کاور فصل دوم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 20 خرداد 1400

قسمت: 4

فصل: 2

عنوان فصل: قانون دوم: تصور کنید چه کسی می تونید باشید، و بعد فقط همون رو هدف بگیرید.

متن فصل 2 کتاب فراتر از نظم:

قانون دوم: تصور کنید چه کسی می تونید باشید، و بعد فقط همون رو هدف بگیرید.

تاریخ انتشار: 20 خرداد 1400

تو فصل دوم کتاب فراتر از نظم، جردن پیترسون بهمون یاد میده که چطور ناامید نشیم و مسیر تغییر رو جلو ببریم.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Nothing Else Matterss از Metallica

متن فصل 2:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این چهارمین قسمت مجموعه کتاب داغه که داریم به صورت هفتگی کتاب صوتی Beyond Order یا فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون رو ترجمه و منتشر میکنیم.

این کتاب اسفند ماه منتشر شده و هنوز هیچ ناشری چاپ نکرده. خیلی خوشحالیم که تونستیم در کمتر از 3 ماه این کتابو رایگان تو پادکستمون ترجمه و منتشر کنیم.

بریم سراغ فصل دوم کتاب.

قانون دوم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون دوم: تصور کنین چه کسی می تونین باشید، و بعد فقط همون رو هدف بگیرید.

شما چه کسی هستید؟ – و چه کسی می تونین باشید؟

از کجا بدونید چه کسی هستید؟ از اون گذشته، شما اونقدر موجود پیچیده ای هستید که از درک خودتون فراترید. پیچیده تر از هر موجود دیگه ای که وجود داره، البته به جز مردمان دیگه؛ پیچیدگی ای فراتر از باور. وقتی ناآگاهی شما با این موضوع آمیخته میشه که “شما چه کسی هستید؟” موضوع بغرنج تر هم میشه. شما فقط اونی نیستید که هست. بلکه شما اونی هستید که در حال تبدیل شدنید – و حتی حد و مرز این پتانسیل  هم از قدرت درک شما فراتر میره. به اعتقاد من، هر کسی حسی از این داره که بیشتر از اونیه که تا حالا بهش اجازه ی تحقق داده. گاهی درک این پتانسیل به خاطر ضعف سلامتی، بدشانسی، تراژدی ها و رویدادهای ناگوار زندگی مبهم میشه. اما گاهی هم به این دلیل مبهم میشه که مایل نیستیم از فرصت هایی که زندگی به ما عرضه میکنه، نهایت بهره رو ببریم – عدم تمایل، به خاطر انواع خطاهای مسبب پشیمون شدنمون، از جمله بهم خوردن نظم، در هم شکستن ایمان، خوش خیالی و پایبندی به انواع تعهدات. شما که هستید؟ و مهمتر از اون، اگه امکان داشت، می تونستید چه کسی باشید؟

آیا پاسخ دادن به همچین سوالاتی غیر ممکنه؟ یا منابعی در دسترس ماست که شاید بشه از اونا راهنمایی گرفت؟ بهرحال ما برای ده ها (یا شاید صدها) هزار سال، تو موفقیت ها و شکست هامون، رفتارمون رو مشاهده کرده ایم. تو تمام این مدت، شمن هامون، پیامبران و عرفامون، هنرمندان و شاعران و مرثیه هامون، نکاتی از همچین مشاهداتی در قالبی چکیده درآورده ان – جوهره ای که ما رو انسان کرده است. اونا، با همچین کاری، نمودهایی از این جوهره ی حیاتی رو در قالب پندهایی نمایش میدن که نه باید فراموش شن و نه مورد غفلت قرار بگیرن. این افراد خلاق، نمایشنامه های بسیاری می نویسن و بازی میکنن، که با چشم اندازهایی از اونچه ممکنه محقق کنن، تصورات ما رو درگیر کرده و ذهن ما رو پر از رویا میکنه. عمیق ترین این موارد، به طور کلی، به خاطر میمونن و مورد بحث قرار میگیرن. در غیر این صورت تغییر شکل میدن و اصلاح میشن. سپس تشریفات مذهبی رو به وجود می آورند که طی قرن ها ما رو متحد کرده و اساس فرهنگهامون رو شکل میدن. اینا داستان هایی هستند که بر اساس شون ساختارهای باورهامون شکل گرفتن و بنای جوامع پیچیده، پرجمعیت و موفق ما رو گذاشته ان.

این داستان هایی که نه میتونیم اونارو  نادیده بگیریم و نه فراموش کنیم، از اون جهت، بین مردم، فراموش نشدنی ان که درباره چیزی حرف میزنن که خودمون میدونیم، اما از این آگاهی اطلاعی نداریم (یا به عبارتی نمیدونیم که میدونیم). سقراط، فیلسوف یونان باستان، معتقد بود که تمام یادگیری ها، نوعی به خاطر آوردنه. سقراط تصور میکرد روح، که ذاتا فنا ناپذیره، قبل از تولد، همه چیز رو میدونه. با این حال در زمان تولد، تمام اون دانش رو فراموش میکنه، و دوباره اونا رو از طریق تجربیات زندگی به یاد میاره. درباره این فرضیه حرفهای بسیار عجیبی برای گفتن هست، به همین اعجابی که ممکنه الان به نظر برسد. در سطوح ژنتیکی، کارهای زیادی هست که میتونستیم انجامشون بدیم – همون توانمندی های جسمی و ذهنی مون – اما خاموش می مونند. قرار گرفتن در معرض تجربه های جدید، این پتانسیل خاموش، و توانمندی های ساخته شده در طول تاریخ تکاملی مون رو بیدار میکنه. این شاید اصلی ترین رفتاری باشه که خرد گذشته ی بدنمون رو احیا، و در صورت لزوم، ازش استفاده میکنه. از این طریقه که امکان انسانیت وجود دارد، اگرچه تنها راه نیست. بنابراین، برای بیان مفهوم یادگیری به عنوان یادآوری، نکته ی عمیقی باید بیان شه.

بدیهیه که ما می تونیم چیزهای جدید زیادی یاد بگیریم و همینطور به یاد بیاوریم (مثل به جریان انداختن امکانات ذاتی اما پنهان مون). یکی از دلایل اولیه ی متمایز شدنمون از حیواناتم همینه. حتی پیچیده ترین و باهوش ترین پستاندارانم، مثل شامپانزه ها و دلفین ها، نسل به نسل، تمایل به تکرار رفتارهای خاصِ گونه خودشون رو دارن، با تغییری بسیاار کم. انسان، در عوض، پیوسته چیزهای جدیدی جستجو میکنه، باهاش روبرو میشه، بعد اون رو بررسی میکنه، باهاش سازگار میشه، و اون رو بخشی از وجود خود میکنه. ما میتونیم آگاهی مون رو در سطح دیگه ای از دانش، ارائه کنیم. ما میتونیم کارهای یک موجود زنده، مثل حیوان یا انسان رو زیر نظر بگیریم، تقلید کنیم، و با برداشت خودمون از حرکت اونا، اعمال اونا رو به حرکات جدیدی خاص خودمون ترجمه کنیم. ما حتی میتونیم این کارهای تقلیدی رو تعمیم بدیم – و با برداشت از “معنی” اونچه مشاهده می کنیم، روش های جدیدی برای دیدن و عمل کردن ایجاد کنیم، که به نوعی شبیه به همون معنی برداشت شده است. این بخشی از اون چیزیه که پایه و اساس ژرف ترین ظرفیت دانش ضمنی، و تشکیل دهنده ی اساسِ بسیاری از درک واقعی ماست. ما حتی میتونیم اعمال یک فرد، یا اتفاقی که رخ داده رو به زبان ترجمه کنیم و بنویسیم، که همین باعث میشه اونچه نوشته شده، بیشتر زنده بمونه – و بعدها، این نوشته در غیاب اونچه یا اون کس که توصیف کرده بود، تو ارتباطات مون، بین خودمونو دیگران رد و بدل کنیم. و سرانجام، مرموزترین اونا، ما میتونیم تخیل کنیم، و بعد بر اساس بخشی از اونچه به سادگی تا به حال ندیده بودیم، عمل کنیم، توانمندی ای که اساسا بدیعه. ما می تونیم تمام اون توانمندی رو – یعنی کنش های سازگار شده، در انواع و اقسام – تو قالب داستان هایی درباره کسانی که اونا رو تحسین می کنیم یا ازشون متنفریم، به صورتی رمزگونه دربیاریم و ارائه بدیم. و اینطور تعیین میکنیم که چه کسی هتیم، و چه کسی شاید می تونیم بشیم.

داستان ها وقتی فراموش نشدنی میشن که بین حالت های پیچیده ی بودن – در مواجهه با مشکلات پیچیده، و به طبع، راهکارهای پیچیده – ارتباط برقرار شه. ما آگاهانه، بخش هایی از این داستانها رو میفهمیم، اما نمیتونیم این ادراک رو به طور کامل بیان کنیم. به عنوان مثال، به همین دلیله که داستان کتاب مقدس درباره خروج موسی و بنی اسرائیل از مصر، معیار قدرتمندی برای جنبش آزادی خواهیِ بردگان سیاهپوست تو ایالات متحده بود:

پایین برو، موسی، به سوی سرزمین های پایین مصر برو.

به فرعون پیر بگو

بگذار تا مردمم بروند.

هم از دیدگاه روانکاوان و هم متفکران مذهبی، به درستی به داستان کتاب مقدس درباره این هجرت، به عنوان یک کهن الگو (پارادایم، یا بنیان) نگاه میشه. چون نمونه ای از تحولات روانی و اجتماعی رو نمایش میده که به گونه ی دیگه ای نمیشه بهبود داد (because it presents an example of psychological and social transformation that cannot be improved upon). و به عنوان میوه ی تخیل ما درآمده که در گذر بازگویی های مداوم جمعی به شکلی نهایتا معنی دار تبدیل شده که همزمان از لحاظ سیاسی، اقتصادی، تاریخی، فردی و معنوی مورد استفاده قرار میگیره. این همون تعریف عمق ادبیه – ادبیاتی که در فرم خاصی از داستان های باستانی و سنتی به اوج خود میرسه. واقعیت همچین عمقی به این معناست که از این گونه حکایات میشه به عنوان چارچوبی معنادار و متنوع استفاده کرد برای هر فرآیند تغییر عمیقی که توسط هر فرد یا جامعه ای (به صورت دولت با ثبات، سقوط تو هرج و مرج و استقرار مجدد ثبات) تجربه شده. میشه از همچین داستانهایی، برای بیان چندی بُعدی واقعیت، شرایط، معنا و انگیزش استفاده کرد.

ظهور آن فراموش نشدنی

چطور یک داستان فراموش نشدنی میشه؟ در پی آشکار شدنش چی رخ میده؟ این کوچکترین نتیجه ایه که میشه از دوره های طولانی مشاهده گرفت. دانشمندی رو تصور کنین که مدتهاست رفتار یک گله گرگ یا یک گروه شامپانزه – یا در واقع، هر گروهی از حیوانات اجتماعی پیچیده – رو زیر نظر داره. اون سعی میکنه قواعد و نظام رفتاری یک فرد و یک گروه (و در یک کلام، الگوها رو) شناسایی میکنه، و سعی میکنه این قواعد و نظامها رو به رشته سخن دربیاره – به بیان دیگه، اونا رو در قالب یک زبان خلاصه میکنه. این دانشمند ممکنه حرفشو رو اول با نقل حکایاتی درباره رفتار عمومی اینطور حیوانات شروع کنه. اون ممکنه بعدش، سخنانش رو انتزاعی تر کنه، و بخواد حکایاتی رو که توصیفاتی “شبه قانون” دارند، تعمیم بده. من از عبارت “شبه قانون” استفاده کردم، چون جانوران از قانون پیروی نمی کنن. قوانین نیاز به زبان دارند. جانوران دائما در حال انجام قواعد و مقررات هستند. اونا نمیتونن قوانین رو تدوین، درک، یا پیروی کنن.

اما انسانها؟ ما میتونیم خودمون رو در حین عمل مشاهده کنیم، به عنوان یک دانشمند، یا دقیقتر، مثل یک قصه گو. بعد میتونم این قصه ها رو برای هم تعریف کنیم. داستانها در واقع، چکیده ی یک رفتارِ مشاهده شده اند (اگر چکیده نباشند، برامون جالب نیستند؛ بیان متوالی کارهای روزمره، داستان خوبی نمی سازه). وقتی داستان شکل گرفت، حالا اون رو تحلیل می کنیم، و توش به دنبال الگوها و قواعد عمیقتری میگردیم. اگه چنین تحلیلی موفقیت آمیز باشه، میتونیم اونو، در کنار شکل گیری قوانین، عمومیت بدیم، و حالا میتونم آگاهانه یاد بگیریم که از اون قوانین پیروی کنیم. تو این فصل در این باره صحبت میکنیم که چطور همچین اتفاقی می افته. همه ما نسبت به اونچه یک کودک، بزرگسال – یا در واقعیت، یک جامعه – در قالب یک رفتار نامناسب، غیرمنصفانه، یا بد انجام میده، بر اساس قضاوتمون واکنش نشون میدیم. همچین خطایی از نظر احساسی به ما ضربه میزنه. ما فکر میکنیم الگویی که سازگاری فردی و اجتماعی بهش وابسته است، مختل و بی حرمت شده. ما در اثر خیانت دیدن، عصبانی میشم، ناامید میشم، صدمه می بینیم، یا افسرده میشیم. این به اون معنی نیست که هر کدوم از ما، که در حال نشون دادن یک واکنش عاطفیه، در بیان فلسفه ای جامع از خیر و شر موفق بوده. ممکنه هرگز حتی برنگردیم تا بررسی کنیم که چه چیزی تو اون ماجرا اشتباه پیش رفت. با این حال، درست مثل کودکانی که با یک بازی جدید آشنا نیستن اما هنوز قادر به بازیش هستن، ما هم فقط میدونیم که قوانین بازی شکسته شده ان. چیزی دقیقا شبیه به این تو ماجرای هجرت موسی در کتاب مقدس به تصویر کشیده شده – حکایتی باستانی از فرار بردگان عبرانی از چنگ صاحبان مصری شون. موسی که اون مردم رو هدایت میکرد، همیشه توسط اونایی که با هم به اختلاف بر میخورن، به عنوان فردی که نسبت به دیگران از برتری اخلاقی داره، فراخونده می شد تا باهاش مشورت کنن. بنابراین، اون مدت زیادی رو صرف مشاهده و تفکر درباره رفتار مردمش کرد. گویی اون پیامبر صحرای مصر، قبل از دریافت دستورات از جانب خدا، باید کشف کنه که خودش و قوم بنی اسرائیل پیش از این به دنبال اجرای کدوم قوانین بوده اند. به یاد داشته باشید: هر جامعه ای قبل از زمان حال، مجموعه ای از الگوهای رفتاری داره. در غیر اینصورت اصلا “جامعه” ای شکل نمی گرفت، چون کشمکش و درگیری محض حاکم میشد. اما این واقعیت که نظم اجتماعی تا حدی حاکم شده، به این معنا نیست که اون جامعه به صراحت رفتار و قانون نانوشته ی اخلاقی خود رو درک کرده است. بنابراین، این اتفاقی نیست که موسی، در مدتی به اندازه کافی طولانی، دشوار و همراه با فرسودگی، به عنوان قاضی بین پیروانش عمل میکنه، پیش از اونکه ده فرمان رو از خداوند دریافت کرده باشه:

روز بعد، موسی نشست تا بین مردم قضاوت کند: و مردم در کنار موسی از صبح تا غروب ایستادند.

وقتی پدر شوهر موسی، آنچه را که او با مردم میکرد، دید، گفت: “این چه کاری ست که با مردم میکنی؟ چرا تنها خودت نشسته ای و مردم باید از صبح تا عصر در کنارت بایستند؟”

و موسی به پدر شوهرش جواب داد: “زیرا مردم نزد من می آیند و از من خدا رو می جویند:

وقتی مشکلی پیش می آید از من کمک می گیرند، و من بین شان قضاوت می کنم، و من آنها را از خدا و احکام خدا آگاه میکنم.”

و پدر شوهر موسی به اون گفت: ” آنچه انجام میدهی کار خوبی نیست.

قطعا با چنین کاری فرسوده میشوی. چون این کار برای تو خیلی سنگین است. تو قادر به انجام آن نیستی.” (سفر هجرت 18: 13-18)

این تمرین دشوار در زمینه تمایز و قضاوت، یا مشاهده و سنجش، بخش جدایی ناپذیری از اون چیزیه که اون سالار کتاب مقدس رو آماده ی دریافت وحی الهی میکنه. اگه قوانین اون بر اساس رفتارش نبود – بدون هیچ نمونه تاریخی از اخلاق سنتی، بدون هیچ توافقی و بدون گذراندن ساعات های طولانی رعایت الگوهای اخلاقی – به راحتی نمی شد اون احکام رو درک کرد و بسیار کمتر ازش پیروی می شد.

یک داستان فراموش نشدنی، جوهره ی انسانیت رو میگیره، اون روارائه میکنه خلاصه میکنه، مراوده میکنه، و به روشنی بیان میکنه تا بگوید که ما که هستیم و چه چیزی باید مورد توجه قرار بگیرد. این داستان با ما سخن می گوید و با جلب توجهمون تو ما انگیزه ای برای تقلید کردن ایجاد میکنه. ما یاد میگیریم که مثل قهرمان های این داستانهای جذاب دنیا رو ببینیم و مثل اونا رفتار کنیم. این داستانها، ظرفیت هایی رو که درون مون عمیقا نهادینه شده، فرا می خوانند. ظرفیت هایی که اگه فراخوان ن شن، ممکنه که هیچوقت توسعه نیابند. ما ماجراجویان، عاشقان، رهبران، هنرمندان و شورشیانی خاموشیم، اما نیاز داریم بازتاب همچین الگوهایی رو در قالب نمایش و ادبیات کشف کنیم تا درک کنیم که میتونیم تمام اون موارد باشیم. این بخشی از بودنِ موجودیه که تا حدی به طبیعت و تا حدی به فرهنگ وابسته است. یک داستان فراموش نشدنی، ظرفیت ما رو برای درک رفتارمون، فراتر از عادات و انتظارات، اول به صورت تخیل و بعد در قالب عمل بالا می برد. همچین داستانی با تاثیرگذاری زیاد، ماجراجویی نهایی، عشق ابدی و جنگ همیشگی بین خیر و شر رو به ما معرفی میکنه. همچین چیزی درک ما از طرز برخورد و رفتار اخلاقی و غیراخلاقی رو، چه تو سطح فردی و چه اجتماعی، روشن میکنه. همچین داستانهایی رو میشه همیشه و در همه جا دید.

سوال: شما که هستید – یا حداقل شما چه کسی می تونین باشید؟ جواب: بخشی از اون نیروی ابدی هستید که دائما با ناشناخته ای وحشتناک، داوطلبانه، روبرو میشه؛ بخشی از نیرویی ابدی که از خام بودن و ساده لوحی فراتر می رود تا جایی که اونقدر خطرناک شه، ولی تحت کنترل، که معنی شر رو بفهمد و اونرا تو قلمروی خودش پیدا کنه؛ و بخشی از نیرویی ابدی که با آشوب مواجه میشه و اون رو به نظمی مولد تبدیل میکنه یا نظمی منسوخ رو که بیش از حد دست و پا گیر شده، به آشوب تقلیل میده و سپس در قالب نظمی جدید اما مولد ارائه میکنه.

و تمام اینها، به خاطر سخت بودنِ درک آگاهانه اما ضروری برای بقا، در قالب داستان هایی به ما منتقل شده که ناچارا باید توجه مون به اونا باشه. و از این طریقه که می فهمیم چه چیزی ارزشه، چه چیزی رو باید هدف قرار بدیم و چه کسی می تونیم باشیم.

عنصر اولیه: شما چه کسی می تونین باشین (i)

می خام سخنم رو با توضیحی درباره یک تصویر شروع کنم، تصویری باستانی و کیمیا که روی چوب حکاکی شده است و موضوع بحث تو این فصل رو باز میکنه. توصیف این تصویر، نشون میده که چه حجمی از اطلاعات میتونه در قالب یک تصویر وجود داشته باشه، بدون اینکه بیننده درک صریحی از اونچه می فهمد، به دست آورد (چنین تصویری در واقع بهتره به عنوان مرحله درک اولیه، پیش از توسعه درک صریح آدمیزاد، تلقی شه). اون کیمیاگر باستانی که همچین تصویری رو کشیده، به معنای واقعی کلمه در حال خیال پردازی بوده است؛ رویایی در این باره که انسان چه کسی میتونه بشه و این هدف چطور قابل تحققه.

در پایین این تصویر، یک جسم کروی بالدار وجود داره که در بالای اون اژدهایی قرار گرفته. بر روی این اژدها، انسانی دو سر ایستاده، که یک سر اون مرد و سر دیگه اش یک زنه. سر مرد با تصویری از خورشید مرتبط شده و سر زن با تصویری از ماه. در این بین، بالای دو سر انسان، نماد عطارد دیده میشه: نمادی از خدا، سیاره و فلز. انواع مختلفی از نمادها نیز اطراف این تصویر چیده شده است. کل این تصویر درون محفظه ای تخم مرغ شکل نمایش داده شده. این نمایش نشون میده که چندین مفهوم تو یک تصویر گنجانده شده است – کثرت در عین وحدت – درست مثل جوجه ای که در قالبی تخم مرغ شکل محفوظه اما در واقع، علی الخصوص تو مراحل بعدی رشد، متشکل از ارگان های زیستی متنوع و پیچیده است. نام این تصویر “عنصر اولیه”ه.

کیمیاگران تصویر عنصر اولیه رو به عنوان ماده بنیادینی در نظر میگیرن که همه چیز – جسم و روح، به یک اندازه – از اون پدیدار یا ناشی شده است. در نظر گرفتن پتانسیل عنصر اولیه هنگام رویارویی با آینده، شامل آینده خودمون، تصوری سودمنده؛ همون پتانسیلی که نمیشه خودمونو دیگران رو به خاطر هدر دادنش سرزنش نکرد. همینطور همچین مفهومی رو میشه به جای اطلاعاتی که ما عموما واقعیت رو مرکب از اون می دونیم، و به عنوان اطلاعاتی که خودمونو جهان رو مبتنی بر اون می دونیم، مفهوم سازی کرد. هر دو تفسیر – پتانسیل و اطلاعات – مزایای خودشونرو دارند.

این حرف چه معنایی میتونه داشتهباشه که جهان رو میشه به صورت مجموعه ای از پتانسیل یا اطلاعات در نظر گرفت؟ تصور کنین که، به عنوان مثال، مقابل صندوق پست می ایستید و نامه ای از اون برمیدارید. همینطور این رو هم در نظر بگیرید که اون نامه از چه چیزهایی ساخته شده است. اگه بخایم مادی صحبت کنیم فقط از کاغذ و جوهر تشکیل شده. اما زیرلایه ی مادی اون اساسا نامرتبطه. فرقی نمیکنه که از طریق ایمیل به شما رسیده یا پیامی صوتیه، یا رمزی بوده و طبق قوانین مورس اون رو دریافت کرده اید. اونچه مرتبطه، محتوای نامه است. این به اون معناست که هر بخش از نامه محتوی پیامیه – از پتانسیل و اطلاعات، مثبت، خنثی، یا منفی. شاید به عنوان مثال، این نامه اعلان یک بازجویی از طرف اداره مالیات کشور تون باشه. این به اون معنیه که، علیرغم حضور ظاهرا بی ضرر اون تو دست شما، نامه صراحتا مربوط به یک ساختار غول پیکر، پیچیده و بسیار خودمختاره که ممکنه منافع شما رو مد نظر نداشته باشه. از طرفی ممکنه پیامی خوشحال کننده باشه، مثل نامه ای غیرمنتظره از طرف یک عزیز، یا چکی که مدتهاست منتظر اون بوده اید. از همچین منظری، یک پاکت نامه مثل یک ظرفه – ظرفی، حداقل در حد بالقوه، مرموز – که ممکنه از داخل اون یک دنیای جدید پدیدار شه.

همه همچین ایده ای رو درک میکنن، ولو متوجه همچین درکی نباشند. به عنوان مثال، اگه با مقامات مالیاتی مشکلی داشته اید و حالا نامه ای رسمی از اون اداره گرفته باشید، فشار خونتون بالا می رود (یا ناگهان می افتد)، ضربان قلبتون افزایش می یابد، کف دستتون عرق میکنه، ترسی شدید شما رو فرا میگیره، یا حتی احساس بدبختی ممکنه بر شما چیره شه. این پاسخی غریزیه که با آمادگی برای واکنش و رویارویی با خطر همراه میشه. و حالا شما باید تصمیم بگیرید: آیا میخاید اون نامه رو باز کنین و از محتوای اون مطلع بشین؟ و اگه نامه رو باز کرده اید، آیا حاضرید که راه خودتون رو دست و پنجه نرم کردن با این مشکل در پیش بگیرید و فارغ از اینکه چقدر ممکنه ترسناک باشه، اون رو حل کنین؟ یا آیا اونچه رو که خودتون می دونید، نادیده می گیرید و تظاهر می کنین که همه چیز رو به راه است؟ (اگرچه به لحاظ احساسی و در نتیجه ی اضطراب تون میدونید که نیست) و آیا حاضرید که هزینه ی روانی و فیزیکی همچین تصمیمی رو بپردازید؟ این همون راهکار پیشینه که شما رو وامیداره تا داوطلبانه با اونچه از اون می ترسید – همون هیولای مخوفِ انتزاعی – روبرو بشین و به طور فرضی، تو این مواجهه قوی تر و منسجم تر بشین. مسیر دوم، راهکاریه که مشکل رو به صورت همون هیولایی که رها کرده بود، باقی میگذارد و شما رو مجبور میکنه تا مثل حیوان ترسانی که با چشمهای پلید حیوانی درنده در دل شب روبرو شده، رنج بکشید.

درون این گوی، یک مربع، یک مثلث، اعداد 4 و 3 دیده میشه، که یک سوم از فضای پایین عکس رو اشغال کرده. این موجودیت منحصر بفرد، بین کیمیاگران به “آشوب دوار” معروف بود. آشوب دوار اون ظرفیه – ظرف آغازین عنصر اولیه – که نشون میده جهان و روان، پیش از اون که از هم متمایز شن، چگونه بوده اند. آشوب دوار همون مفهوم پتانسیل یا اطلاعاته. این همون چیزیه که ناخودآگاه توجه شما رو به خودشجلب میکنه و مجبورتون میکنه تا تو طرح هایش دنبال چیزی باشید، قبل از اونکه بدونید چرا توجهتون رو به خودشجلب کرده. این همون زمان و مکانیه که چیزی جدید، راه خودشرو به سوی چیزی که قابل پیش بینی و قطعیه پیدا میکنه (چه این تغییر، مثبتباشه چه منفی)؛ آشوب دوار همونه که از درون شما به بیرون می جوشد – و با کمی کنترل داوطلبانه – انگار موجودیه که بال دارد؛ و این همون تخیل و توجه شما برای بروز دادن حرکتی غیرقابل پیش بینی و معناداره. این همون ناشناخته است که وقتی به اون نگاه می کنین، می بینید. و سرانجام، آشوب دوار همون چیزیه که وقتی ترس وحشت زده تون میکنه، نمیتونین به هیچ چیزی دیگه ای جز اون نگاه کنین، گویی که همچین پتانسیلی برای وحشت، به علاقه ی حیاتی شما به زندگی می افزاید.

به طرز عجیبی، مفهوم آشوب دوار، به خاطر مجموعه کتابها و فیلم های هری پاتر، برای مخاطبان مدرن مفهومی آشناست (حتی اگه خودشوناز این موضوع بی اطلاع باشند). جی. کی. رولینگ، نویسنده این مجموعه، تلاش بسیاری کرد تا یک بازی به اسم کوییدیچ رو توصیف کنه که به تعریف و ساختار یکپارچه ی هاگوارتز کمک می نماید. هدف از بازی کوییدیچ، گل کردنِ یک توپ (توپ سرخگون) تو یکی از سه حلقه دروازه است که توسط بازیکنان تیم حریف، سوار بر جاروهای سحرآمیز بینزمین و آسمان، مراقبت می شن. تیمی که بتونه توپ سرخگون رو از یکی از این حلقه های گل عبور بده 10 امتیاز به دست می آورد. همزمان دو نفر از بازیکنان (یک بازیکن از هر تیم) مشغول بازی دیگه ای هستند- مثل یک بازی تو دلِ یه بازی دیگه. وظیفه این دو بازیکنان که بر اساس مهارت شون در توجه کردن و پرواز انتخاب میشن (و به اونا جستجوگر می گویند)، مکان یابی، دنبال کردن و در نهایت گرفتن توپی بالداریه، به اسم گوی زرین، که در ظاهر شبیه به همین تصویر آشوب دواره که تو عکس کیمیاگر می بینیم. گوی زرین، از طلاست – نشون دهنده ی ارزش و خلوص اون – و دائما با سرعت زیاد و غیرقابل پیش بینی در حرکته. مادامیکه که جستجوگر در تلاشه تا سوار بر جارو گوی زرین رو به دست آورد، این گوی، جستجوگر رو فریب میده و به طور کاتوره ای تو زمین بازی می چرخد و می گردد. به دست آوردن گوی زرین، برای تیم 150 امتیاز داره و به منزله ی پایان بازی و برنده شدن تیمیه که اون رو تصاحب کرده است. این مسئله نشون میده که دنبال کردن و تصاحب گوی زرین، نماد هر چیزی که هست – و تلویحا آشوب دوار – هدفیه که اهمیت اون از هر هدف دیگه ای بالاتره. چرا تخیل عمیق جی. کی. رولینگ درباره ی این بازی، همچین ساختاری دارد؟ حکایت ایده ی اون بیانگر چیست؟ دو روش برای پاسخ به این نوع سوالات وجود داره (اگرچه هر دو پاسخ ارتباط مهمی با همدیگه دارند):

پاسخ اول: تو قانون 1 در اینباره صحبت کردیم که هر اونکس که بازی رو جوانمردانه انجام دهد، برنده ی واقعیه. دلیلش اینه که جوانمردانه بازی کردن، با وجود ویژگی های خاص هر بازی، دستاوردی بالاتر از صرف برنده شدنه. تلاش برای یک بازی منصفانه – پیروی از روح قوانین – در معنای نهایی، نشونه ایه از توسعه حقیقی شخصیت، و به طبع اون نشونه ایه از وجود دغدغه ای برای مقابله به مثل واقعی. جستجوگرانِ گوی زرین می بایست جزئیات بازی کوییدیچ رو، همچنان که عضوی از اون هستند، رها کنن و تلاش کنن تا گوی زرین رو به چنگ بیاورند، درست مثل اون بازیکنی که تو یک بازی واقعی باید خصوصیات ویژه ی اون بازی رو نادیده بگیرد، در عین حال که به اونچه یک بازی اخلاقی واقعی رو تشکیل میده، توجه میکنه، فارغ از اینکه چه اتفاقاتی تو زمین بازی در حال رخ دادنه. بنابراین یک بازیکن اخلاق مدار، درست مثل یک جستجوگر، به طرز شکست ناپذیری به دنبال اون هدفیه که، بینتمام پیچیدگی ها و محدودیت های رقابت، بالاترین ارزش رو دارد.

پاسخ دوم: بینکیمیاگران، آشوب دوار متقارن با نماد خدای بالدار عطارده، نمادی که فرستاده ی قلمرو الهی، هدایتگر ارواح، آورنده ی خوش شانسیه. به همین دلیله که نماد عطارد، بالای این تصویر (در مهمترین موقعیت) قرار گرفته، و تلاشیه برای نشون دادن این موضوع که چه چیزی هدایتگر فرآیندیه که تصویر بیان میکنه. قرن ها پیش، قبل از طلوع شیمی مدرن، خدای عطارد نماینده ی هر اون چیزی بود که منشا الهام بود که به طور غیر ارادی توجه ها رو به خودش جلب میکنه. اون همون روحی بود که یک فرد رو، وقتی به طور مقاومت ناپذیری توجهش معطوف به چیزی، کسی، واقعه، یا موقعیتی میشد، اون رو تسخیر میکرد. تصور کنین که فرآیندهای پیچیده ای همزمان تو ناخودآگاه در حال رخداده، که واقعه ای بالقوه ولی با ارزش رو مهم جلوه میده، و تمایز اون رو از چیزهای دیگه ای که در اطراف شما اتفاق می افتد، تشخیص میده. تصور کنین که اون فرآیندهایی که ارزش رو شناسایی میکنن زنده اند، که در واقعیت هم چنینه، و به اندازه کافی پیچیده و یکپارچه هستند که در قالب یک شخصیت مفهوم سازی شن. همچین مفهومی، همون عطارده. نقشی که عطارد بر تمرکز ما دارد. تصویری که نشون داده شده توجه ما رو به نوعی جلب میکنه که گمان میکنیم حسی از اهمیت دارد، چون نشون میده که اونچه در اطراف شما در حال رخ دادنه ارزش همراه شدن دارد، یا دارای چیز ارزشمندیه. اون جستجوگر، تو زندگی واقعی، درست مثل جستجوگر مجموعه هری پاتر، اون کسیه که اون حس اهمیت رو جدی تر از هر چیز دیگه ای بدونه. بنابراین جستجوگر اون کسیه که، در عین حال که مشغول همون بازیه که دیگران هستند (و همچنین بازیکنی منضبط و ماهره)، مشغول یک بازی مهم تر نیز هست: دنبال کردن اونچه که از اهمیت اساسی برخورداره. گوی زرین رو (مثل آشوب دوار) میشه مثل ظرفی در نظر گرفت که حاوی اون اهمیت اساسیه و بنابراین، وقتی تعقیب و به چنگ آورده میشه، خودش رو به یابنده آشکار میکنه. شاید تو همچین شرایطی، ممکنه یک قانون طلایی رو درباره اونچه بر ما آشکار میشه، به یاد بیاوریم که: “همونطور که می خاید دیگران با شما رفتار کنن، با اونا رفتار کنین” (لوقا 6: 31). هیچ چیزی مهمتر از این تلاش نیست که یاد بگیرید تحت شرایطی دشوار و فرساینده، جوانمردانه بازی کنین. بنابراین میشه گفت، این همون هدفیه که تو هر بازی باید دنبال کنین (گرچه این هم مهمه که تلاش کنین تا تو بازی برنده بشین).

هر یک از ما، زمانی که بخت یارمون باشه، مجذوب چیزی می شویم که توجه مون رو جلب میکنه – عشق به کسی؛ علاقه به ورزشی؛ یا یک مسئله سیاسی، جامعه شناسی، یا اقتصادی؛ علاقه مندی به یک هنر، ادبیات، یا رمان – چیزی که، به هر دلیلی که نمیشه اون رو کنترل کرد یا فهمید، ما رو فرا می خواند (سعی کنین خودتون رو به چیزی علاقه مند کنین که اصلا براتون مهم نبوده و خودتون ببینید که چقدر خوب جواب میده). پدیده ای که ذهن ما رو به خودشمعطوف میکنه (پدیده: که تو زبان یونانی به معنای “ظهور کردن” و “روشن شدن”ه)، مثل چراغ هایی تو یک مسیر تاریک اند: اونا بخشی از فرآیندهایی ناخودآگاه اند که مختص یکپارچه سازی و پیشرفت روان ما، و تقویت رشد روانشناختی مون هستند. شما اونچه رو که مورد علاقه تونباشه انتخاب نمیکنین. بلکه کار مورد علاقه تون شما رو انتخاب میکنه. جذابیتی از درون تاریکی خودش رو آشکار میکنه که ارزش زندگی کردن دارد؛ اون رو دنبال کنین؛ چیزی ما رو در انتهای مسیر ما رو به حرکت در میاره، و به سمت مظاهر معنادار بعدی سوق میده. و همونطور که پیش می رود، رشد میکنه، توسعه می یابد، و موفق میشه. این سفر، سفر خطرناکیه، اما ماجراجویی زندگی ماست. فرض کنین که به دنبال کسی هستید که دوستش دارید: چه اون رو به دست بیاورید، چه نیاورید، در این فرآیند تغییر میکنین. همینطور به مسافرت هایی که رفته اید فکر کنین، و یا کارهایی که، چه از روی علاقه و چه از سر ضرورت، انجام داده اید فکر کنین. تو تمام این موارد، چیزهایی جدیدی تجربه میکنین. گاهی اوقات دردناک اند؛ گاهی هم بهتر از تمام کارهای دیگه ای هستند که می تونستید انجام بدید. هر دو حالت عمیقا آموزنده اند. بخشی از دنیای بالقوه ای هستند که شما رو به بودن فرا می خوانند، و در نتیجه ی پیگیری شما، برای همیشه تغییر تون میدن – خواه تغییری مثبت باشه، خواه منفی.

بالای آشوب دوار یک اژدها نشسته است. به این دلیل که اونچه جذاب و معناداره (همینطور بدیع و غیرمنتظره است) خودش به گونه ای نشون میده که هم خطرناک، و هم امیدوار کننده است، علی الخصوص زمانی که جذابیتی شدید و مقاومت ناپذیر دارد. خطرناکه چون بر یک خزنده ی نامیرای درنده دلالت دارد، و البته طرز مرموزی امیدوار کننده است، چون اژدها، کهن الگوی نگهبانیه که از یک گنجینه حفاظت میکنه. بنابراین، این نقاشی نشون دهنده ی یک پیشرفت روانشناختیه. نخست، خودشرو علاقه مند به چیزی می بینید. اون چیز (آشوب دوار) ترکیبی از پتانسیل و اطلاعاته. اگه بتونین اون رو به دست بیاورید، اطلاعاتش رو برای شما فاش میکنه. بر اساس همچین اطلاعاتی، دنیایی رو که ادراک میکنیم، بنا میکنیم، و همچنین اون خودی رو که درک می کنیم، میسازیم. بنابراین آشوب دوار همون ظرفیه که هم ماده (دنیا) و هم روح (روان مون) از اون بیرون میاد. اشکال و اعدادی نیز درون این آشوب دوار به چشم می خورند: عدد 3 به همراه که روی یک مثلث نوشته شده، و به طور سنتی با مفهوم روح عجین شده (به خاطر ارتباط اون با تثلیث مقدس) و عدد 4 روی یکی از اضلاع مربع، که نماینده جهان مادیه (به خاطر ارتباط اون با عناصر چهارگانه سنتی: آب، خاک، باد، و آتش). اژدها، به نوبه خود، بالای این آشوب دوار قرار گرفته: نماینده خطر، و امکان وجود اطلاعات در داخل ظرف.

بالای اژدها، پیکر انسانی ایستاده که به رِبیس مشهوره: بدنی با دو سر، یکی مرد، و دیگه ای زن. رِبیس نماد شخصیتی کاملا رشد یافته است، که بی درنگ در پی دنبال کردن اونچه هم شجاعانه و معناداره (آشوب دوار)، و هم خطرناک و امیدبخشه (اژدها) پدیدار میشه. رِبیس دارای دو جنبه نمادینه. جنبه ای مردانه، که نماینده ی کاوش، نظم، و منطقه (که با خورشید عجین شده و میشه اون رو سمت چپ سر مرد دید)، و جنبه ای زنانه، که نماینده ی آشوب، امید، توجه، بازآفرینی، و احساساته (که با ماه در سمت راست سر زن مشاهده میشه). تو دوران اجتماعی شدن به صورت عادی، طبیعیه که یکی از جنبه ها بیشتر از دیگه ای توسعه یابد (همونطور که مردان به شیوه ای مردانه، و زنان به شیوه ای زنانه اجتماعی می شن، در عین حال که بیولوژی اونا نیز به این گرایش دامن میزند). با این وجود، امکان توسعه هر دو اصل – از راه قرار گرفتن به اندازه کافی در معرض کاوش، آشوب دوار، و اون اژدها – وجود دارد. این راهکاریه که به ایده آل میرسد – یا شهود کیمیاگری روی میده.

خارج از ناشناخته – همون پتانسیلی که جهان رو شکل میده – شمایلی وحشتناک، ولی امیدبخش، بیرون میاد که بیم و امید رو یکی میکنه. این دوگانگی ابدیه و انعکاس اون رو میشه تو دو نماد بالای دم اژدها دید: یکی نماد مشتری، نشون دهنده چیزی که مثبته، و دیگه ای زحل، نماینده اونچه منفیه. بعد از رویارویی با خطر و پدیدار شدن امید، جنبه های زنانه و مردانه ی روان با هم هماهنگ اند. راهنمای این فرآیند، روح عطارده به عنوان معنای جهان بروز میکنه، و به طریقی ناخودآگاه توجه ما رو به سمت اکتشاف تو مسیری میکنه که المان های ناموزون و ناسازگار شخصیت رو با هم متحد می سازد. همه ی اینها رو به درستی میشه داستانی از رشد یک شخصیت ایده آل تعبیر کرد – توصیفی در قالب یک تصویر، که بیان میکنه هر یک از ما میتونیم چه کسی باشیم.

از چند خدایی به یکتاپرستی، و ظهور یک شخصیت بافضیلت: شما چه کسی می تونین باشین (ii)

اکنون می خایم توصیف دیگه ای از اینکه “شما چه کسی می تونین باشید” از جنبه ای دیگه ارائه کنیم که برگرفته از یک داستان کهنه و ما شانس اون رو داشتیم که از نو اون رو کشف کنیم. یک حکایت باستانی از بین النهرین به نام اینوما اِلیش (به معنای زمانی که تو اوج هستیم)، قدیمی ترین افسانه ی شناخته شده درباره ی یک قهرمان تقریبا کامله که قدمت نوشتار اون به 4 هزار سال پیش میرسد، اما قدمت شفاهی اون بدون شک بسیار بیش از اینهاست. این داستان درباره الهه ای کهن، به نام تیامات (تجسم آب شور، و همچنین یک اژدهای آبزی هیولا)ه که با همتای مرد خود، آپسو (تجسم آب شیرین) در هم می آمیزد، و از این آمیزش، قلمرو بودن که ساکن اولیه ی اون، فرزند اول این دو خدای بزرگ، تیامات و آپسو،ه آغاز میشه.

برای درک ابتدای این داستان، لازمه چند نکته رو که پیشینیان، بنیان واقعیت می دونستند، بدونیم. این نکات با حقایق علم مدرن بسیار متفاوت اند. پیش از شروع جهان بینی علمی، در حدود ششصد سال پیش، واقعیت به صورت کلیه تجارب بشر تعبیر میشد. اونچه ما تجربه میکنیم، به طور مفهومی با دنیای بیرونی (objective) – یعنی موجوداتی صرفا فیزیکی – متفاوته، و در عوض با تجربیاتی که جامع تر قابل مقایسه است، مثل تجربیات درونی (subjective) یعنی احساسات، رویاها، چشم اندازها، و انگیزه هایی مثل گرسنگی، تشنگی و درد. اونچه ما تجربه میکنیم، بهتره با رمان ها و فیلم ها مقایسه شه، که تمرکزشون بر روابط و اشتراک حالات مختلف درونی و بیرونیه، تا واقعیت به عنوان جهانی فیزیکی صرف، که ممکنه اون رو به توصیفات علمی و فیزیک واقعیت تشبیه کنیم. اونچه تجربه می کنیم، به عنوان مثال، بیشتر با فقدان واقعی، خاص، و منحصربفرد ناشی از مرگ عزیزمون که عاشقش بودیم، قابل مقایسه است تا با گزارش فوتی های بیمارستانها. تجربه ما درامی از تجربه زندگیه. دلیل اینکه تا این اندازه مجذوب افسانه های نمایشی میشویم، اینه که تجربه ما اساسا وابسته به ادبیات، داستان، و تجسمه. فیلم ها، نمایشها، اپراها، سریالهای تلویزیونی – حتی متن ترانه ها – به ما کمک میکنن تا بتونیم با تجربیات زندگی کنار بیاییم. تجربیاتی که بسیار فراتر و گسترده تر از مادیات صرفه.

درک قسمت اول بحث درباره ماجرای اینوما اِلیش تو گرو دونستن یک باور باستانی دیگه نیز هست: طبیعتِ اساسا اجتماعیِ سطوح (categories) شناختی ما. در واقع به همین دلیله که همه چیز تو کتابهای کودکان دارای شخصیته: مثل خورشید، ماه، اسباب بازیها، حیوانات – و حتی ماشینها. ما چیز عجیبی تو این موضوع نمی بینیم، چون عمیقا تمایلات ادراکی ما رو منعکس میکنه. ما انتظار داریم که کودکان، دنیا رو اینطور ببینن و درک کنن، و حتی خودمون نیز می تونیم به راحتی به همین کار بپردازیم. نکته ای اینجا باید روشن شه: واقعیتی که تو کتاب های کودکان شخصیت پردازی و ارائه شده، واقعیتی نیست که دقیق باشه. در عوض این مورد اتفاق می افتد (که به معنای عکس فرض اولیه ماست): ما واقعیت رو مستقیما و به طور طبیعی به گونه ای شخصیت سازی شده درک میکنیم، سپس به صورت ارادی و با دقت تلاش میکنیم تا اون شخصیت سازی رو از بین ببریم، تا در نهایت بتونیم “واقعیت بیرونی و قابل مشاهده” رو شناسایی کنیم. بنابراین ما واقعیت رو متشکل از شخصیتها درک می کنیم، چون اونچه از واقعیت بسیار اجتماعی و جوامع پیچیده مون، که اغلب با اون مواجه می شویم، در قالب شخصیت ها تعریف میشن – مثل شخصیت جنسی، که با بیش از یک میلیارد سال، سابقه ای بسیار قدیمی تر از توانایی تولید مثل جنسی داره (زمانی به اندازه کافی طولانی، برای پیدایش باورهایی عمیقا ساختار یافته). ما جنس نر رو می فهمیم، و از این طریق مردانگی رو معنا میکنیم. ما جنس ماده رو می فهمیم، و از این طریق زنانگی رو معنا میکنیم. نهایتا ما کودک بودن رو میفهمیم و از این طریق معنای، عموما، فرزند پسر رو درک می کنیم. این دسته بندی های اساسی، نه فقط تو داستان خلقت اینوما اِلیش به وضوح منعکس شده است، بلکه زیربنای درک ما از تمام داستانهاییه که می دونیم. الهه کهن، تیامات، همون آشوبه؛ هیولایی ماده، یک اژدها. اون وحشت طبیعت، خلاق و ویرانگر، مادر و قاتل همه ماست. آپسو، شوهرش، پدری ابدیه. اون همون نظمیه که امنیت مون رو تضمین میکنه، در عین اینکه همون ستمی که بر ما روا میرود. به بیان باستانی، این دو خدای بسیار قدیمی، از طریق “آمیزش آب هایشون”، تو رابطه ای جنسی و مولد با همدیگه متحد می شن. به این روش، اونا نخستین فرزندشون رو، خدای خدایان بین النهرین، به وجود می آورند. این خدایان عناصر جهان رو – مثل آسمان و زمین، گل و لای، و جنگ و آتش – بسیار دقیق تر از یک مادر و پدر نخستین، نشون میدن. با این حال، اونا درست مثل کودکان دو ساله بی دقت، پر آشوب، و بی فکر (که به نوبه خودشوننیروهایی بدوی اند) هستند. بی دقتی مداوم و از روی بی فکری و ناآگاهی منجر به فاجعه میشه: تصمیمی مشترک برای اعلام جنگ علیه آپسو، قتل او، و در نهایت بنای سکونت گاه بر سر مزارش.

تیامات – مظهر آشوب – که پیش از اون نیز از بی عقلی فرزندش آزرده شده بود، به طرز خونینی از قتل همسر خود به دست فرزندش خشمگین میشه. این الهه مخوف، لشگری از یازده هیولا تشکیل میده تا جلوی فرزند خیره سر خودشرو بگیرد، و به یک هیولای اهریمنی به نام کینگو ازدواج میکنه. کینگو به فرزند تیامات اجازه میده تا به هر شیوه که میخاد زندگی کنه اما لوح تقدیرها رو برایش می فرستد (نشون دهنده اقتدار اون به عنوان حاکم نهایی جهان). رابطه بین این نمایش دراماتیک درخشان و نحوه استفاده، یا سوءاستفاده، از موهبت های فرهنگ بدیهیه: تخریب بی رویه سنت، به معنی ظهور (مجدد) هرج و مرجه. وقتی جهل فرهنگ رو از بین ببرد، هیولاها ظهور میکنن.

مادامیکه تیامات در حال صف آرایی و تشکیل لشکری از هیولاها ست، خدایان بزرگتر در حال آشنا شدن با همدیگه، فرزند آوری و سپس تربیت نوادگان شون اند. یکی از این افراد، ماردوک، باه عدادی ویژه، امیدوار کننده، و قدرتمند پدیدار میشه. اون با چشمهایی متولد شد که دور سرش می چرخد و همه چیز رو میتونه ببیند. اون میتونه کلماتی جادویی بگوید. او، درست مثل اونچه اجدادش درباره اش می گفتند، خدایی کاملا جدیده. در حین اینکه ماردوک بالغ میشه، سایر خدایان در حال آماده شدن برای مقابله با تیامات اند تا با اون بجنگند. اونا یکی پس از دیگه ای تلاش میکنن تیامات رو شکست دهند اما همگی شکست میخورن. نهایتا کسی پیشنهاد میده که شاید ماردوک، علیرغم جوانی اش، باید با مادربزرگ وحشتناک خودشبجنگد. ماردوک به یک شرط با این ایده موافقت میکنه: اینکه اگه پیروز شه، از این پس باید لوح تقدیرها رو در دست بگیرد و بالای سلسله مراتب سلطه خدایان بنشیند.

به این ترتیبه که این داستان باستانی، ظهور توحید رو از شر شرک توصیف میکنه. به نظر میرسد داستان اینوما اِلیش روایتی داستانی از فرایندهای روانی یا معنوی تشکیل دهنده ی همچین تحولیه. تمدن باستان بین النهرین با ضرورت ادغام و اتحاد بسیاری از اقوام و قبایل گوناگون، هر یک با خدایان مختلف، روبرو شد. خدای برخاسته از میان اون همه درگیری، یک خدای فراگیر بود، خدایی مرکب از تمام ویژگی های مهم خدایان. به همین دلیل بود که ماردوک، به عنوان مثال، بیش از پنجاه اسم و صفت داشت. به گفته اسطوره شناس معروف میرچا ایلیاد، ظهور یکی از میان بسیاری، یک فرایند رایجه، مثل جنگهای خدایان در آسمانها که یک موضوع اسطوره شناسیه. همچین چیزی تو عالم تخیل، همتای روانشناختیُ زحمت کشیدن برای مفهوم الوهیت و ارزش بر روی زمینه. قبایل متحد می شن. هر کدوم خدایان خودشون رو دارند. افراد تشکیل دهنده این گروه های متعدد، به طور مشخص و مفهومی، برای اونچه به اون اعتقاد دارند، گاه برای نسلها می جنگند. گویی این خدایان برای رسیدن به تخت شاهی و تسلط بر دوره هایی طولانی تر از زندگی یک فرد، از پیروان شون به عنوان وکلاشون بهره می برند. این موضوع تو داستانهای باستانی منعکس شده است. هنگامی که این خدایان در مورد مواضع نسبی خودشون با هم به توافق برسند – به ویژه اگه در قالب یک سلسله مراتب قرار بگیرند – به اون معناست که صلح در حقیقت دست نیافتنی شده است، زیراه قرار یک سلسله مراتب مشترک از خدایان، دارای ارزشه. بنابراین هر زمان از افراد با پیشینه های مختلف خواسته شه که بر یک مبنای دائمی با هم تعامل کنن، یک سوال ابدی پدیدار میشه: همه این خدایان دارای چه خصیصه ای هستند که اونا رو خدا کرده است؟ در حقیقت، خدا چیست؟

پاسخ به این سوال بسیار دشواره. این سوال از یک سو ارزشمنده: بالاترین اهمیت از اونِ چیست؟ از سوی دیگه این سوال، یک سوال سلطه جویانه است: کدوم اصل باید حاکم باشه؟ اینها سوالات کسانی هستند که درباره منشا مفهوم نهایی الوهیت تامل میکنن. دشواری پاسخ به همچین سوالی از این جهته که این پاسخ نیاز به زمان طولانی، در حدود قرنها و هزاره ها، دارد. پاسخ به این سوال نخست به صورت داستان درآمده است. مردمان بین النهرین به طرزی درخشان این موضوع رو شهودا درک کرده بودند که بالاترین خدا – بالاترین خوبی – شامل خصیصه های مثل توجه دقیق(چشمان متعدد دور سر ماردوک)، و زبانی موثر (کلمات جادویی ماردوک که قادر به آفرینش یک کیهان بود)، علاوه بر شجاعت و قدرت برای مواجهه ی داوطلبانه با آشوب و ناشناخته است. میشه ادعا کرد که اینها ویژگی های تعیین کننده برای روح بزرگ بشریته، حداقل مادامی که اون روح نجیب و قابل تحسین باشه.

مصریان باستان نیز در بسیاری از موارد، ایده هایی مشابه رو به صورت قاعده در آورده اند – که در ادامه مفصل به جزئیات اون خواهیم پرداخت. این افسانه ها مربوط به یک خدای حامی به نام هروس، پسر ازیروس، خدایی با چشمانی به تیزبینی شاهین (نماد مشهوری از خدای مصریان با یک چشم)ه. اون رو با تمایلش به جستجو، شناسایی، درک و شکست دادن شیطان توصیف میکنن. بازنمایی این واقعیت – مهمترین شون توجه کردن، خردمندانه سخن گفتن، و واقعیت رو بیان کردن، حتی در مواجهه با یک هیولا – میتونه مهمترین دستاورد گونه ی ما باشه. همچین موضوعی ضرورت مقابله با اونچه رو که حواسمون به ما نشون میدن، فارغ از اینکه همچین واقعیتی چقدر مخوف باشه، نشون میده. همچین حالتی این امکان رو فراهم میکنه که درک صریح مون از واقعیت رو به عمیق ترین زندگی ای که میتونیم داشته باشیم، نزدیک کنیم، و از این طریق، اتحاد واقعی بدن و روح در کنار درک و تقلید جزئی از داستان امکان پذیر میشه. شاید از همه مهمتر اینه که اهمیت بی نظیر کلمات در تبدیل کردن پتانسیل به فعلیت رو نشون میده و به ما کمک میکنه تا بفهمیم نقشی که هر یک از ما تو این تحول بازی می کنیم از نظر معنایی تا حدی خداییه.

ماردوک، بعد از انتصابش در بالاترین موضع، با تیامات روبرو شد، اون رو شکست داد و از بقایای او، آسمانها و زمین رو آفرید. در واقع، یکی از نام های ماردوک اینه “آن کس که از نبرد با تیامات، چیزهای بی نظیری می آفریند.” این نکته لازم به ذکره که، از نظر این داستان، بشر جهان قابل سکونت رو، دهها هزار سال پیش، از تکه های هیولاها و خانه های اولیه خودش رو از استخوانهای غول پیکر حیوانات که با شجاعت شکست داده بودند، ساخته اند. ماردوک لشگر هیولاهای تیامات رو شکست داد، از جمله رهبر اون، کینگو، و لوح تقدیرها رو از اون گرفت و خودشبه جایش به تخت سلطنت بر جهان نشست. اون به همراه خدایان دیگه به خانه اش بازگشت. هموطنانش پیروزی اون رو جشن گرفتند، و پیش از اون که اون به دیگران وظایفشون رو ابلاغ کنه، به رهبری اون رضایت دادند. سپس ماردوک بعد از مشورت با اِنکی، خدای خرد، تصمیم که به خلقت انسان گرفت، و پس از اون، به کمک سایر خدایان، به وظیفه ای ابدی برای برقراری تعادل میان نظم و آشوب کمک کرد، تا اون خدایان رو از دین شون آزاد کرد و مسئولیت شون رو بر دوش انسان نهاد.

داستان اولیه این بوده است: زمانی که نظم (آپسو) از روی بی توجهی تهدید یا نابود شه، نیروهای وحشتناک هرج و مرج و آشوب، که جهان در ابتدا از اونا زاده شده، بار دیگه در ماسکی هیولاوار، ویرانگر، و درنده پدیدار می شن. سپس یک قهرمان، نماینده والاترین ارزشها، باید برخیزد یا انتخاب شه تا با این نیروی آشوبناک روبرو شه. اون این کار رو با موفقیت انجام میده، و ارزشی والا میسازه. اونچه این قهرمان نشون میده، مهمترین نیروهایی هستند که روان انسان رو شکل میدن. از جنبه ای دیگه ، اون قهرمان تجسمی از عمل و ادراکه که باید بر انگیزه های روانی اولیه مثل شهوت، خشم، گرسنگی، تشنگی، وحشت، و لذت مسلط شه. برای کنترل (و بهتر از اون، مهار) آشوب، این اصل قهرمانانه رو باید همواره به عنوان مهمترین اصلی که به بشر انگیزه داده و اون رو سازماندهی میکنه، شناخت. این حداقل به اون معناست که همچین اصلی باید همواره مورد عمل قرار بگیرد، و این همون معنای “مهم تلقی شدن”ه. از این طریقه که روحیه ماردوک، شخصیت هر اون کسی رو که شجاعانه با هرج و مرج روبرو میشه، تسخیر میکنه و اون فرد میتونه تا ابد جامعه رو بسازد و بازآفرینی کنه. این همون پیامیه که کودکی از دوران خردسالی می آموزد که احساسات و انگیزه هایش رو تنظیم کنه تا شخصیتی منسجم به دست آورد، و سپس با دنیای ناشناخته ی بیرون روبرو شه.

این داستان سنت جورج، به بیانی کمی تغییر یافته است: ساکنان یک شهر باستانی باید از جایی دقیقا نزدیک به لانه یک اژدها، آب می آوردند. برای همچین کاری، باید یک قربانی – در بعضی شرایط یک گوسفند، و اگه گوسفندی پیدا نمی کردند، یک دوشیزه – به اژدها پیشکش میکردن. وقتی گوسفندان کم بودند، زنان جوان بین خودشون قرعه می انداختند. یک روز قرعه به نام دختر شاه افتاد. بعد از اون، سنت جورج صلیب اش (نمادی از نجات دهنده غایی) رو به اژدها نشون میده، و شاهزاده محکوم رو آزاد میکنه. سپس تمام مردم شهر به آیین مسیحیت می گروند. پیروزی در مقابل اژدها – حیوان شکارچی، یا حاکم قلمرو ناشناخته ها – پیروزی بر تمام نیروهاییه که در تمام دوره های تکاملی زندگی، تهدیدی برای حیات فرد و جامعه بوده است، و همچنین به معنی پیروزی بر پلیدی درون و برون ماست. صلیب، به نوبه خود، نماد بار زندگیه. صلیب محل خیانت، شکنجه، و مرگه. بنابراین، نمادی بنیادین از آسیب پذیری فناپذیره. همچنین تو داستانهای مسیحی، صلیب محلیه برای گذار بشر از آسیب پذیری، به شرط اون که آسیب پذیری اش رو بپذیرد. این پذیرش داوطلبانه به معنای پیروزی بر اژدها، نماینده ی هرج و مرج، مرگ و ناشناخته هاست. بنابراین با پذیرش رنج زندگی، شاید بشه بر پلیدی غلبه کرد. گزینه دیگه ، حداقل تو شکل روانشناختی اون، جهنمه: خشم، کینه، و میل به انتقام و نابودی.

همین داستان تو حکایت های سنت پاتریک و سنت مایکل مطرح میشه، کسی که مارها رو از ایرلند بیرون راند یا با شکل منسوخ مسیحیت سنتی (کینگویی) مبارزه کرد (مکاشفه 12:9). این همون داستانیه که جی. آر. آر. تالکین تو کتاب هابیت آورده است و داستان برگرفته از یک شعر باستانیه که تو اون قهرمان داستان با دو هیولای پسر و بدتر از اون، مادرش، روبرو میشه و اونا رو شکست میده. قهرمان داستان هابیت، در روند ماجرا، برای کمک به بازیابی یک گنج قدیمی که توسط یک اژدها محافظت میشه، برای خودش (که به طرز عجیبی یک دزده) صاحب شخصیت و خرد میشه. داستان پرسئوس و مدوسا، کسی که اونقدر چهره مخوفی داره که هر آنکس به اون نگاه کنه به سنگ بدل میشه، داستان دیگه ایه، مثل پینوکیو، کسی که پدرش رو از شکم هیولایی آبزی نجات داد و در این حین جون خودش رو از دست داد و از نو حیات یافت. چیزی شبیه به این رو میشه تو فیلم های انتقام جویانه ی اخیر نیز دید. اونجا که مرد آهنی – همون که نیمی از شخصیت ابرقهرمانش از جنس طلاست – کرمهای یک اژدهای بیگانه،چیتاری (متحد لوکی شیطانی)، رو از پا در می آورد. اون نیز می میرد و سپس از نو متولد میشه و اون دوشیزه رو (با ماسک خانم پپر پتس) به دست می آورد. درک یک نکته ضروریه: اگه پیشینه ی تکاملی ما به میزان قابل توجهی با این داستانها متفاوت بود، اگه فرهنگ مون به صورت ضمنی یا صریح توسط این الگوهای باستانی شکل نگرفته بود، هیچ درکی از معنای این داستانها نداشتیم (چه کودکان و چه بزرگسالان).

تمام این قهرمان ها کاری رو انجام میدهند که شاید بزرگترین کشف اجداد اولیه انسان باشه: اگه بینش و شهامت داشته باشین (و در صورت نیاز، یک چماق محکم)، می تونین وحشتناک ترین مارها رو فراری بدید. بدون شک بزرگترین نیاکان ما، زمانی که هنوز روی درختان زندگی می کردیم، با چوب در مقابل مار از خودشون محافظت میکردن. بدون شک این اجداد شجاع که داوطلبانه مارها رو بدرقه میکردن، با دوشیزگانی جوان (همتایان درختی شون)ه قبال میشدند – شاید به همین دلیله که اژدها، دوشیزگان رو نیز همچون طلا محافظت میکردن. با این حال، اونچه بدترین مارها و تنومندترین چماق ها رو میسازه، میشه به عنوان اساسی ترین سوالات بشر و هسته اصلی مذهب در نظر گرفت. جالب اینجاست که تو داستان هابیت، به اصطلاح بدترین مار، یک اژدهاست، و تو ارباب حلقه ها به صورت انتزاعی ظریف تر و پیچیده تر در قالب جادوگری به اسم سارونه. همونطور که تخیل بشر پیچیده تر میشه، پلیدی، بیشتر و بیشتر در ماسکهای مختلف ظهور پیدا میکنه و تنها برخی از اونا در هیبت حیوان می مونند. ادبیات به شکلی پیچیده تر این ادراک رو بازگو میکنه.

قهرمان، اژدها، مرگ، و تولد دوباره: شما چه کسی میتونین باشین (iii)

در دومین جلد از مجموعه داستانی جی. کی. رولینگ، به نام هری پاتر و حفره اسرارآمیز قلعه هاگوارتز به خاطر رفتار نادرست و مداوم چندین جادوگر قدرتمند بزرگسال (که تو جلد اول معرفی شده) توسط نیروهای عجیب و آشوبناکی تهدید میشه. حالا اینکه هری یک کودک یتیم بوده، معنادار میشه: این خصیصه، یکی از ویژگی های قهرمانانه است. هری والدین زمینی خودش رو دارد، دورسلی های سنتی و مبادی آداب که عمدا نابینا، کوته بین، بیش از حد مراقب (و در نتیجه خطرناک برای) فرزندشون، دادلی هستند، پسری مایه تاسف، خودخواه، و قلدر. اما هری والدین آسمانی خودش رو نیز دارد، پدر و مادر واقعی اون – نمادی از طبیعت و فرهنگ (نوع دیگه ای از آشوب و ساختار). اونا به عنوان بخشی از پتانسیل جادوی وجود اون هستند – در واقع پتانسیلی جادویی درون همه ما، چرا که همه ما فرزندان طبیعت و فرهنگ ایم، به همراه فرزندانی پیش و پا افتاده تر و والدینی مشخص. وقتی هری از تعطیلات تابستانی خودش برمیگرده ، میتونه صداهای عجیب و شومی رو از جایی در داخل ساختمون هاگوارتز تشخیص دهد. تو همون زمان، دانش آموزان مدرسه تو مکان های مختلفی و وسیعی در اطراف مدرسه به صورت فلج شده، تبدیل به سنگ شده پیدا می شن. به سنگ تبدیل شدن احتمالا چه معنایی میتونه داشته باشه؟ احتمالا به این معناست که نمی  تونستن تکان بخورند – اما معنای عمیقتری رو نیز به ما میگه. سنگ شدن احتمالا به معنای شکار شدنه؛ مثل خرگوشی در مقابل گرگ؛ وحشت زده شدن از نگاه خیره ی یک شکارچی درنده. بسیاری از گیاهخواران، که نسبتا بی دفاع هستند، در مواجهه با مرگ قریب الوقوع و بیرحمانه در مکانی که هستند فلج میشن و به کمکه تار و عدم تحرک، در مقابل دندون های به خون آغشته و آرواره های قدرتمند گوشتخواران خودشونرو پنهان میکنن. انسان هنوز در مقابل حیوانات درنده ای مثل خزندگان به همون صورت عمل میکنه. اما شجاعتی کمتر از خرگوش داشتن، قطعا چیزی نیست که بتونین از پس اون برآیید.

سرانجام هری فهمید که اونچه دوستانش رو به سنگ تبدیل کرده یک مار عظیم الجثه، به نام باسیلیسک،ه که نگاهش هر طعمه ای رو به سنگ بدل میکنه. اون فهمید که این هیولا در اعماق پایه های هاگوارتز، جایی که آب قلعه تامین میشه، در حال خزیدنه. این باسیلیسک شبیه به اژدهای بزرگیه که تو شعر داستانی بیوولف اومده و قهرمان این داستان هزار ساله با اون روبرو میشه، و نیز مشابه هیولاهای داستانهای جی. آر. آر. تالکین، که شاید جوانترین عموزادگان تخیلات جی. کی. رولینگ باشند. این باسیلیسک در واقع همون کوسه بزرگ و درنده آب های تاریک دریاچه ای تاریکه که آماده است تا در لحظه ای اون فرد برهنه و بی احتیاط رو به زیر آب بکشد. همچنین باسیلیسک همون شکنندگی خانه ها و نهادهای ماست، که منتظره تا در لحظه ای وحشتناک دیوارهای اون رو فرو بریزد و امنیت ما رو تهدید کنه. و به طور جامع تر، دنیای زیرزمینی باستانیه که با فروپاشی تمام چیزهایی که قابل پیش بینی هستند، رخ می نمایند. تو عمیق ترین سطح، باسیلیسک، پتانسیل آشوب و هرج و مرجه که در خفا پیش می رود و در کمین نظم دنیای آشنای روان و اجتماع مونه.

هری بعد از جستجوی زیاد، حفره ی مارپیچ ورودی این دنیای زیرزمینی رو می یابد، و از میان لوله های فاضلاب راه به اون حفره مرکزی می برد. اینکه تمام این ماجرا تو مجرای فاضلاب قلعه اتفاق میفتد، طبق قول قدیمیه به معنای اونه که “در کثافت پیدا میشه”. این سخن به چه معناست؟ اینکه هر اونچه مورد نیاز باشه، اغلب در جایی پیدا میشه که کمترین تمایل رو به اون دارید. تو اونجا، جینی (تلفظی شبیه به کلمه ویرجینیا به معنای باکره)، خواهر بهترین دوستش و عشق آینده اش، بیهوش افتاده است. اون دوشیزهه – یا اونیمای روحه – که تا ابد توسط یک اژدها زندانی شده است، درست مثل اونچه تو داستان سنت جورج اومده بود. این بر عهده هری، قهرمان یتیم داستان، عه که اون رو به خودش بیاورد و آزاد کنه (درست همونطور که بیلبو، هابیت قهرمان، باید اون ثروت عظیم رو از چنگ اسماگ، اژدهای داستان، در می آورد؛ یا همونطور که پرنس فیلیپ، تو داستان دیزنی، زیبای خفته رو از خواب جادویی آزاد کرد، هر دو قهرمان به دنبال آزاد کردن بزرگترین ارزش از چنگال یک اژدهای بزرگ اند). 

و البته ناشناخته، یک شکارچی بزرگه – همون باسیلیسکی که هری با اون مواجه شد – و البته این شکارچی از ثروتی بزرگ، فرا تر از طلایی یا دوشیزه ی خفته محافظت میکنه، چون فردی که به اندازه کافی شجاعت داشتهباشه که داوطلبانه با باسیلیسک تو لانه خودش روبرو شه، احتمالا میتونه با ثروت بالقوه ناگفته ای که تو زندگی هایمون، خارج از قلمرو شناخته ها و حاشیه امنیت مون، منتظرمون هستند، دست پیدا کنه. اگه نابود ن شه، پیروزی از اون اوست. و کسی که برنده است، به طرز غیر قابل مقاومتی مطلوب و جذابه، و مهمترین دلیلش اینه که رشد شخصیتی رو بهره برده که میوه اجتناب ناپذیر ماجراجوییه. و این همون چیزیه که ما رو برای همیشه فراتر از خرگوش ها کرده است.

هری، درست مثل بیلبو، فقط به این دلیل میتونه داستان رو مدیریت کنه، چون اون نیز جنبه ای تاریک درون خودش دارد- اونجا که میتونه ماری رو درک کنه، که برای دیگران نامرئیه. بیلبو، قهرمان تالکین، ابتدا باید یک دزد میشد، قبل از اینکه بتونه قهرمان شه. پیش از اون که با وحشتهای مهیب داستان روبرو شه، باید به اندازه کافی قوی میشد تا بتونه بر خامیِ ساده لوحانه اش غلبه کنه و به جای اون هیولای درونش رو بیدار کنه. هری به شیوه ی دیگه ای تحت تاثیر شیطان قرار گرفته بود، چون بخشی از روح تاریک یک جادوگر سیاه به نام ولدمورت درون خودش قرار داشت (گرچه هیچ کدوم، نه هری و نه ولدمورت، در ابتدا این رو نمی دونستند). همین دلیلی بود که هری می تونست صداهای مارها رو بشنود و با اونا سخن بگوید. اون منظم و شجاعه، و البته هر کجا که ضرورت می یابد قوانین رو می شکنه.

هری در اعماق هاگوارتز با حمله باسیلیسک، که تحت کنترل ولدمورته، روبرو میشه. بنابراین ارتباط ولدمورت با باسیلیسک تو هاگوارتز شبیه به شیطان در شمایل ماری هوشیاری بخش تو داستان پیدایش، تو باغ بهشت،عه. چرا باید اینطور باشه؟ میشه گفت – و باید گفت – که یک نوع از تهدید جانی برای انسان، تهدید خزندگان شکارچیه. اما تعبیر دیگه بیشتر انتزاعی – روانشناختی تر و معنوی تر – درباره پلیدی انسانه: خطری که وانمود میکنیم که به دیگران نسبت داره (the danger we pose to one another.). ما تو برهه ای از تاریخ تکاملی و فرهنگی مون متوجه شده ایم که پلیدی وجود انسان رو میشه بزرگترین مارها دونست. بنابراین پیشرفت نمادین اون احتمالا اینطور بوده است: (1) ابتدا مار به عنوان یک شکارچی، شیطان بود، سپس (2) دشمنان خارجی انسان، مثل مارها/ شکارچیان/ و پلیدی شیطان بود و بعد (3) نادانی/ کینه جویی/ و تاریکی درونی، شخصیتی، و روانی انسان به عنوان شیطان شناخته شد. مفهوم پردازی هر یک از این نمادها قرن ها و شاید هزاره ها طول کشیده و تصویری مشخصا پیچیده تر از شیطان ساخته است.

تمامی نمودهای آشوب و خطرِ مار مانند، ظاهرا تو ابتدا با مغزهای باستانی، شناسایی، پردازش و سمبل سازی شده تا ما رو از خزندگان شکارچی محافظت کنه. تو همچین شرایطی شاید بی حرکت موندن بتونه مشکل رو رفع کنه، و شکار رو از چشم شکارچی پنهان نماید اما خطر وجود شکارچی همچنان در آینده سر جای خودش باقیه. در عوض، باید خطر رو شکار و باید نابود کرد – اما حتی همچین تصمیمی یک راهکار دائمی برای نابود شدن خود پلیدی (و نه صرفا نمونه های اون) نیست. به صورت انتزاعی تر و عمیق تر (همراستا با این ایده که بزرگترین مارها، شریه که درون انسان می خزد) نابودی پلیدی به معنای آشکار شدن زندگی اخلاقیه که بدخواهی رو محدود میکنه. به همین دلیله که، به عنوان مثال، شهرت شاهزاده فیلیپ تو داستان زیبای خفته، بخاطر درگیری اون با اژدهای بزرگ آشوب به کمک خیرخواهی طبیعت (به شکل پری های زنانه که اون رو همراهی میکنن و به فرارش از دست ملکه شیطانی کمک میکنن)، و نیز شمشیر حقیقت و سپر فضیلت چیره شد.

هری مستقیما با باسیلیسک تو حفره اسرار، مکانی در اعماق مدرسه جادوگری، اون هم تو شرایطی که منزوی شده و در خطره، روبرو میشه. تو زمان مناسب، ققنوس مدیر خردمند مدرسه به کمکش می رسد، شمشیری به هری میده و خودش به مار حمله میکنه، تا هری زمان لازم رو برای بازیابی قوایش داشته باشه. هری در نهایت باسیلیسک رو با شمشیر می کشه اما در این حین به شدت زخمی میشه. این یک بازتاب اسطوره ای عمیق دیگه است: مثلا تو داستان پیدایش نیز ملاقات با مار، برای زن و مرد به یک اندازه مهلکه و اونا به محض هوشیار شدن و به دست آوردن بینایی بهتر، متوجه شکنندگی خودشون و اجتناب پذیری مرگشون شدن. از طرفی این یک حقیقت هولناکه: شکارچیان می بلعند، هیولاها ویران میکنن، و آشوب ویران میکنه. وجود همچین تهدیدهایی یک واقعیته. لزوما فقط راستگویی، پایبندی به اخلاق، و شجاعت کافی نیست، اما بهترین شانس ما هستند. و گاهی یک مرگ کوچک، داروییه برای پیشی گرفتن از خود مرگ. خوشبختانه ققنوس دارای یک قدرت جادوییه، و اون اشک های شفابخش اون هستند. اون بر زخم های هری اشک ریخت، و بنابراین، جادوگر جوان جون دیگه ای گرفت. هری ولدمورت رو شکست داد (وظیفه ای که بسیار دشوارتر از صرف غلبه بر یک مار غول پیکر بود)، جینی رو آزاد کرد، و مدرسه رو نجات داد.

آشنایی با ققنوس، ارتباط اون رو با داستان سنت جورج بیشتر مشخص میکنه. و اینجاست که یک چشمه دیگه از نبوغ شهود رولینگ رو می بینیم. ققنوس پرنده ایه که برای همیشه میتونه بمیرد و از نو زاده شه. به همین دلیله که این پرنده قرنها نمادی از مسیح بوده است. ققنوس از جنبه های زیادی به مسیح شباهت دارد. از طرفی تا همون اندازه به شخصیت فردی انسان شبیه است، اونجا که باید بمیرد و از نو متولد شه، همونطور که دردناک می آموزد، همونطور که پیش می رود و قاصد تجربه های همه تلخ، یقین اون رو نابود کرده اند، و جای اون یقین رو ابتدا تردید، و بعد در صورت موفقیت، دانشی نو و کاملتر میگیره. بنابراین یک تحول داوطلبانه برای مرگ و تولد دوباره راهکاری بالقوه است برای شکستن یک قطعیت اشتباه و نظمی بیش از حد و غیر منطقی.

چطور عمل کنیم

مردم درباره اینکه چطور باید عمل کرد به شیوه های مختلف تبادل اطلاعات میکنن. اونا همدیگه رو مشاهده میکنن، و اونچه می بینند، تقلید میکنن. در زمان تقلید کردن، از بدن خودش برای نشون دادن بدن دیگران استفاده میکنن (When they imitate, they use their bodies to represent the bodies of others.).اما این تقلید، خودکار و بدون فکر نیست. در عوض، اون قواعد یا الگوهای رفتاری دیگران رو شناسایی میکنه و از اون الگوها تقلید می نماید. به عنوان مثال وقتی دختربچه ای مادر بودن رو تقلید میکنه، عینا همون رفتار رو، حرکت به حرکت، مشابه مادرش تکرار نمیکنه. در عوض اون طوری بازی میکنه “مثل اینکه” یک مادره. اگه از اون دختربچه بپرسید که در حال چه کاریه، به شما خواهد گفت که تظاهر میکنه که یک مادره، اما اگه از اون بخاید که منظورش رو بیشتر توضیح دهد، خصوصا اگه کودکی کوچک باشه، شاید حرف زیادی برای گفتن نداشته باشه. توضیحات اون دختر بچه بسیار کمتر از رفتارش کامل و گویاست. این به اون معنیه که اون میتونه خیلی بیشتر عمل کنه تا بیان کنه – درست مثل ما. اگه شما رفتار دختربچه های زیادی رو دیده باشین که تظاهر به مادر بودن میکنن، اون وقت می تونین تا حد خوبی بفهمید که مادر بودن، در خالص ترین حالت، یعنی چه، حتی اگه یک مادر واقعی رو تا به حال ندیده باشید. اگه بیان خوبی داشته باشید، می تونین عناصر اساسی رفتار مادرانه رو توصیف و دیگران منتقل کنین. ممکنه همچین کاری رو به بهترین شکل بتونین با بیان یک داستان انجام بدید.

ارائه الگوی رفتاری به کمک نشون دادن یک رفتار، بسیار ساده تر و سرراست تر از استفاده از کلماته. شکلک درآوردن، این کار رو مستقیما انجام میده، رفتار در مقابل رفتار. تقلید، فرم رسمی شکلک درآوردنه و بنابراین تقلید، یک قدم این کار رو پیش می برد. نمایشنامه به دقت یک رفتار رو بر روی یک صحنه به نمایش درمی آورد، بنابراین از تقلید صرف یک قدم جلوتره. نمایش، به دقت یک رفتار رو به تصویر میکشد، اما ( but distilled ever closer to the essence.). ادبیات پا رو یک قدم فراتر می گذارد و رفتاری رو که در تخیل نویسنده و خواننده است، در غیاب بازیگران و صحنه به تصویر می کشد. فقط بزرگترین داستان نویسان ان که میتونن همچین تحولی رو تحمل کنن و بزرگترین و حیاتی ترین رفتارها رو در قالب کلماتی جذاب، عمیق، و به یاد موندنی درآورند. نسل ها بزرگترین داستان پردازان، قصه ها رو بازگو کرده اند، اصلاح و ویرایش کرده اند، و در نتیجه بهترین قصه ها رو مشترکا خلق کرده اند. هنگامی که فرهنگ ها سواد یاد میگیرن (اتفاقی که از منظر تاریخی به تازگی رخ داده)، این داستان ها امکان مکتوب شدن پیدا میکنن. تقریبا تو همین مرحله است که ممکنه گفته شه که افسانه ها و آیین ها خودش رو به شکل مذاهب در می آوردند.

تقلید کردن و اشتراک بهترین و جالب ترین رفتارها، مستلزم خلاصه گویی و اشتراک الگوهای عمیق ترین خرد بشره. اگه یک عمل بزرگ و به یاد موندنی توسط یک شخص تحسین برانگیز انجام شه، مثل یک قهرمان محلی، پس بزرگترین و به یاد موندنی ترین اقدامات ممکن، اونایی هستند که توسط یک روح (تجسم یک روح در چند بدن) مشترکا توسط قهرمان های محلی در همه جا انجام شده است. قهرمانِ قهرمانان – اون ابر قهرمان – منطقا باید متعلق به هر جایی باشه که به قهرمان سازی نیاز داره. احتمالا اسم قلمروی همچین ابرقهرمانی رو باید فراجهان نامید – حتی با اینکه همچین جهانی واقعی، یا حتی هایپررئاله (به این معنا که تجرد این مفهوم در طول زمان واقعی تره تا اینکه در یک لحظه یا مکان خاص صدق کنه. این فراجهانِ هایپررئال که از پیوسته از اثر متقابل آشوب و نظم تشکیل شده، تا ابد میدان نبرد خیر و شر، و توصیف کننده ویژگی های قهرمانه. الگوی غیر قابل انکاری که قهرمان تجسم میکنه – و عملکرد فرد و جامعه، هر دو، به اون بستگی داره – والاترین خدایانه. این قهرمان هم فرزند و هم تعدیلگر رابطه بین نظم و آشوبه، که آشوب رو به نظم قابل تحمل تبدیل میکنه (و همچنین هنگامی که ساختار فاسد و بی مورد شد، نظمی نو ایجاد میکنه) همچنین برای غالب شدنِ خوبِ ممکن، مبارزه میکنه.

هر کسی برای ساختارمند کردن ادراک و عملکرد خودش به روایتی نیاز دارد، که در غیر اون صورت چیزی به جز هجمه ی آشوبِ بودن رو تجربه نخواهد کرد. هر داستانی نیاز به شروعی داره که نشون دهنده وضعیتی اولیه ایه که چندان خوب به نظر نمی رسد، و پایانی که نشون دهنده یک وضعیت بهتره. اگه همچین پایانی نداشته باشه، هیچ قضاوتی درباره اون وضعیت بهتر یا اون ارزش والاتر نمیشه کرد. بدون همچین پایانی، همه چیز در بی معنایی و ملالت فرو می رود و به وحشت، اضطراب، و درد ختم میشه. اما، همونطور که زمان لاجرم همه چیز رو تغییر میده، هر داستان خاص و ارزشمند ممکنه در تجسم محلی مختص خودش شکست بخوره و نیاز به جایگزین شدن با داستانی جدیدتر و کاملتر، اما متفاوت دارد.

در نتیجه، بازیگر یک داستان (و بنابراین کسی که عمیقا به طرح و شخصیت پردازی های یک داستان علاقه منده) باید به روح تحولات خلاقانه، که در ابتدا ایجاد شده، تعظیم کنه، و ممکنه در صورت لزوم اون رو نابود کنه و از نو بسازد. به همین دلیله که این روح ابدی از هر باور متعصبانه و پیشفرضی فراتر میرود، همونطور که ماردوک از خدایان سالخورده پیشی گرفت، همونطور خلاقیت جامعه رو بروز میکنه، و همونطور که مسیح، قانون رو زیر پا گذاشت (یا مثل هری پاتر و دوستان شجاع اما قانون شکن اش). اما یادآوری نکته ای از قانون اول لازمه: اونایی که اخلاقا قوانین رو میشکنن، کسانی هستند که ابتدا بر همون قوانین تسلط پیدا کرده و خودشون رو نظم دادن و ضرورت این قوانین رو خودشون درک کرده اند، نهایتا اگه قانونی رو میشکنن از اون جهته که اخلاقا با روح اون قانون سازگار شن.

جلد دوم مجموعه داستانی جی. کی. رولینگ این نکته رو بیان میکنه که روحی که مشتاقانه تمایل به مردن و تولد دوباره داشته باشه، میتونه بر روح شیطانی غلبه کنه. تمام کتاب های این مجموعه به شیوه های مختلف، با همین پیام خاتمه می یابد. شباهت اون با مسیحیت نیز آشکاره. پیام هر دو در نهایت، یکی هستند: روحی که مایل به تغییر باشه، به همون اندازه ای که لازمه، موثرترین دشمن مار های اهریمنی ایدئولوژی ها و تمامیت خواهی، چه در سطح فرد و چه در سطح جامعه، است. شخصیتی سالم، پویا، و بالاتر از همه اینها، راستگو به خطا اعتراف میکنه. او، حتی به بهای جانش، ادراک، افکار، و عادات منسوخ رو دور میریزه، چون موانعی برای رشد و پیشرفت اش هستند. اون همون روحیه که، که با دردمندی، اجازه میده افکار پوسیده اش آتش بگیرند، تا بتونه دوباره زندگی کنه و سبکبال تر به سمت جلو حرکت نماید. اون همچنین همون روحیه که اونچه رو طی فرایند مرگ و تولد دوباره آموخته، به دیگران منتقل میکنه تا دیگران نیز بتونن در کنار اون از نو زاده شن.

چیزی رو هدف قرار بدید. بهترین هدفی رو که در حال حاضر می تونین تصور کنین، انتخاب کنین. به سمت اون حرکت کنین. در طول مسیر به اشتباهات و باورهای غلط خودتون توجه کنین، با اونا روبرو بشین و اونا رو اصلاح کنین. داستان تون روراست بیان کنین. گذشته، حال و آینده رو مد نظر قرار بدید. شما باید مسیر خودتون رو ترسیم کنین. باید بدونید کجا بوده اید تا اشتباهات گذشته رو تکرار نکنین. شما باید بدونید کجا هستید، در غیر این صورت نمیتونین هیچ خطی از نقطه شروع مقصدتون رسم کنین. همچنین باید بدونید که به کجا می روید، در غیر این صورت تو ابهام، آشوب و تشنگی برای امید و الهام غرق خواهید شد. شما در در حال ماجراجویی هستید، چه به سمت مقصدی بهتر، چه بدتر، بنابراین هر چی مسیرتون دقیق تر، بهتر. با موانعی که جلوی مسیرتون رو میگیرن، داوطلبانه مقابله کنین. این راه – همون مسیر زندگی، همون مسیر معنادار زندگی – مسیر مستقیم و باریکی تو مرز بین آشوب و نظمه و از تعادل بین اون عبور میکنه.

چیزی رو هدف قرار بدید که عمیق، شریف و والاست. اگه در زمان حرکت به سمت این هدف، مسیر بهتری پیدا کردید، راهتون رو عوض کنین. اما دقت کنین، تشخیص تغییر مسیر از رها کردن هدف آسان نیست (یک نکته: اگه مسیری که پیش روتون می بینید، بعد از یادگیری اونچه باید از مسیر فعلی می آموختید، چالش برانگیز تر از شده است، میشه ید با منطقا مطمئن باشین که با انتخاب مسیر جدید، خودتون رو گمراه نکرده و به خودتون خیانت نکرده اید). به این ترتیب به صورت زیگزاگ، رو به جلو حرکت میکنین. این راهکار، اثربخش ترین روش برای مسافرت نیست، اما با توجه به اینکه هدف شما به طور مرتب ضمن حرکت شما تغییر میکنه، همونطور که دانش شما در حین مسیر بیشتر میشه، هیچ جایگزین واقعی دیگه ای وجود ندارد.

سپس به مرور زمان متوجه خواهید شد که به تدریج و با ظرافت تغییراتی کرده اید که دقیق تر از گذشته میتونین اون نقطه کوچک، اون مقصد، اون چشم گاو، اون قلب صلیب رو به سمت بالاترین ارزش هدف بگیرید. شما قراره هدفی رو دنبال کنین که دائما حرکت میکنه و دور میشه. حرکت میکنه، چون شما از همون بدو هدفگذاری خرد لازم برای جهت گیری صحیح رو ندارید. دور میشه، چون فارغ از اینکه چقدر بر مهارتی که اکنون در حال کسب هستید، مسلط شده اید، دورنماهای تازه و بی نقصی پیش چشمانتون پدیدار می شن. نظم و تحول شما رو تا حد باورنکردنی جلو می بره. به کمک اراده و شانس، داستانی رو که براتون معنادار و پر حاصله، پیدا خواهید کرد. این داستان پیوسته در گذر زمان بهبود می یابد و شاید خیلی بیشتر از چند لحظه احساس رضایت و لذت نصیبتون کنه. به کمک اراده و شانس، شما قهرمان اون داستان خواهید شد، اون مسافر منضبط، اون تغییر شکل یافته خلاق، و اون بانی خیر برای خانواده و بزرگتر، برای جامعه.

تصور کنین که چه کسی می تونین باشید، و سپس مصمم اون رو هدف قرار بدید.


چیزی که شنیدین فصل دوم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون، بود. امیدوارم که از این کتاب خوشتون اومده باشه.

از ترجمه این کتاب حقیقتا لذت بردم و از هاتف بابت وقتی که میذاره برای ادیت و موزیک، بی اعتنا نسبت به شغل تمام وقت خودش، ممنونم. از شمام ممنونم که مثه ما، خوره ی فصلای این کتابین.

پنجشنبه هفته آینده با فصل سوم کتاب برمیگردیم. فعلا خدافظ!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

2 دیدگاه دربارهٔ «کتاب فراتر از نظم – فصل دوم: تصور کن چه کسی میتونی باشی، و بعد فقط همون رو هدف بگیر»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *