – شیوه ای است که در آن معلولیت جسمانی یا سایر علائم جسمانی عجیبی که بروز میکند معمولا رابطه ای معنادار با آن ضربه روحی دارد که باعث ایجاد مسئله روحی شده است. به نظر میرسد صرع هیستریک از دوگانگی و ناآگاهی او در مورد رابطه جنسی، که تا حد قابل توجهی مربوط به نابالغی کودکانه است، و برخی بازی های خطرناکی که خودش به راه انداخته، سرچشمه میگیرد. ما در بحث هایمان پیشرفت زیادی داشتیم. او از بهره هوشی پایین، فاصله زیادی داشت و عقلانیت اش غالب بود. حمله هایش بالاخره تمام شدند و بهتر از آن، از رفتن به بیمارستان روانی هم خودداری کرد. در هر صورت، من آن زمان فهمیدم که هیستری های فرویدی واقعا وجود دارند، چون به تازگی یکی از همان موارد را دیده بودم.

من به این فرضیه رسیدم که مراجع فعلی ام، به شیوه ای مشابه، از اختلال جسمانی کردن رنج میبرد. من در مورد دعوایی که آخرین رابطه اش را پایان داده بود، درست قبل از شروع علائم، اطلاع داشتم. شاید حرکات شبانه عجیب او به آن رویداد ربط داشت. از گفته های خودش، این را هم میدانستم که او وقایع را در ذهنش بخش بخش میکند – و بعضی موارد به گوشه ای ذهنش می فرستد تا دیگر هیچ وقت به آن فکر نکند. من تجربه زیادی در زمینه هیپنوتیزم نداشتم، اما میدانستم افرادی که این کار را میکنند معمولا قابلیت بالایی در هیپنوتیزم شدن دارند و (هرچند سالها پیش) هیپنوتیزم با موفقیت در مورد اختلال جسمانی کردن به کار گرفته شده. فروید برای درمان مراجعان مبتلا به هیستری اش از هیپنوتیزم استفاده کرد، افرادی از طبقه بالاتر از متوسط که به نظر در دوره ویکتوریا خیلی زیاد بودند. بنابراین با خودم فکر کردم که احتمالا برای درمان مراجعم باید از هیپنوتیزم استفاده کنم.

حالا من اغلب از تکنیک های هدایت شونده آرامبخش برای مراجعانم استفاده میکنم، آنها روی صندلی راحتی خود در دفترم می نشانم و ازشان می خواهم که بر قسمت های مختلف بدنشان از نوک انگشتان پا گرفته تا پاها، دستها و سرشان، مرحله به مرحله، و بعد بر تمرکز و آرامش شان متمرکز شوند. بعد از هفت یا هشت دقیقه دستورات آرامبخش، از ده تا یک را معکوس می شمارم، و بعد از هر یک یا دو شماره، از آنها میخواهم که عمیق تر استراحت کنند. این یک درمان منطقی، خوب و سریع برای آشفتگی، اضطراب و بی خوابی بود. من تصمیم مسیر هیپنوتیزم را شروع کنم، چون تکنیک های هیپنوتیزم اساسا همین است، فقط چند سوال درباره ضربه روحی گذشته و سایر موضوعات مرتبط، بعد از رسیدن به مرحله آرامش کامل پرسیده میشود. اثربخشی این روش در افراد مختلف به طور قابل توجهی متفاوت است. (به همین دلیل است که مجریان هیپنوتیزم دسته جمعی، تعدادی از افراد را در حدود بیست نفر از مخاطبان به روی صحنه می آورند ولی در نهایت فقط کسانی که به هیپنوتیزم پاسخ داده اند روی صحنه می مانند.) در هر صورت من به مراجعم گفتم که هیپنوتیزم کردن او و صحبت درباره شبی که او با دوست پسرش درگیر شده می تواند مفید باشد. دلیلش را هم به او گفتم (به این موضوع اشاره کردم که حرکات شبانه او ممکن است با آن رویداد مرتبط باشد). سپس دقیقا به او توضیح دادم که چطور قرار است این کار را انجام دهیم و او آزاد است که این پیشنهاد را رد کند یا بپذیرد. به او گفتم که هر زمان از من بخواهد متوقف می شوم و وقتی تمام شد همه چیز را به یاد می آورد.

او قبول کرد که امتحانش کنیم و بنابراین من شروع کردم: “روی صندلی ات راحت بنشین. دستهایت را روی دسته های صندلی یا هر کجا که راحتی بگذار. چشمهایت را ببند. به صداهایی که در دنیای اطرافت می شنوی با دقت گوش کن و بعد توجه ات را به درونت و به نفسهایت برگردان. یک دم عمیق بکش…. نگه دار… و بازدم. توجه ات را از تنفس ات بردار و به پایین بدنت، پاهایت معطوف کن. سنگینی پاهایت را روی زمین حس کن. به انگشتان پا، کف پا و مچ پاهایت توجه کن و یادت باشد که آرام، منظم و عمیق نفس بکشی. بگذار تمام تنشها از پاهایت بیرون بروند. تنفس آرام، منظم و عمیق را فراموش نکن. به ساق پا و زانو هایت توجه کن…” و به همین ترتیب معمولا تا کل بدن پیش می رود.

مراجع من خودبخود پیش از اینکه از پاهایش بگذریم به حالت بیهوشی عمیق هیپنوتیک رسید. سرش کاملا سنگین به یک طرف افتاده بود. از او پرسیدم که آیا صدای مرا میشوند. جواب داد: “بله،” اگرچه به سختی میشد صدایش را شنید. من مجبور بودم صندلی ام را جلو ببرم و گوشم را در فاصله چند سانتی متری دهانش قرار دهم تا متوجه حرفهایش بشوم. از او پرسیدم که آیا میداند کجاست. جواب داد: “در دفتر شما.” اوضاع خوب بود. به او گفتم: “ما داریم به زمانی برمیگردیم که تو و دوست پسرت دعوا کردید، پیش از آنکه از خانه بیرون بزنی. به من بگو چه شد.” گفت: “ما تازه به آپارتمان مان برگشته بودیم. هر دو مشروب خورده بودیم. ما درباره مسائل مالی و آینده مان در کافه دعوا میکردیم. هر دو عصبانی شدیم. از در ورودی خانه داخل شدیم – آنجا.” او کمی با دستش اشاره کرد، اگرچه دستش مثل بقیه بدنش سست و لخت بود. من در حال تماشای چشمانی به اینسو و آنسو بودم، درست مثل کسی در خوابِ آر یی ام است، با پلک هایی که سه چهارم آن بسته بود، تکان میخورد. دوباره گفت: “من عقب عقب میرفتم. به سمت اتاق نشیمن حرکت می کردیم. او را هل دادم. بعد او مرا هل داد. من دوباره او را هل دادم. سپس او مرا به پشت میز قهوه خوری و روی زمین هل داد. او آباژور ایستاده مان را برداشت و بالای سرش نگه داشت. مستقیم به چشمانش خیره شدم. تا به حال قیافه ای به این خصمانگی ندیده بودم. من یک توپ را گرفتم، به دورش پیچیدم و دستانم را برای محافظت از خودم روی صورتم گذاشتم.” او همه اینها را خیلی آهسته گفت و در تمام مدت در حداقل ممکن به چیزهایی عجیب، انگار که در آپارتمان آنها بودیم، اشاره میکرد. به طرز شگفت انگیزی به نظر می رسید که او آن واقعه را در زمان حال تجربه میکند. ساعت را نگاه کردم. توضیحات اولیه، آماده سازی و بازگویی آهسته ماجرا تقریبا یک ساعت طول کشید – که مدت زمان یک جلسه معمولی مان بود. من به او گفتم: “نمیخواهم خیلی تحت فشار قرار بگیری. وقتمان دارد تمام میشود. وقتی آماده و راحتی بودی، چشمانت را باز کن و کامل بیدار شو. می توانیم هفته آینده کارمان را ادامه دهیم.” اما او پاسخی نداد. سرش همچنان آویخته بود و مردمک چشمانش تکان میخورد. اسمش را صدا زدم. هیچی تغییری ایجاد نشد.

رک بگویم، این مسئله مرا نگران کرد. من هرگز نشنیده بودم که کسی در صورت درخواست از او برای خارج شدن از خلسه، نتواند این کار را انجام دهد. مطمئن نبودم چه کار کنم. اما خوشبختانه او آخرین مراجع من در آن در بعدازظهر بود، بنابراین کمی وقت داشتم. فکر کردم: “خب او در یک خلسه عمیق است و غرق در ماجرا شده. شاید باید کل ماجرا را بگوید. بگذار ادامه دهیم و ببینیم چه اتفاقی می افتد. وقتی حرفهایش تمام شد، دوباره تلاش میکنم او را به هوش بیاورم.” من به راهرو برگشتم تا با عمه اش که منتظر بود صحبت کنم. به او گفتم که کارمان کمی بیشتر طول میکشد و به دفترم برگشتم و روی صندلی کنار او نشستم. از او پرسیدم: “بعدش چه شد؟” جوب داد: “حالت چهره اش – من تا به حال کسی را شبیه به آن ندیده بودم. آن موقع بود که مجبور شدم بفهمم که دوست پسرم ممکن است به من آسیب برساند. آن یک نفر – حتی اگر بزرگسال باشد – ممکن است واقعا مایل باشد به دیگری آسیب برساند. این اولین باری بود که واقعا فهمیدم چنین اتفاقاتی ممکن است.” او شروع به گریه کرد اما حرفش را ادامه داد: “من از آن زیر، به پاهایش لگد زدم. بلند شدم و شروع کردم به دویدن. او هم به دنبالم تا راهرو و بعد در خانه آمد. تندتر می توانستم بدوم و از او جلو افتادم. ساعت تقریبا چهار صبح بود. هوا هنوز تاریک بود. ترسیده بودم. من آنقدری از او پیش افتادم که توانستم پشت یکی از ماشینها اطراف قایم شوم. او نتوانست مرا بیابد. مدتی طولانی نگاهش کردم که دنبال من میگشت. بعد تسلیم شد و رفت.” تا به اینجای ماجرا که رسید آشکارا گریه میکرد. “وقتی مطمئن شدم که او رفته، به خانه مادرم برگشتم و آنجا ماندم. نمی توانستم باور کنم چه اتفاقی افتاده. ممکن بود مرا بکشد و قصد داشت عمدا این کار را بکند. نمی توانستم تحمل کنم. آن را از ذهنم بیرون کردم و سعی کردم دیگر هرگز به آن فکر نکنم.”

سکوت کرد. اسمش را صدا زدم و پاسخ داد. از او پرسیدم: “آیا میدانی که در دفتر من هستی و روی صندلی که همیشه می نشینی، نشسته ای؟” سر تکان داد. “آیا داستانی که میخواستی بگویی تمام شد؟” پاسخ مثبت داد. گفتم: “کارت خوب بود. بسیار شجاعت داشتی که همه آنها را پشت سر گذاشتی. آماده ای که چشمانت را باز کنی؟” گفت که آماده است. “عجله نکن. هر وقت آماده بودی، آرام آرام به هوشیاری کامل برگرد. بعد احساس آرامش و سلامتی خواهی کرد. همه چیزهایی را که به من گفتی و آنچه را که اینجا اتفاق افتاد، به خاطر میاوری.” سر تکان داد. چند لحظه بعد چشمانش را باز کرد. از او پرسیدم چه اتفاقی افتاد و چه به یاد می آورد. خیلی مختصر وقایع بعد از ظهر، و گفتگوی اولیه مان درباره هیپنوتیزم را تعریف کرد. سپس عمه اش را صدا زدم و گفتم که او نیاز دارد در خانه استراحت کند چون جلسه پرفشاری داشتیم. بزرگسالان فرشته نبودند و مردم نه فقط می توانند به یکدیگر آسیب بزنند، بلکه ممکن است با تمام قلب شان آرزوی آسیب رساندن به دیگران را داشته باشند. اما مراجع من در پناه امن خودش، با فریبکاری والدینش و اصرار خود برای ندیدن این دروغ، نمی دانست با چنین دانشی چه کند. این امر مانع نشد که عناصر بیان نشده وجود او تلاش بسیاری کنند تا به طور چشمگیری این واقعیت را به آگاهی او برسانند که هم آسیب عمدی و هم گسترده تر از آن، هر عمل پلیدی که بر آن نیت دلالت می کنند، واقعا وجود دارد. او خودش را مجبور میکرد که حرکات دفاعی اش که در هنگام دعوا با دوست پسرش انجام داده بود تکرار کند.

هفته بعد مراجع من در جلسه اش حاضر نشد. من فکر کردم: “خدای من، حتما صدمه ای جدی به او وارد کردم.” با این حال او هفته آینده اش به موقع حاضر شد. او به دلیل غیبت در جلسه گذشته عذرخواهی کرد و گفت که بسیار ناراحت شده و برای دیدن یا حتی تماس با من باید بیش از اندازه تقلا می کرده است. علتش را پرسیدم. گفت: “روز بعد از آخرین ملاقات مان، در رستورانی در مرکز شهر بودم که دوست پسر سابقم را دیدم!” تصادف عجیبی بود. ادامه داد: “اتفاق مرا بسیار بهم ریخت اما یکی دو روز بعد آرام شدم. ولی حدس بزن چه شد؟” من هم گفتم: “چه شد؟” “من فقط یک شب در این هفته تشنج کردم! آن هم فقط چند دقیقه!” من گفتم: “عالی است! واقعا عالی است! چه آرامشی! به نظرت چه چیزی تغییر کرده؟” گفت: “آنچه مرا در آن دعوا رها نمیکرد، واقعا اختلاف نظرمان درباره آینده نبود. مشکل از آن هل دادن ها و زمین خوردن ها هم نبود. بلکه این واقعیت بود که او واقعا دوست داشت به من آسیب بزند. می توانستم آن را در چهره اش ببینم. نگاهش واقعا وحشت زده ام کرد. نمی توانستم با آن کنار بیایم. اما حالا می توانم آن را بهتر درک کنم.”

از او پرسیدم که آیا می توانم او را دوباره هیپنوتیزم کنم. گفتم: “مشخصا بهتر شده ای، اما می خواهم مطمئن باشم که همه چیز را فهمیده ایم.” او پذیرفت و شروع کردیم. به همان راحتی به خلسه فرو رفت، اما این بار داستان را خلاصه کرد. او کل داستان را در پانزده دقیقه تعریف کرد، همانی که بازگویی اش دفعه قبل نود دقیقه طول کشیده بود. او آنچه مهم بود دریافت: این واقعیت که احساس خطر کرده بود؛ این واقعیت که کسی میخواست به او صدمه بزند؛ این واقعیت که او موفق شده بود از خودش دفاع کند – این واقعیت که جهان، محلی برای هم به اصطلاح شیاطین، و هم فرشته هاست. وقتی به همان روشی که گفتم از او خواستم که از خلسه بیرون بیاید، تقریبا بلافاصله چشمانش را باز کرد و این بار آرام و کاملا هوشیار بود.

تغییر وضعیت او چشمگیر بود. هفته بعد، گفت که علائمش کاملا ناپدید شده اند. دیگر خبری از تشنج نبود – و دیگر خبری از خوبیِ غیر عادی انسانها هم خبری نبود. او بزرگ شده بود و با واقعیت تجربه خود و ماهیت جهان روبرو شد. چیزی بود که باید آن را میدید. پذیرش آگاهانه وجود پلیدی در جهان، رنج سالهای او را درمان کرد. او اکنون به اندازه کافی خطرات احتمالی را که احاطه اش کرده اند درک و اعتراف کرده است تا بتواند با خیال راحت راه خودش را در جهان باز کند. دیگر نیازی نبود که آن آموخته های پذیرفته نشده، خودشان را به شیوه نمایشی و جسمانی بروز دهند. او آنچه را که اکنون می دانست، بخشی از شخصیت خود کرد – بخشی از آن نقشه ای که رفتارش را هدایت میکرد – و خودش را از چنگ آن ارواحی که تسخیرش کرده بودند، آزاد کرد.

شرارت غیر قابل درک

من مراجع دیگری داشتم که مردی جوانی در سال اول کالج حرفه ای بود. او به شدت مورد زورگویی قرار میگرفت. وقتی اولین بار به ملاقات من آمد، به سختی می توانست حرفی بزند و دز بالایی از داروهای روانی مصرف میکرد. وقتی روی صندلی جلوی میز من در دفتر کارم می نشست، سر و شانه هایش به شکلی غیرعادی و از روی عادت تکان میداد. وقتی از او پرسیدم که اوضاع چطور است، به من گفت که سعی میکند آن اشکال را از بین ببرد. ظاهرا او تصاویری هندسی پیش رویش میدید و مجبور بود که آنها را دستکاری کند. من هرگز دقیقا متوجه معنی آن نشدم به غیر از آنکه بدانم او در دنیای خودش زندگی میکند.

من چندین ماه با او کار کردم و این کار را ساختارمند تر از قبل و همراه با ابداع ابزاری برای کار با او انجام دادم. او در ابتدا بسیار کم حرف میزد، اما همان برای راه انداختن چرخ هایش کافی بود. دختری در کالج علاقه زیادی به او داشت. او به آن دختر اطلاع داده بود که علاقه عاشقانه اش، متقابل نیست. آن دختر کینه بسیاری به دل گرفت و تصمیم گرفت زندگی او را جهنم کند. او شایعات زیادی درباره عادات جنسی مراجع من پخش کرد. او برخی از دوستان پسرش را در مدرسه ترغیب کرد که مراجع مرا به طور فیزیکی تهدید کنند. او افرادی داشت که دائما مراجعم را در راه رفتن به مدرسه و بازگشت بیرحمانه تحقیر میکردند. والدینش با توجه به ناراحتی او به مدرسه هشدار داده بودند اما هیچ کاری برای متوقف کردن این عذاب انجام نشد. دوستانی که مراجع من به تازگی پیدا کرده بود تحت این فشار فزاینده از او دوری و بعد کاملا رهایش کردند. او شروع به فروپاشی کرد و با بروز رفتارهای عجیب، وضعیت مطرودش تثبیت شد. و او خرد شد.

از او خواستم که به من بگوید دقیقا چه اتفاقی افتاده است – و آماده کردن جوابش بسیار طول کشید. من میخواستم بفهمم که چه چیزی، اگر وجود داشته باشد، باعث شده او در موقعیت فعلی اش آسیب پذیر شود و عذاب بکشد. بنابراین جلسات مان را طوری تنظیم کردم که او در عین اینکه حرف میزند، بنویسد (دقیق تر به این خاطر که بتواند درباره آنچه مینویسد حرف بزند). من و همکارانم یک تمرین نویسندگی آنلاین برای کسانی طراحی کرده ایم که می خواهند در گذشته شان شیرجه بزنند و آن را بهتر بفهمند. از مراجع جوانم خواستم آن را امتحان کند. چون او به خاطر انگیزه ها و افکار بیش از اندازه تضعیف شده بود، او را مجاب کردم که آن تمرینات نوشتاری را در دفترم انجام دهد. او را مقابل کامپیوترم نشاندم و از او خواستم که در سوال را بلند بخواند و پاسخش را نیز صدای بلند بنویسد. اگر نمی توانستم چیزی را که نوشته بود درک کنم، یا احساس میکردم که جزئیات بیشتری لازم است، از او میخواستم که بیشتر بنویسد و توضیحات اضافی را نیز با صدای بلند بخواند.

این تمرین با سوال شروع میشد که از پاسخ دهنده می خواست زندگی اش را به دوره های کلیدی تقسیم کند – بخشهایی از زندگینامه از که در هر برهه به موضوعی تمایل داشته یا دست و پنجه نرم می کرده است. مثلا ممکن است بعضی افراد زندگی شان را از سن دو سالگی به صورت مهد کودک، دبستان، راهنمایی، دبیرستان و غیره طبقه بندی کنند – اگرچه افراد بیشتر دوره های مختلف زندگی شان را بر اساس روابطشان تقسیم بندی میکنند. بعد از اینکه او گذشته اش را به شیوه خودش تقسیم بندی کرد، تمرین از او خواست که تجربه های ویژه خود را در هر یک از آن دوره ها بنویسد – رویدادهایی که معتقد بود او را به عنوان فردی خوب یا بد شکل داده اند. بدیهی بود که رویدادهای اخیر به احتمال زیاد با احساسات منفی مثل اضطراب، خشم و تمایل به انتقام مشخص شوند – و شاید حتی با تمایل به فراموشی و خودداری از به یاد آوردن.

مراجع من زندگی اش را به دوره هایی که به نظرش مناسب به نظر می رسید، تقسیم کرد و سپس به عنوان مشخصه هر دوران، رویدادهای مثبت و منفی هر یک را شناسایی کرد. در مرحله بعد، آنها را به طور علّی تجزیه و تحلیل کرد و متوجه شد که چرا بعضی چیزها خوب جلو رفتند در حالی که برخی مسائل به طرز فجیعی اشتباه. او بیشترین تمرکزش را بر مسائلی گذاشت که باعث ایجاد نگران کننده ترین رویدادهای گذشته شده بود – مثل ارزیابی جزئیات رفتار خودش، انگیزه های افراد دیگر و اقتضای زمان و مکان. او تاثیرات خوب و بدشان را در نظر گرفت (چون ما می توانیم از از تجربه های سختی چیزهایی یاد بگیریم) و به آنچه اتفاق افتاده یا انجام داده از منظر متفاوتی فکر کرد. نتیجه همه اینها کندوکاو در تجربیات گذشته برای فهمیدن اهمیت ادراکی یا رفتاری آنها و به روز رسانی آن نقشه زندگی است.

همانطور که ماجرا پیش میرفت – او دوره های زندگی اش را از جنبه تحصیلی تقسیم بندی کرده بود – بیشتر حرف میزد. به یاد آوردن زندگی اش او را بیشتر خودش می آورد. همانطور که می نوشت و نوشته هایش را می خواند و به سوالاتی که من از او می پرسیدم جواب میداد شرح جزئیات گذشته بیشتر و درک او عمیق تر میشد. ما درباره کارهای نامطلوبی که کودکان با هم میکنند صحبت کردیم و همین موضوع گفتگویمان را به شرارت و پلیدی در دنیای بزرگسالان نیز سوق داد. او در این مورد بسیار ساده لوح بود. او معتقد بود که مردم عموما خوب اند (حتی به رغم تجربه ای که داشت). او هیچ نگرشی درباره انگیزه نابودی، بیرحمی و تمایل به ضرب و شتم نداشت.

ما زندگی او را مرور کردیم و شرح مفصلی از همه چیزهایی که او را به دست شکنجه گرش عذاب داده بود تهیه کردیم. او آنقدر ماهر شد که توانست درکی ابتدایی از انگیزه آن دختر را بیان کند. دست رد به سینه اش زده بود و در نتیجه آسیب دیده، شرمگین و عصبانی بود. او هنوز درک نکرده بود که درک کردن همکلاسی اش می توانست چه تاثیری روی رفتار آن دختر و به طور کلی روی مردم بگذارد. بعلاوه او درک نمی کرد که حق دارد از خودش دفاع کند. ما درباره کارهایی که او می توانست به روش دیگری انجام دهد، یا بهتر است در آینده انجام دهد تا بتواند از خودش مراقبت کند صحبت کردیم. او متوجه شد که در مدرسه، بدون درخواست کمک، بسیار بیش از اندازه توهین شنیده است. او میتوانست به مسئولان اداری مرتبط اطلاع دهد که چه اتفاقی می افتد. او می توانست در آن بدرفتاری ها، مستقیما و علنا را شکنجه گرش روبرو شود و از او بخواهد که دست بردارد. او می توانست به همکلاسی هایش بفهماند که تنها دلیلی که او را عذاب میدهند این است که از قرار ملاقات خودداری کرده و اینکه آن دختر به حدی شکننده است که نمی تواند رد شدن را بپذیرد و شروع به شایعه پراکنی کرده است. هیچ یک از این استراتژی ها مطمئنا کارساز نبود اما ارزش داشت که برایشان تلاش کند و یقینا در شرایط او توجیه پذیر و ضروری بود.

همانطور که او در خاطرات یک ماه اخیرش کنکاش میکرد علائم روان پریشی اش به طرز چشمگیری کاهش می یافت. هر جلسه ای که می آمد، فهیم تر شده بود. او از بروز رفتارهای عجیبش دست کشید. او در دوره ای تابستانی شرکت کرد تا باقی درسهایش را به پایان برساند. بهبودی معجزه آسا بود.

از بالقوه به فعلیت

موضوع دور از ذهنی نیست که بسیاری از مردم، گاهی به طور غیر قابل تحملی، نگران آنچه در انتظارشان است، باشند. این نگرانی هم نتیجه و هم حاصل از کاوش در مسیرهای متعددی است که از اکنون تا آینده گسترده شده است. نگرانی ها اغلب بی اختیار آماده بررسی میشوند: مثل مسائل دردسر ساز محل کار، مشکلات با دوستان و عزیزان و مسائل واقعی اقتصادی و مادی برای بقا. هر نگرانی نیاز به تصمیمات متعددی دارد: چه مشکلاتی باید رفع شوند؟ بر اساس چه ترتیبی اقدامات باید انجام شوند؟ چه استراتژی باید به کار گرفته شود؟ همه اینها به چیزی مثل انتخاب نیاز دارد – انتخاب آزاد، اراده آزاد. انتخاب عمل به نظر اختیاری می رسد اما از پای درآمدن به خاطر فلج اراده امری ساده است (اگرچه از لحاظ روانشناختی بسیار ناخوشایند است).

برعکس، تصمیم گیری آزادانه و داوطلبانه، سخت و پرمسئولیت است. هیچ شباهتی به حرکت بدون فکر، بر طبق فرایندهای خودکار واکنشی یا مبتنی بر عادت ندارد. به نظر نمی رسد که ما به طور قطعی تحت تاثیر گذشته، مثل یک ساعت مکانیکی که در آن فنر، دنده هایی را که عقربه ها را می چرخاند و زمان را می گوید، حرکت کنیم. در عوض، وقتی تصمیمی می گیریم، فعالانه با آینده مواجه می شویم. به نظر میرسد برایمان مقدر است که با چیزی از جنس پتانسیلی شکل نیافته روبرو شویم و ماهیت آنچه را که در حال حاضر – و بعد در گذشته بوده – تعیین کنیم.

به معنای واقعی کلمه، ما جهان را آنگونه که هست از بسیاری چیزهایی که تصور میکنیم می تواند باشد، میسازیم. انجام چنین کاری شاید واقعیت اصلی وجود ما و شاید خودِ هستی ما باشد. ما با انبوهی از چشم اندازها روبرو ایم – از واقعیت های متعدد، که هر یک تقریبا ملموس اند – و با انتخاب یک مسیر به جای مسیر دیگر، این تعدد را به فعلیت یک واقعیت تقلیل می دهیم. ما با این کار، جهان را از شدن به بودن تبدیل میکنیم. این ژرف ترین راز است. این چه پتانسیلی است که ما با آن روبرو میشویم؟ و چه چیزی این توانایی عجیب ما را در شکل دادن واقعیت و از ساختن آنچه واقعی و ملموس است از آنچه به نوعی صرفا خیالی است، تشکیل میدهد؟

با توجه به عدم احتمال نقشی که به نظر می رسد ما در شکل دادن به واقعیت ایفا می کنیم، ممکن است چیز دیگری نیز به همان اندازه مهم با این موضوع مرتبط باشد هر چند که شاید به نظر غیر ممکن برسد. انتخاب های ما نه تنها نقش تعیین کننده ای در تبدیل کثرت آینده به فعلیت اکنون دارند، بلکه – به طور خاص – اخلاق انتخابهای ماست که این نقش را ایفا میکند. اقدامات مبتنی بر مسئولیت پذیر؛ برای بهتر شدن اوضاع؛ اجتناب از فریبکاری و مواجهه با آنچه ترجیح میدهیم با آن روبرو نشویم؛ داوطلبانه، شجاعانه و صادقانه عمل کردن – همه اینها آنچه برای ما و دیگران به وجود می آورد بسیار بهتر است از آنچه که در نتیجه اجتناب، کینه، انتقام جویی و تمایل به ضرب و شتم ایجاد میشود. این بدان معناست که اگر ما در عمیق ترین و فراگیرترین معنا، اخلاقی عمل کنیم، آن وقت آن واقعیت ملموسی که از رویارویی با آن پتانسیل پدیدار میشود، به جای واقعیتی مخوف، خوب خواهد بود – یا همان اندازه ای که از دستمان برمی آمد خوب خواهد بود.

به نظر میرسد همه این موضوع را میدانند. ما به طور عمومی از وجدان مان عذاب میکشیم چون میدانیم که کارهایی هست که باید انجام دهیم ولی هنوز انجام نداده ایم. ما به همان اندازه از کارهایی عذاب میکشیم که نباید انجام میدادیم ولی انجام دادیم. آیا این تجربه ای جهانی نیست؟ آیا کسی می تواند از عذاب وجدان در ساعت چهار صبح، بعد از اقدامی غیر اخلاقی یا مخرب یا عدم واکنش در موقعیت ضروری فرار کند؟ و منشا این وجدان گریزناپذیر چیست؟ اگر ما منشا ارزشهای خودمان و ارباب خانه هایمان بودیم میتوانستیم هرطور که دوست داریم رفتار کنیم و رنج پشیمانی، اندوه و شرم را متحمل نشویم. اما من هرگز کسی را ندیده ام که بتواند وجدانش را مهار کند. به نظر می رسد که حتی روان پریش ترین افراد نیز انگیزه دارند که کارهای پلیدشان را با لایه هایی از دروغ بپوشانند (لایه هایی که عمق شان متناسب با هیبت شرارتی که انجام داده اند عمیق است). به نظر میرسد که حتی بدخواه ترین افراد نیز باید برای شرارت شان توجیهی بیابند.

اگر نتوانیم خودمان را به آن استاندارد مسئولیت پذیری مقید کنیم، دیگران ما را فاقد اخلاق و صداقت میدانند. و ماجرا به همین جا ختم نمی شود. همانطور که ما افراد را (از جمله خودمان) به خاطر اشتباهاتی که مرتکب شده اند، یا کارهای خوبی که نکرده اند مسئول می دانیم، بر این باوریم (یا حداقل عمل مان نشان میدهد چنین باوری داریم) که آنکه آزادانه تصمیم خوبی گرفته، مستحق تمام منافع احتمالی آن تصمیم است. به همین دلیل است که معتقدیم هر فرد باید عادلانه از میوه زحمات صادقانه و داوطلبانه اش برخوردار شود. در مورد چنین قضاوت هایی، چیزی طبیعی و اجتناب ناپذیر به نظر میرسد؛ چیزی فعال درون این قضاوت هاست که به لحاظ روانشناختی و اجتماعی فراگیر و گریزناپذیر است. معنای همه اینها این است که همه – کودک، بزرگسال، خود و دیگران – در مقابل اینکه به مثابه چرخ دنده ای در یک یک گردونه باشیم، بدون انتخاب و فاقد آزادی، طغیان میکنیم و اینکه (به طور مشابه) بدون اختیار شخصی، آزادی و مسئولیت پذیری، عملا ایجاد رابطه ای مثبت با دیگران (و حتی با خودِ خصوصی مان) غیرممکن است.

کلمه به عنوان ناجی (The Word As Savior)

ایده های دوگانه ای که همه ما به عنوان افراد مستقل، اول در عمل آنها را می آفرینیم و بعد کیفیت شان را با اخلاق انتخاب هایمان تعیین میکنیم، به شیوه های بیشماری در روابط مان، خصوصی و عمومی، بازتاب می یابند. همینطور این ایده ها در داستان هایمان، داستانهایی که بنیان فرهنگ مان را پایه گذاری کرده اند، محصور و نمایان اند. این داستانها – با هر میزان اهمیت متافیزیکی که دارند – حداقل تا حدی در نتیجه مشاهده اعمال مان در طول هزاران سال تاریخ بشر و چکیده ای از الگوهای عمده رفتارمان هستند. ما نقشه نگاریم، نقشه میسازیم؛ یا جغرافیدانیم که دغدغه چیدمان زمین را داریم. اما خیلی خیلی دقیق تر این است که ما تاریخ نگار دوره ها، دریانورد و کاوشگریم. ما مکان هایی را که از آنها شروع کردیم و موقعیت هایی را که در ابتدای ماجرا داشتیم به یاد می آوریم. ما مشکلات و موفقیت های گذشته را به یاد می آوریم تا بتوانیم از اولی اجتناب، و دومی را تکرار کنیم. برای این کار باید بدانیم کجا بوده ایم، در حال حاضر کجا هستیم و در چه مسیری حرکت میکنیم. ما این داستان را به ساختارهای علّی اش تقلیل میدهیم: ما باید به ساده ترین و کاربردی ترین شیوه بدانیم چه اتفاقی افتاده و چرا رخ داده.

به همین دلیل است که ما مجذوب کسانی می شویم که داستان تعریف میکنند – کسانی که تجربیات شان را مختصر و مفید به اشتراک میگذارند و به اصل مطلب می رسند. آن نکته اصلی – نتیجه اخلاقی داستان – در اینباره است که آنها چه کسی و کجا بوده و هستند و به کجا و چرا می روند. چنین اطلاعاتی برای همه ما وسوسه انگیز است. اینگونه از داستان چگونگی و چرایی خطراتی که دیگران، قبل از ما، متحمل شده اند، درایت کسب میکنیم: “زندگی در آن زمان اینگونه بود. این همان چیزی بود که ما می خواستیم و به این دلیل آن را می خواستیم. ما چنین تصور می کردیم و این استراتژی، برنامه و اقدام مان بود. گاهی موفق شدیم و اهداف مان به واقعیت پیوست. اما خیلی اوقات (و این بخشی اساسی از یک داستان فوق العاده است): این بود که چطور آنچه انتظارش را نداشتیم رخ داد، اینگونه بود که از مسیرمان خارج شدیم، اینها فجایعی بودند که با آنها روبرو شدیم و اینها اشتباهات مان بودند – و اینگونه بود که دوباره جهان را از نو ساختیم (یا ناکام ماندیم).” ما چنین داستانهایی را ارج می نهیم به خصوص اگر قابلیت تعمیم پذیری بالایی داشته باشند، نبردهای قهرمانانه با ناشناخته ها را بیان کنند، یا نشان دهنده فروپاشی نظم استبدادی، احیای مجدد آشوب و استقرار دوباره خیر در جامعه باشد. همه جا می توان مشاهده کرد که مردم مشتاقانه داستانها میگویند و به آنها گوش میدهند: به معنای واقعی کلمه این پدیده در همه جا وجود دارد.

بهترین داستانهای غرب را، خوب یا بد، در انجیل می توان یافت. آن مجموعه داستانهای باستانی و تاثیرگذار با داستان خودِ خدا، از همان منظر پدرانه اش، آغاز میشود که به عنوان موجودی شرح داده شده که با آشوب روبرو شده و نظمی زیست پذیر ایجاد کرده است:

و زمین بی شکل و خالی بود؛ و تا ژرفای دوردستی تاریکی بود. و روح خدا بر روی آبها حرکت میکرد. (پیدایش 1: 2)

بی شکلی، عدم، تاریکی و آب (مجموعه ای گیج کننده از ویژگی ها) حاصل از ترجمه عبارت عبری انجیل به نام توهو و بوهو است که از دو کلمه ساخته شده است. توهو کلمه ای پیچیده تر از بی شکلی است. معنای دیگر این کلمه “ویرانه” و “بطالت” است (که از منظر روانشناختی ممکن است به معنای چیزی باشد که هدر میرود) و “بیابان” (جایی غیر قابل سکونت) است. این عبارت شامل کلمه عبری دیگری به نام بوهو است که به “عمیق و ژرف” ترجمه شده. بوهو به نوبه خود به معنای “ورطه بی پایان” است و با تیامات، الهه مادر/اژدها (و ساکن آبهای شور)، در یک داستان سومری قدیمی مرتبط است که جهان را با همسرش آپسو در بین النهرین خلق میکند (داستان اینوما اِلیش).

بر اساس داستان پیدایش، چیزی وجود دارد – بگذارید بگوییم یک پتانسیل، که به ورطه ای بی پایان و اعماق اقیانوسها مرتبط است – و با بیابان، اژدها، مادر/مادرسالاری، بیهودگی، بی شکلی و تاریکی همراه است. این تمام تلاش شعر و استعاره برای شرح آن مفهوم بی شکل اولیه است (This is all the attempt of poetry and metaphor to give initial, ordered, conceptual form to the formless.). آن ورطه بی انتها چیزی ترسناک است، آخر دنیاست، همان است که وقتی به فانی بودن و شکنندگی مان فکر میکنیم به آن خیره می شویم و امید را در کام خود فرو می برد. آب، ژرفا و منشا خودِ زندگی است. بیابان محل رهاسازی، انزوا، تنهایی و همینطور برزخ میان استبداد و سرزمین موعود است. اژدها – همان پرنده گربه/مار مانندی که بازدم آتشین دارد – و همواره در جنگلهای ماورای قبیله و روستا در کمین نشسته است. او همینطور یک هیولای آبزی است که در اعماق آبهای شور پنهان شده و در بسیاری از روایات عهد عتیق به آن اشاره شده است.

خداوند دارای یک ویژگی، یک جسم جایگزین، یک استعداد یا یک ابزار است که در مواجهه با امکان و عدم به آن تکیه میکند. از دیدگاه مسیحیان این ابزار یا استعداد، کلمه است – یا همان ظرفیت گرفتار، صرف نظر از چارچوب مذهبی، یهودی یا مسیحی. در کتاب پیدایش، پیوسته بر اهمیت گفتار تاکید شده است. فعل خلقت با این سخن آغاز شده که “و خدا گفت” (و یا با تاکید بر نامگذاری: “و خدا نامید”) آغاز میشود. هفت روز آفرینش اینگونه شروع میشود:

و خدا گفت: بگذار نور باشد، و نور موجود شد.

و خدا نور را دید و آن را نیکو یافت: و خدا نور را از تاریکی جدا کرد.

و خدا نور را روز، و تاریکی را شب نامید.

و عصر و صبح، آغاز و پایان روز بودند. (پیدایش 1: 3-5)

تقریبا بلافاصله بعد از اینکه خدا ابتدا خود، اعمال خلاقش و خلقت اولیه اش را آشکار کرد (و بنابراین بلافاصله بعد از معرفی ما به او) بشر را آفرید. سه ویژگی آن خلقت، علاوه بر فوریت آن، خودنمایی میکند: اصرار بر اینکه بشر باید بر بقیه خلایق حکومت کند؛ اصرار غافلگیر کننده، مدرن و برابری طلبانه بر اینکه خدا مرد و زن را از نگاه خودش یکسان آفرید (که در کتاب پیدایش 1: 27 دوبار تکرار شده)؛ و اصراری به همان حد بعید و معجزه آسا بر اینکه آفرینش بشر، مثل باقی خلقت، عمل خوبی بود. اگر خداوند همانطور که در ابتدا توصیف کرده، والاتر از همه چیز است، تلویحا مردان و زنانی که آفریده در چیز مهمی با او مشترک اند – یا دقیق تر آنکه آنها سرنوشت، الزام یا مسئولیتی مشابه دارند.

کلمه – همان ابزاری که خدا برای تغییر اعماق پتانسیل از آن بهره گرفت – همان گفتار صادقانه است. با این حال، گفتار صادقانه ظاهرا در کنار شجاعت، با آن امکانِ تحقق نیافته روبه رو میشود تا خودِ واقعیت آشکار شود. شاید سرانجام هم حقیقت و هم شجاعت، هر دو، تحت اصول گسترده تر عشق – عشق به هستی، به بودن – قرار بگیرند، به رغم همه شکنندگی ها، استبدادها و خیانت ها (love that has as its aim what is best for the best in everything.). ترکیب حقیقت، شجاعت و عشق است که آن ایده آل را دربرمیگیرد – همان ایده آلی که تجسم فعالش در هر فرد، پتانسیل آینده را میگیرد و بهترین را از آن میسازد. چه کسی این موضوع را انکار میکند؟ هیچکس به پسر محبوبش نمی آموزد که در رویارویی با ترس و وحشت، بزدل باشد. و هیچکس به دختر دلبندش نمی آموزد که فریبکاری، دنیا را به جای بهتری تبدیل میکند و هر کاری که به نحو احسن انجام شود، مورد تمرین، تکریم و تقلید قرار خواهد گرفت. و هیچکس به دیگری اینطور نمی گوید که پاسخ مناسب به هستی، نفرت، تمایل به ایجاد درد، رنج، ضرب و شتم و فاجعه است. بنابراین از تجزیه و تحلیل رفتارمان میتوان فرض کرد که تفاوت بین مسیر خیر و مسیر شر را می دانیم و بالاتر از همه اینکه (به رغم مقاومت آگاهانه و استدلالهای مغرورانه) از وجود هر دو آگاهیم. اما موضوع دیگری نیز وجود دارد: اصرار خدا بر حسن خلقت این واقعیت را منعکس میکند که در عل خلاقانه او، حقیقت، شجاعت و عشق یکی شده اند. بنابراین یک ادعای اخلاقی، عمیقا در روایت کتاب پیدایش از خلقت وجود دارد: هر آنچه در قلمرو امکان و در نتیجه عمل آفرینش نمایان میشود (چه الهی و چه انسانی) تا جایی خوب است که نیت آفرینش آن خوب باشد. من معتقدم که در تمام فلسفه و در تمام الهیات، چیزی بیش از این جسورانه وجود ندارد و اعتقاد و عمل به آن، همان اسان ایمان است:

بحثی وجود دارد که بعدها در روایت کتاب مقدس، در عهد جدید، آمده است. مسیح سخن زیر را به پیروانش میگوید. این تفسیری است درباره پتانسیلِ کامل زیستن شما و بازیابی آنچه از دست داده اید – و یا آگاهی از آنچه نمی دانستید که دارید:

و من به شما میگویم که اگر بخواهید، به شما داده می شود، و اگر بجویید، می یابید، و اگر در بزنید، به روی شما باز میشود.

و مقدر است برای هرکس که اگر بخواهد، دریافت میکند، و اگر میجوید، پیدا میکند، و اگر دری را بزند، به رویش باز شود.

و پسر محبوب هر یک از شما اگر از شما نانی بخواهد، کدام پدر است که به او سنگ دهد؟ و اگر ماهی بخواهد، کدام پدر است که به او مار دهد؟

و اگر تخم مرغ بخواهد، به او عقرب دهد؟

اگر کسی از میان شما بدکار هستید، میدانید که چطور به فرزندانتان هدایای خوبی بدهید: پس چگونه است که اگر از خداوند روح القدس را طلب کنید، آن پدر آسمانی آن را به شما ندهد؟ (لوقا 11: 9-13)

این گفته، جمله ای اتفاقی نیست. از روی ساده لوحی نیست. موضوع درباره تحقق خواسته ای فراتر از استحقاق نیست. خداوند، آرزوهای تصادفی را برآورده نمیکند. اولین موضوع، درخواست کردن است. به این معناست که باید حاضر باشید از هر آنچه با خواسته تان غیر مرتبط است، دست بشویید. در غیر اینصورت، خواسته وجود ندارد. فقط هوی و هوسی نابالغانه و اغلب از روی کینه است: “کاش می توانستم آنچه می خواهم را بدون زحمت به دست آورم.” این کافی نیست. بنابراین، درخواست کردن، جستجو کردن و در زدن، به معنای انجام دادن تمام آن کارهای ناتمامی است که برای به دست آوردن، باید اکنون انجام دهید و همینطور تعیین کننده این موضوع است که چه چیزی باید مطالبه شود. و این مطالبه باید شایسته خدا باشد. چرا جز این اعطا شود؟ چطور جز این را می توان اعطا کرد؟

برای لحظه ای تصور کنید تمام آنچه نیاز دارید به شما داده شده است. امکانی درون شما وجود دارد که منتظر تقاضای مناسب است تا خودش را آزاد کند. و تمام آن چیزهایی که خارج از شماست و منتظر اند تا شما را آگاهی ببخشند و به شما بیاموزند. چه خوب، چه بد و چه غیر قابل تحمل، همه شان ضروری اند. می دانید که وقتی کاری خوب جلو نمی رود باید مشکل را تحلیل کنید، حل کنید، عذرخواهی و توبه کنید و تغییرش دهید. مشکلات غیر قابل حل به ندرت در حالت سکون همانجا که هستند می مانند. آنها بزرگ می شوند و مثل آن اژدهای چند سر، مشکلات عدیده ای ایجاد میکنند. هر دروغ – هر عمل اجتناب – ضرورت بعدی را ایجاد میکند. هر اقدامِ خود فریبی باعث میشود که این باور با هذیان های جدید تقویت شود. یک رابطه ویران شده، اگر رسیدگی نکنید، به شهر شما – و به همان اندازه به اعتماد شما نسبت به خودتان – آسیب میزند و احتمال یک رابطه جدید و بهتر را کاهش میدهد. بنابراین خودداری یا ناتوانی شما در کنار آمدن با خطاهای گذشته، منشا چنین خطایی را گسترش میدهد و آن ناشناخته ای را که شما را احاطه کرده به ناشناخته ای درنده تر تبدیل میکند.

مادامی که این اتفاق می افتد، شما ضعیف تر میشوید. شما کمتر از آنی هستید که می توانید، چون تغییر نکرده اید. شما آن کسی نشدید که در نتیجه این تغییر می توانستید باشید – و بدتر از آن: حالا دیگر با عملتان به خود آموخته اید که چنین امتناعی قابل قبول است و بنابراین به احتمال بیشتری در آینده به همان خطا دچار میشوید. و آنچه نتوانسته بودید با آن روبرو شوید، اکنون بزرگتر است. این نوعی از فرایند علّی، یا حلقه بازخور مثبتی، نیست که می خواستید خودتان را در آن گرفتار ببینید. بنابراین شما باید حداقل به خودتان اعتراف کنید و حداقل درون خودتان توبه کنید، و باید تغییر کنید چون اشتباه کرده اید. و شما باید فروتنانه بخواهید، در بزنید و جستجو کنید. و این بزرگترین مانع در مسیر آن روشنگری است که در اصل همه مان میدانیم. این ادعا بدان معنا نیست که شجاعت لازم برای مقابله با وحشت های زندگی به راحتی به دست می آید. اما جایگزین آن بدتر است.

این سرنوشت ماست که آشوب را به نظم تبدیل کنیم. اگر گذشته به نظم در نیامده باشد، آشوبی که هنوز وجود دارد ما را درگیر میکند. اطلاعاتی حیاتی در خاطراتی که تاثیر منفی بر ما میگذارد، وجود دارد. به نظر میرسد که هنوز بخشی از شخصیت مان در جهان پنهان شده و فقط خود را در اختلال احساسی به ما نشان میدهد. آنچه دردناک است اما همچنان غیر قابل توضیح باقی می ماند، نشان میدهد که نقشه جهان، همان که ما را هدایت میکند، از جهات خطیری ناکافی است. لازم است که جنبه های منفی را به اندازه کافی درک کنیم تا در صورت عدم تمایل به تکرار عذاب گذشته، بتوانیم در حین حرکت به سوی آینده آنها را دور بزنیم. و این آگاهی فقط در رابطه با ابراز احساسات منفی ناشی از رویدادهای ناخوشایند نیست که قدرت شفابخش دارد، بلکه توسعه یک نظریه علّی پیچیده است: چرا در معرض خطر بودم؟ چه بود که آن را خطرناک میکرد؟ چه کاری کردم یا نکردم که مرا آسیب پذیرتر میکرد؟ چطور میتوانم سلسله مراتب ارزشی که با آن زندگی میکنم را تغییر دهم تا جنبه منفی اش را ببینم و درک کنم؟ قبل از آنکه بتوانم تغییر کنم و طیف وسیعی از تجربه هایم را در نظر بگیرم، چقدر از آن نقشه ای را که دارم باید بسوزانم و از بین ببرم – با تمام دردهایی که آن بافت در حال مرگ ایجاد میکند؟ آیا ایمان دارم که گامی فراتر بگذارم و آنچه را که باید بمیرد از دست بدهم تا شخصیت جدید و داناترم پدیدار شود؟ ما تا حد زیادی، مفروضات خودمان هستیم. مفروضات مان، دنیای ما را شکل میدهند. وقتی اصول بدیهی ایمانمان به چالش کشیده می شوند (مثل “مردم اساس خوبند”)، پایه های ایمانمان می لرزند و دیوارهایش فرو می ریزند. ما همه دلایل را برای روبرو نشدن با آن حقیقت تلخ داریم. اما فقط روشن شدن و درک کامل آنچه هست – و آنچه بود – می تواند از ما محافظت کند. اگر خاطراتی دارید که هنوز عذابتان میدهند امکانی وجود دارد – تنها امکانی که میتواند نجاتتان دهد – که باید آن را کشف کنید.

اگر هنوز خاطرات قدیمی ناراحتتان میکند، آنها را دقیق و کامل بنویسید.


فصل نهم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون تموم شد.

از مسعود و رویا متشکریم که از خوره کتاب حمایت کردن. شما هم میتونین تو سایت حامی باش از ما حمایت کنین.

بازم یادآوری میکنم که تو کارزار مخالفت با طرح صیانت شرکت کنین.

هفته بعد با فصل و قانون دهم برمیگردیم. فعلا خداحافظ 😉

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *