کاور فصل اول کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 6 خرداد 1400

قسمت: 2 و 3

فصل: 1

عنوان فصل: قانون اول: از روی بی دقتی، نهادهای اجتماعی یا دستاوردهای خلاقانه رو بدنام نکنید.

متن فصل 1 کتاب فراتر از نظم:

قانون اول: از روی بی دقتی، نهادهای اجتماعی یا دستاوردهای خلاقانه رو بدنام نکنید.

تاریخ انتشار: 6 خرداد 1400

تو این قسمت به فصل اول کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون گوش میکنیم. وقتی به این کتاب گوش میکنین به این فکر کنیم که دیگه به راحتی دستاوردهای اجتماعی رو زیر سوال نبریم.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
مترجم: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک How Did You Love از Shinedown

متن بخش اول از فصل 1:

سلام من شیمام و این دومین قسمت از مجموعه جدید کتاب داغ از پادکست خوره کتابه.

از هفته گذشته انتشار کتاب صوتی جدیدترین کتاب جردن پیترسون به اسم فراتر از نظم  یا Beyond Order رو شروع کردیم. این کتاب 13 اسفند منتشر شده و خوشحالیم که تونستیم در کمتر از 3 ماه این کتابو رایگان تو پادکستمون ترجمه و منتشر کنیم. هر هفته با یه فصل، داغ و تازه، میایم سراغ تون!

اگه دوست دارین با جردن پیترسون بیشتر آشنا بشین، زندگینامه اش و نقد و خلاصه ای از دو کتاب دیگه ای که تا حالا منتشر کرده به نامهای طرحواره های معنا و 12 قانون برای زندگی رو آماده کردیم که میتونین رو وبسایت خوره کتاب مطالعه کنین.

بیشتر از این حاشیه نمیرم و میرم سراغ اولین فصل کتاب فراتر از نظم: 12 قانون دیگر برای زندگی.


قانون اول کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون اول: از روی بی دقتی، نهادهای اجتماعی یا دستاوردهای خلاقانه رو بدنام نکنید.

تنهایی و سردرگمی

برای سالها، مراجعی داشتم که تنها زندگی میکرد. اون جدای از وضعیت زندگی اش، از جنبه های دیگه ای هم منزوی بود. روابط خانوادگی بسیار محدودی داشت. هر دو دخترش خارج از شهر زندگی میکردن و ارتباط چندانی با پدرشون نداشتن. تو شهر هم فامیل زیادی نداشت، به غیر از یک پدر و خواهری که از اونا جدا شده بود. همسرش سالها پیش از دنیا رفته بود و تو مدت حدود 15 سالی که منو میدید، تنها رابطه ای که به سختی برای نگه داشتن اش تلاش میکرد، بسیار ناراحت کننده با مرگ دوست دخترش تو یک تصادف به پایان رسید.

وقتی ما کارمون رو به کمک هم شروع کردیم، مکالمات مون کاملا خواسته و آگاهانه، عجیب بود. اون به ظرافتهای تعاملات اجتماعی عادت نداشت، بنابراین کلامی یا غیرکلامی، فاقد اون مشخصه های هماهنگ و موزونی بود که ویژگی های روان اجتماعی رو مشخص میکنن. وقتی بچه بود، کاملا از طرف هر دو والدش مورد بی توجهی قرار گرفته و دلسرد شده بود. پدرش که اغلب اوقات حضور نداشت، تو تمایلاتش غافل و سادیست (دگر آزار) بود. مادرش اعتیاد مزمن به الکل داشت. تو دوران مدرسه اغلب معذب و مضطرب بود و شانس این رو نداشت که در کل دوران تحصیلاتش معلمی به اون توجه واقعی کرده باشه. این تجربه ها باعث شده بود، مراجع من تمایل به افسردگی داشته باشه، یا اگه گرایشات بیولوژیکی به سمت افسردگی داشت، اونا رو بدتر میکرد. در نتیجه اگه تو مکالمه ای حرفش قطع میشد، یا احساس میکرد که منظورش به درستی درک نشده، به طور غیرمنتظره ای بداخلاق و حساس میشد. من خیلی زود متوجه شدم که اگه تو مدت جلسات مون اغلب اوقات ساکت باشم، اوضاع خیلی خوب جلو میره. اون هر هفته یا یک هفته در میون می اومد و معمولا در مورد موضوع یا مواردی که تو اون 7 تا 14 روز ذهنش رو مشغول کرده بود، حرف میزد. اگه تو این جلسات یک ساعته، من 45 دقیقه یا 50 دقیقه اول رو در سکوت گوش میدادم، میتونستیم برای ده دقیقه ی آخر، مکالمه ای عادی و منطقی داشته باشیم. این الگو، همونطور که من یاد می گرفتم چطور جلوی زبون خودم رو بگیرم (که کار سختی برای من بود)، بیشتر از یک دهه ادامه پیدا کرد. همینطور که سالها از پی هم میگذشت، من متوجه شدم که نسبتِ زمانی که اون در مورد موضوعات منفی با من صحبت میکرد، کم شده. گفتگوی ما – در واقع مونولوگ اون – همیشه با موردی که باعث آزارش شده بود شروع میشد و از اون گذر نمی کرد. اما، خارج از جلسات ما واسه دوست پیدا کردن، ملحق شدن به گروه های هنری و فستیوال های موسیقی خیلی تلاش میکرد تاه عدادهای خاموش سالهای قبلش رو تو ساختن آهنگ و نواختن گیتار، دوباره زنده کنه. هر چی بیشتر اجتماعی تر میشد، بیشتر تلاش میکرد راهکاری هایی برای مسائلی که با من مطرح میکرد، پیدا کنه و در انتهای هر جلسه که هر دو صحبت میکردیم، جنبه های مثبت تری از “بودن” رو مطرح میکرد. آهسته جلو میرفت، اما پیوسته پیشرفتِ رو به رشدی داشت. زمانی که اولین بار به دیدنم اومده بود، نمی تونستیم با هم روی یک میز – تو یک کافه یا هر جای شلوغ دیگه ای – بنشینیم و شبیه به دنیای واقعی با هم مکالمه ای داشته باشیم، بدون اینکه اون تو سکوت کامل فرو برود. زمانی که دوره مون با هم تمام شد، اون میشه ست شعرهایش رو جلوی گروه کوچکی از آدما بخواند و شانس اش رو برای تبدیل شدن به یک استندآپ کمدین امتحان کنه.

او بهترین نمونه علمی و شخصی نکته ای بود که طی بیشتر از بیست سال تمرین روانشناختی ام متوجه اش شده بودم: افراد برای ساماندهی به ذهن شون، به ارتباط مداوم با دیگران نیاز دارند. ما باید به مسائل فکر کنیم تا بتونیم اونا ساماندهی کنیم، و اغلب با حرف زدن فکر میکنیم. باید در مورد گذشته حرف بزنیم تا نگرانی های بیش از حد و بی اهمیت رو از همدیگه تشخیص دهیم. در غیر اینصورت، این افکار آزار دهنده میشن و فکر ما رو از مسائلی که واقعا مهم اند، منحرف میکنن. ما باید در مورد ماهیت اکنون و برنامه های آینده حرف بزنیم تا بدونیم که کجا هستیم، کجا میخایم برویم، و چرا میخایم به اون سمت حرکت کنیم. ما باید تاکتیک ها وه راتژی هایی رو که تدوین می کنیم، در معرض قضاوت دیگران بگذاریم تا از اثربخشی و کارایی شون اطمینان پیدا کنیم. همینطور زمانی که حرف می زنیم، باید به خودمون گوش بدیم تا بتونیم واکنش های بدن، انگیزه ها و احساسات مون رو در مورد موضوعی که حرف میزنیم، تشخیص بدیم و همینطور نگرانی های اغراق آمیز و غیرمنطقی رو رها کنیم. ما باید حرف بزنیم تا هم به یاد بیاوریم و هم فراموش کنیم.

مراجع من واقعا نیاز داشت تا یکی حرفهایش رو بشنود و همینطور نیاز داشت تا عضوی از یک گروه اجتماعی بزرگتر و پیچیده ترباشه – کاری که خودش تو جلسات مون برنامه ریزی میکرد و تو هفته یا هفته های بعد انجام میداد. اگه به خاطر سابقه انزوا و برخورد خشن و گذشته سختش، تو دام وسوسه ی کم شمردن ارزش روابط بین فردی افتاده بود، شانس خیلی کمی برای بازیابی سلامتی اش داشت. اما به جای اون محدودیت ها رو شناخت و به دنیا ملحق شد.

عقل به عنوان یک نهاد اجتماعی

از دید دو نفر از عمیق ترین روانشناسان تاریخ، زیگموند فروید و کارل یونگ، عقل از ویژگی های ذهن فرده. از نظر اونا، وقتی زیر شخصیت های فرد به درستی در هم ادغام و ابراز شن، فرد تو وضعیت سازگاری و سامان قرار میگیره. از نظر فروید که این مفاهیم رو ایجاد کرد، زیر شخصیت ها، شامل نهاد (بخش غریزی روان، نشونه ای از طبیعت با همون قدرت و بیگانگی اش که درون مونه)، فرامن یا سوپرایگو (که گاهی سرکوب گر بوده و نشونه ای از هنجارهای اجتماعیه)، و من یا ایگو (شخصیتی له شده بین اون دو ستمگر دیگه) هستند، و هر کدوم کارکردهای خودشون رو دارند. نهاد، من و فرامن مثل قوای مجریه، مقننه، و قضاییه تو یک دولت مدرن با هم در تعامل اند. یونگ، با اینکه عمیقا تحت تاثیر فروید قرار گرفته بود، پیچیدگی روان رو به روش دیگه ای تجزیه و تحلیل میکرد. از نظر یونگ، من (ایگو) می بایست رابطه ی مناسبی با سایه (بخش تاریک شخصیت)، اونیما یا اونیموس (جنبه ی جنسی مخالف و اغلب سرکوب شده)، و خود (وجود درونیِ ایده آل) پیدا کنه. اما تمام این زیر نهادهای مختلف، چه فرویدی و چه یونگی، یک وجه اشتراک دارند: فارغ از محیط بیرونی، همگی درونِ فرد هستند. آدما موجوداتی اجتماعیان- بعضیها بیشتر از سایرین – و هیچ کمبودی از خرد و راهنمایی پیرامون ما وجود ندارد. برای یادآوری مسیر، به جای تکیه بر منابع محدود خودمون، چرا به علائم و تابلوهای راهنمایی که دیگران با تلاش زیاد جای جایِ مسیر قرار داده اند، اعتماد نکنیم؟ فروید و یونگ با تمرکز فوق العاده بر روان فردی مستقل، توجه ناچیزی به “نقش جامعه” بر پایداری سلامت روانی فرد داشته اند.

به همین دلایله که من موقعیت تمام مراجعانم رو تو جلسه اول به همراه چند بُعد دیگه، تا اندازه زیادی وابسته به دنیای اجتماعی شون، اینطور ارزیابی میکنم: آیا تحصیلات متناسب با توانمندی و جاه طلبی شون داشته اند؟ آیا نحوه گذرانِ اوقات فراغت شون جالب، معنادار و بهره وره؟ آیا برنامه منسجم و مشخصی برای آینده شون دارند؟ آیا خودشون (و کسانی که با اونا ارتباط نزدیک دارند) دست به گریبان مشکلات جسمی و اقتصادی اند؟ آیا دوستان و زندگی اجتماعی دارند؟ آیا روابط پایدارِ صمیمانه و راضی کننده ای دارند؟ آیا روابط خانوادگی نزدیکی دارند؟ آیا کسب و کار – یا حداقل شغلی – دارند که به لحاظ مالی کافی و با ثباتباشه و ترجیحا، آیا این شغل منبع رضایتمندی و فرصت براشون هست؟ اگه جواب حداقل سه تا از سوالات بالا منفی باشه، فرض من بر اینه که مراجع من به اندازه کافی تو دنیای بین فردی انسانها جا نیفتاده و به همین خاطر در معرض خطر سقوط روانیه. 

آدما بین مردم زندگی میکنن بدون اینکه ذهن هایی کاملا فردی و مستقل داشته باشند. اگه فردی به لحاظ رفتاری، حداقل کمی مورد پذیرش یک گروه باشه، میتونه خودش رو جمع و جور کنه و سرپا بایستد. خیلی ساده به این دلیل که: ما مشکل عقلانیت و خوشفکری رو برون سپاری میکنیم. آدما میشه ند از نظر روانی تا حدی، نه کاملا سالم بمونن، اگه ذهن های منسجمی با دیگران داشته باشند، چون اطرافیان اونا دائما به اونا یادآوری میکنن که چطور باید فکر کنن، رفتار کنن، و حرف بزنند. اگه شما از این مسیر مستقیم و باریک منحرف بشین – اگه رفتارهای نامناسبی از خودتون نشون بدید – مردم قبل از اینکه رفتار خوب و صمیمانه ای داشته باشند، براتون دست بزنن و تاییدتون کنن، به خطاهای شما واکنش نشون میدهند و با سرزنش هاشون شما رو به همون مسیر اولیه برمی گردونن. ابروهاشون رو بالا میبرند، در حالی که به شما میخندند (یا نه)، یا به شما توجه میکنن (شاید هم نکنن). به بیان دیگه، اگه آدمایی میشه ند شما رو دور و بر خودشونن تحمل کنن، مدام به شما یادآوری میکنن که رفتار بدی نداشته باشین و دائما از شما میخان که همیشه در بهترین حالت باشید.

اما چطور شد که ما به اینطور توافق عمومی دست پیدا کردیم که بتونه از ثبات روانی مون حمایت کنه؟ به نظر میرسد، در مواجهه با پیچیدگی هایی که دائما جلوی راهمون سبز می شن، وظیفه خطرناکیه – تازه اگه نگوییم غیر ممکنه. “آیا باید به دنبال این هدف برویم یا هدف دیگه ای؟”، “چطور ارزش این کار رو با ارزش کارهای دیگه مقایسه کنیم؟”، “چه کسی از همه شایسته تر، خلاق تر یا قاطع تره و در نتیجه باید به اون اختیارات داده شه؟” جواب این نوع سوالات همیشه از مذاکرات فشرده – کلامی یا غیر کلامی – برای تنظیم رفتار فردی، همکاری و رقابت به دست میاد. هر اون چیزی که ما قابل توجه و ارزشمند بدونیم هم به این توافق اجتماعی اضافه میشه و در نتیجه بخشی از پاداش و مجازات هایی میشه که برای محقق شدن یا نشدن اون ارزش در نظر میگیریم. بخشی از این پیام دائما به ما یادآوری میکنه که: “این همون ارزش ماست. نگاهش کن (درک اش کن) و تو همون جهت حرکت کن (بر اساس همون ارزش عمل کن)، نه در جهت دیگه.”

سازگاری با این نشونه ها و یادآوری ها، اغلب اوقات، همون عقلانیتی ایه که هر کدوممون، از همون مراحل اولیه ی کودکی، لازم داریم. ما بدون واسطه گری جهان اجتماعی، برامون غیر ممکنه که بتونیم ذهن مون رو یکپارچه و ساماندهی کنیم. جهان ما رو تو خودش غرق خواهد کرد.

اهمیت اشاره کردن

من از بابت داشتنِ یک نوه، الیزابت اسکارلت پیترسون کُریکووا، که مرداد 1396 متولد شد، آدم خوشبختی هستم. من با دقت رشد کردن اون رو دنبال کردم. سعی کردم بفهمم دنبال چه چیزیه و با چه چیزهایی دوست داره بازی کنه. وقتی حدود یک سال و نیمه بود، رفتارهای دوست داشتنیِ غیر قابل تحملی نشون میداد. میخندید و سقلمه میزد، یا می خندید و بینی اش رو به این ور و اون ور می مالید. با این حال به نظر من، قابل توجه ترین کاری که میکرد اشاره کردن هایش بود. اون زمان تازه کشف کرده بود که با انگشت اشاره اش میتونه به اشیا دست بزند یا به اونا اشاره کنه، و این کار برایش خیلی جالب بود. علی الخصوص اگه با این کار می تونست توجه بزرگترهای اطرافش رو به خودش جلب کنه، خیلی خوشحال میشد. این موضوع نشون میده که بچه، هر بار به روشی غیر تکراری، اقدام به جلب توجه اطرافیانش میکنه. اون خیلی زود این نکته رو فهمید و جای تعجبی هم ندارد. ما برای به دست آوردن توجه شخصی، اجتماعی و اقتصادی با هم رقابت می کنیم. هیچ پولی از حد ارزش اش متجاوز نیست. در غیاب توجه دیگران، بچه ها، بزرگسالان و دانشمندان، همه مثل گلهایی پژمرده می شن. برای اینکه دیگران با چیزی که برای شما جالب یا مهمه، هم نظر شن، اول باید از اهمیت موضوع اطلاع پیدا کنن، و بعد باید شما رو به عنوان فردی که تو اون زمینه آگاهی داره و با تجربه است، قابل احترام بدونن. از طرفی، اشاره کردن پیش درآمدی بر پیشرفت و توسعه ی زبانه. ما در درجه ی اول برای یک شی اسم میگذاریم، تا بتونیم به اون اشاره کنیم، بعد بین چند شی، یکی رو مشخص میکنیم و اون رو برای استفاده ی شخصی یا اجتماعی از بقیه جدا می کنیم. وقتی نوه ام به چیزی اشاره میکرد، این کار رو علنی انجام میداد. اون وقتی به چیزی اشاره میکرد، بلافاصله واکنش مردم رو نسبت به اون میدید. به عبارت دیگه، هیچ مزیتی تو اشاره کردن به چیزی که دیگران چندان به اون توجهی نمیکنن، وجود ندارد. بنابراین اون به چیزی که برایش جالب بود اشاره میکرد، بعد به اطراف نگاه میکرد تا ببیند آیا کس دیگه ای هم به اون اهمیت میده یا نه. اون تو سن پایینی داشت درس مهمی یاد میگرفت: اگه تو روابط تون چیزهایی که توجه دیگران رو جلب نمیکنه به کار می برید، این خطر رو به جون خریده اید که ارزش ارتباط تون – یا حتی ارزش خودتون – به صفر برسد. به همین شیوه بود که نوه ی من شروع کرد به کاوش عمیق تو سلسله مراتب پیچیده ی ارزش هایی که بر اساس اون خانواده و جامعه ی اطرافش تعریف میشد.

اسکارلت حالا دیگه یاد گرفته صحبت کنه – شکل پیچیده تری از اشاره کردن (و البته کاوش). هر کلمه یک اشاره گر ساده و عمومی شده است. نام بردن از چیزی، نه فقط اون رو از پیش زمینه ی نامحدودی از امکان های بالقوه قابل نامگذاری متمایز میکنه، بلکه اون رو همزمان، همراه با تمام پدیده های دارای کاربرد و اهمیت یکسان طبقه بندی میکنه. مثلا ما کلمه “زمین” رو استفاده می کنیم بدون اینکه اسم دیگه ای برای انواع زمین ها (مثلا زمین شیشه ای، بتنی، چوبی و غیره) با طرح ها و رنگ ها و سایه های مختلف داشته باشیم. به عبارتی انگار داریم برای کلمه ی “زمین” توصیفی با وضوح تصویر پایین به کار می بریم: یعنی زمینی یا کفه ای که بتونه تو هر طبقه از ساختمون، ما رو بالا نگه داره و بتونیم روی اون راه برویم، بدون اینکه فرو بریزد. در اینصورت منظورمون از “زمین” به اندازه کافی دقیق بوده است. این کلمه باعث میشه که “کف” رو از “دیوارها” تشخیص دهیم، از طرفی با محدود کردن جزئیات، مثل نوع و جنس زمین، متوجه مون میکنه که صرفا منظور از اون، اشاره به یک مفهوم صاف، ثابت و قابل راه رفتن تو فضای بسته ی خانه است. کلماتی که به کار می بریم، ابزارهایی هستند که ساختارهای تجربه شخصی و خصوصی ما رو شکل میدهند، اما به همون اندازه هم از منظر اجتماعی تعریف می شن. اگه چیزی با ماهیت زمین نداشتیم که برامون اونقدر اهمیت داشتهباشه که به اون کلمه ای اختصاص دهیم، هیچوقت کلمه “زمین” رو به کار نمی بردیم و حتی از وجودش هم آگاهی نداشتیم. بنابراین صرف نامگذاری پدیده ها (و البته توافق کردن درباره استفاده از اون کلمه) بخش مهمی از این فرآینده که به موجب اون، پدیده ها و واقعیت های بسیار پیچیده، از قالب دنیای ارزشها تقلیل پیدا میکنن و ساده می شن. تعامل مداوم با نهادهای اجتماعیه که این تقلیل – این خصوصیت – رو امکان پذیر میکنه.

ما باید به چه چیزی اشاره کنیم؟

دنیای اجتماعی از طریق ساده سازی و مشخص کردن مسائل، به ما کمک میکنه تا بفهمیم چه چیزهایی مهم اند. اما “اهمیت داشتن” یعنی چه؟ از چه روی به چیزی مهم می گوییم؟ فرد توسط دنیای اجتماعی شکل میگیره، اما نهاد اجتماعی هم از نیازهای افرادی که سازنده ی اون نهاد هستند، تاثیر می پذیرد. برای تامین نیازهای زندگی باید مقدماتی فراهم کرد. ما نمیتونیم بدون غذا، آب، هوای تمیز و سرپناه زندگی کنیم. نیازهای اساسی دیگه ای هم هستند که کمتر بدیهی به نظر می رسند، از جمله نیازمون به همکاری کردن، بازی کردن، نوازش شدن و صمیمیت. همه اینها (که به هیچ وجه لیستی طولانی نیست) از ضروریات زیست شناختی و روانشناختی ما هستند. ما باید بتونیم به اون المان هایی که احتیاجات زندگی مون رو فراهم میکنن، اشاره کنیم، و بعد از اونا استفاده کنیم. این حقیقت که ما موجوداتی عمیقا اجتماعی هستیم، مجموعه محدودیت های دیگه ای به وضعیت مون اضافه میکنه: ما باید به گونه ای ادراک و رفتار کنیم که نیازهای روانشناختی و زیستی ما رو برآورده کنه، اما از اون جایی که هیچ کدوم از ما در انزوا زندگی نمی کنیم و نمی تونیم که در انزوا زندگی کنیم، این رفتار و ادراک باید به شیوه ای باشه که تایید دیگران رو هم به دست بیاوریم. این یعنی راهکارهایی که ما برای مشکلات زیستی و اساسی مون به کار می بریم، باید از طرفی پذیرفته شده و از لحاظ اجتماعی قابل اجرا باشه.

شایسته است که عمیق تر بفهمیم چطور ضرورت، جهانِ راه حلهای مناسب و برنامه های قابل اجرا رو محدود میکنه. اولا، همونطور که پیشتر اشاره کردیم، در اصل همچین برنامه ای باید یک مشکل واقعی رو حل کنه. ثانیا، در رقابت با برنامه های دیگه باید مورد تایید دیگران باشه، در غیر اینصورت دیگران همکاری نکرده و مخالفت خواهند کرد. بنابراین اگه من برای چیزی ارزش قائلم، باید نحوه ی ارزش گذاری اون رو طوری تعیین کنم که بالقوه به دیگران نفع برساند. ارزشِ من نباید فقط برای من مفید باشه: باید برای من، و برای اطرافیانم خوب باشه. حتی این ویژگی هم به اندازه ی کافی خوب نیست – به این معنی که محدودیت های بیشتری در مورد نحوه ی ادراک و رفتار تو جهان وجود دارد. نحوه ی ارزش گذاری و مشاهده ی من در جهان، به طور جدایی ناپذیری با برنامه ی من، خانواده ام، و در سطح وسیع تر جامعه، در هم تنیده است. این برنامه نه فقط برای من، که باید برای خانواده و جامعه من باید قابل اجرا باشه. علاوه بر اون، نه تنها باید برای اکنون مفید باشه، بلکه نباید خطری برای آینده، یک هفته بعد، یک ماه، یا یکسال بعد (حتی یک دهه و یک قرن بعد) ایجاد کنه. یک راه حل خوب برای یک مشکلِ رنج آور باید تکرار پذیرباشه و در اثر تکرار، دچار زوال ن شه – چه در طول زمان و چه در بین مردم.

محدودیت های جهان، چه اونایی که بیولوژیکی به ما می رسند و چه اونایی که اجتماعی تحمیل می شن، پیچیدگی هایش رو تا حدی به حوزه ای از ارزش های جهان شمول و قابل درک نزدیک میکنه. این موضوع فوق العاده مهمه، چون بیشمار مشکل و بیشمار راه حل فرضیِ بالقوه وجود دارد، اما تعداد نسبتا محدودی از راه حلها هستند که به طور همزمان از نظر روانی و اجتماعی، کاربردی باشند. این حقیقت که تعداد محدودی راه حل وجود دارد، تلویحا وجود چیزی مثل یک اخلاق طبیعی رو تایید میکنه که شاید متغیره، درست مثل زبان که از محلی به محل دیگه عوض میشه، اما اساس اش همچنان ثابت و جهان شموله. واقعیتِ همچین اخلاق طبیعیه که بدنام کردنِ نهادهای اجتماعی رو کاری بد و همینطور خطرناک میکنه: چون همچین نهادهایی اساسا اینطور تکامل پیدا کرده اند که مشکلات رو حل کنن، تا زندگی ادامه پیدا کنه. اونا به هیچ وجه بی نقص نیستند – اما بهتر کردن شون به جای بدتر کردن، یک مشکل بسیار پیچیده است.

بنابراین من باید پیچیدگی دنیا رو در نظر بگیرم، اونوقت مشکل رو به یک نقطه کوچک کاهش دهم تا بتونم برایش کاری بکنم، و در این حین باید دیگران و آینده شون رو هم در نظر بگیرم. چطور همچین کاری رو می تونم انجام دهم؟ به کمک ارتباطات و مذاکره. با برون سپاری مشکلات شناختی خیلی پیچیده به منابعِ جهانِ گسترده تر. افرادی که هر جامعه رو تشکیل میدهند، به لحاظ زبانی با هم رقابت و همکاری میکنن (اگرچه تعامل زبانی هیچوقت ابزار همکاری و رقابت رو تضعیف نمیکنه یا دست کم نمی شمارد). کلمات از توافق جمعیِ آدما ایجاد شده ان و همه باید در مورد دلیل استفاده از یک کلمه موافق باشن. چارچوب کلامی ما که کمک میکنه جهان رو محدود کنیم، نتیجه ی چشم اندازی از ارزش هاست که از نظر اجتماعی – و همینطور از منظر محدودیتِ بی رحمانه ی خودِ واقعیت – ساخته میشه. این موضوع کمک میکنه تا بتونیم به این چشم انداز شکل و فرم دهیم، و البته نه صرفا شکل و فرمی قدیمی. اینجاست که سلسله مراتب – با وضوح بیشتری – وارد صحنه میشه.

کارهای ورودی این سلسله مراتب باید دریافت شن، وگرنه مردم از گرسنگی، تشنگی، یا در معرض چیزهای ناشناخته قرار گرفتن، میمیرند – یا از تنهایی و لمس نشدن میمیرند. اون کارهایی که باید انجام شن، باید مشخص شه، و باید برای انجام دادنشون برنامه ریزی کرد. مهارت های پیش نیاز این برنامه ریزی باید یاد گرفته شن. این کارهای مهم یعنی برنامه ریزی و مهارت های لازم، درست مثل اجرای برنامه ای از پیش گفته، باید تو محیط های اجتماعی در معرض همکاری دیگران (و رقابت با دیگران) قرار بگیرند. در نتیجه برخی افراد تو حل مسئله بهتر از بقیه خواهند بود. این تنوع در توانایی (در کنار تعدد مشکلات و عدم امکان آموزش دادن به همه تو تمام زمینه ها) لزوما یک ساختار سلسله مراتبی ایجاد میکنه – که در حالت ایده آل، بر اساس رسیدن به یک شایستگی حقیقی به وجود اومده است. همچین سلسله مراتبی در اصل ابزاری دارای ساختار اجتماعیه، که باید برای دستیابیِ اثربخش به وظایف ضروری و ارزشمند به کار رود. همزمان این سلسله مراتب یک نهاد اجتماعیه که روند پیشرفت و صلح رو امکان پذیر میکنه.

از پایین به بالا (Bottom Up)

اجماع نظر در مورد ساختن فرضیات گفته و ناگفته ای که ارزش توصیف جوامع ما رو داشته باشه، ریشه ای باستانی دارد. همچین اجماع نظری در طول صدها میلیون سال در حال شکل گیریه. در نهایت اینکه “چطور باید رفتار کنین؟” در واقع شکلِ کوتاه مدت و اونیِ این سوال بنیادی و قدیمیه که “چطور باید زنده بمونید؟” بنابراین نگاه کردن به گذشته های دور – به آغاز زنجیره تکاملی، درست به ابتدای همه چیز – و تامل درباره اونچه مهمه، آموزنده است. از منظر تکاملی، قدیمی ترین ارگانیسم های چند سلولی (که برای اهداف بقا کاملا کافی اند) متشکل از سلولهای حسی-حرکتی نسبتا نامجزا هستند. این سلول ها بعضی از حقایق یا ویژگی های محیط رو مستقیما روی خروجی موتور همون سلول ها، به صورت یک رابطه ی لزوما یک به یک، ترسیم میکنن. محرک الف، به معنای پاسخ الفه، و نه هیچ چیز دیگه . همونطور که محرک ب، به معنای پاسخ به. در بین موجودات متنوع و پیچیده تر – موجوداتی که تو جهان طبیعی بزرگتر و معمولا بارزترند – عملکردهای حسی و حرکتی مجزای از همونو هر کدوم عملکردی تخصصی دارند، به این معنا که سلول های دسته اول، الگوهایی تو جهان شناسایی میکنن و سلول های دسته دوم، الگوهایی برای خروجی موتور تولید میکنن. این تمایزِ تخصصی در عملکرد، امکان شناسایی و ترسیم طیف گسترده تری از الگوها و همچنین کنشها و واکنشها رو ایجاد کرده است. دسته سوم سلولها – سلولهای عصبی – گاهی اوقات ظاهر میشن و به عنوان واسطه ی محاسباتی بین دو دسته اول عمل میکنن. تو بین اون گونه هایی که تونسته اند سطحی از عملکرد عصبی ایجاد کنن، الگوی ورودی “یکسان” میتونه الگوی خروجی متفاوتی ایجاد کنه (مثلا وابسته به تغییراتی که تو محیط بیرونی یا شرایط درونی و روانی موجود ایجاد میشه).

با افزایش پیچیدگی های سیستم عصبی و ظهور هرچه بیشتر لایه های واسطه ی عصبی، رابطه بین یک واقعیت ساده و خروجی حرکتی، به طور فزاینده ای پیچیده، غیرقابل پیش بینی و ماهرانه میشه. اونچه ظاهرا یک ورودی یا یک وضعیت یکسان به نظر می رسد، میتونه به طرق مختلفی درک شه، و دو دریافتِ مختلف از یک رفتار ممکنه پاسخ هایی بسیار متفاوت ایجاد کنه. کار بسیار سختیه که حتی منزوی ترین موجودات دنیا، مثل موشهای آزمایشگاهی، رو به حدی عمیقا محدود کنین که رفتارشون تو آزمایشهای تا حد امکان مشابه، قابل پیش بینی باشه. مادامیکه لایه های بافتهای عصبی واسطه بین احساس و عمل تکثیر می شن، با همدیگه متفاوت هم می شن. حالا سیستم های اصلی انگیزشی (مثل گرسنگی، تشنگی، خشم و غیره) پدید می آیند که اغلب تحت عنوان محرکه های انگیزشی شناخته میشن و ویژگیها و تنوع حسی و رفتاری اضافه میکنن. سیستم های عاطفی به همین ترتیب و بدون علامتِ مشخصی، جایگزین انگیزه ها می شن. سیستمهای شناختی، خیلی دیرتر ظهور میکنن. در آغاز احتمالا به صورت تخیل شکل میگیرن، و بعد – فقط در بین انسانها – به شکل یک زبان تمام عیار درمی آیند. بنابراین در بین پیچیده ترین موجودات، یک سلسله مراتب درونی از ساختار وجود دارد، از عکس العمل غیر ارادی از طریق محرکه انگیزشی گرفته تا عمل به واسطه زبان (در مورد خاص انسان ها)، که باید قبل از اینکه به صورت یکپارچه و متحد عمل کنه، سازماندهی شه و یک نقطه رو هدف بگیرد.

این سلسله مراتب چطور سازمان یافته؟ (همین ساختاری که در قالب قسمتهای زیادی از پایین به بالا و تو بازه های طولانی زمان تکاملی پدید اومده است) در واقع به همون پاسخی برگشتیم که پیشتر به اون اشاره کردیم: از طریق همکاری و رقابت مداوم – همون شوخی همیشگیِ مبارزه برای منابع و موقعیت – یا همون تعریف تنازع بقا و تولید مثل. این اتفاق در طول زمان غیر قابل تصوری طولانی که مشخصه تکامله و همینطور تو دوران بسیار کوتاه زندگی هر فرد اتفاق می افتد. مذاکره برای کسب موقعیت، ارگانیسم ها رو تو سلسله مراتب هایی مختلف که موجود هستند و کارشون کنترل دسترسی به منابع حیاتی مثل سرپناه، تغذیه و جفت گیریه، دسته بندی میکنه. تو این سلسله مراتب ها، همه موجوداتِ دارای پیچیدگی های معقول و ماهیتی حداقل اجتماعی، جایگاه ویژه ای برای خودشون دارند و اون رو می شناسند. همینطور همه موجودات اجتماعی، مادامیکه جایگاه خودشون رو تو گروه می فهمند، اونچه رو که توسط سایر اعضای گروه ارزشمند تلقی میشه، یاد میگیرن و معنایی پیچیده، چه ضمنی و چه صریح، از مفهوم ارزش درک میکنن. در یک کلام: سلسله مراتب داخلی که واقعیت ها رو به اقدامات ترجمه میکنه، منعکس کننده سلسله مراتب بیرونی در تشکیلات اجتماعیه. به عنوان مثال، روشنه که شامپانزه های یک گروه، جهان اجتماعی خود و رتبه بندی های این سلسله مراتب رو با جزئیات خوبی درک میکنن. اونا می دونن چه چیزی مهمه و چه کسی دسترسی ممتازی به اون دارد. اونا همچین نکاتی رو طوری می فهمند که گویی بقا و تولید مثل شون به اون بستگی دارد، همونطور که واقعا بستگی دارد.

نوزاد نو رسیده به سه دسته واکنش غیر ارادی و نسبتا قطعی مجهزه: مکیدن، گریه کردن و تعجب کردن. اینها نقاط شروع طیف وسیعی از مهارتهای عملی هستند که با بلوغ انسان رشد میکنن. کودکان تا سن 2 سالگی (و اغلب برای بسیاری از مهارت ها خیلی زودتر از اون) می تونن با تمام حواسشون جهت گیری کنن، صاف راه برن، از دستهای مجهز به انگشت شست برای برآوردن انواع نیازهاشون استفاده کنن و خواسته ها و نیازهای خودشون رو، کلامی و غیر کلامی، ابراز کنن – که البته این مثال نمونه ای جزئی از این دست مثالهاست. این آرایش عظیم توانایی های رفتاری، اول تو دسته بندی های پیچیده ای از احساسات و محرکه های انگیزشی (مثل عصبانیت، غم، ترس، شادی، غافلگیری و موارد دیگه) انسجام می یابد و بعد برای انجام هر هدف خاص و محدودی که کودک رو تو اون لحظه، و سپس به طور فزاینده ای تو بازه های زمانی طولانی تر، الهام می بخشد، سازمان داده است.

این کودک در حال رشد، همینطور باید یاد بگیرد عملکرد انگیزشی اش رو که در حال حاضر به اون مسلطه، با سایر حالت های انگیزشی درونی اش هماهنگ انجام دهد. به عنوان مثال، امیال جداگانه برای غذا خوردن، خوابیدن و بازی کردن، باید در همزیستی با هم باشند تا بتونن خود رو بصورت مطلوب بروز دهند. و همینطور باید یاد بگیرد که این عملکرد انگیزشی رو در هماهنگی با خواسته ها، امور عادی و فرصت های محیط اجتماعی اصلاح کنه. این اصلاح و یادگیری از روابط مادر و فرزند شروع میشه و بازی کردن تو اون شرایط محدود اما همچنان اجتماعی، ادامه پیدا میکنه. سپس وقتی کودک به حدی از بلوغ رسید که سلسله مراتب درونی عاطفی و عملکردهای انگیزشی اش رو بشه، حتی تو بعضی مواقع در قالب یه چارچوبی با یک هدف انتزاعی، آگاهانه و تعاملی فرض کرد (مثل زمانی که می گوید “بیا خاله بازی کنیم”)، آماده ست که با دیگران بازی کنه، و با گذشت زمان، به روشی پیچیده و ماهرانه این کار رو یاد بگیرد.

همونطور که روانشناس بزرگ رشد، ژان پیاژه، مشاهد کرد، بازی کردن با دیگران بستگی به مهیا کردن جمعی از همبازی های کودک با یک هدف مشترک دارد. ایجاد جمعی با یک هدف مشترک، که در گرو قوانین حاکم بر همکاری و رقابت برای هدف و مقصود بازیه، یک جهانِ کوچک اجتماعی رو تشکیل میده. همه جوامع رو میشه به عنوان نسخه ای از این بازی یا مضمون در نظر گرفت. تو همه جوامع کاراومد و مناسب، قوانین اساسی یک بازی جوانمردانه، که نوعی از تقابل شرایط و زمانه، ناگزیر اعمال میشه. بازیها، مثل راه حل های هر مشکل، باید از نظر تکرارپذیری قابل تحمل باشند و برای این تکرار پذیری، اصولی وجود داشته باشه. به عنوان مثال، پیاژه گمان میکرد بازیهای داوطلبانه، تو رقابت با بازیهای تحمیل شده و تحت تهدید زور پیشتاز می شن، چون مقداری از انرژی كه میشه صرف خود بازی کرد، با هر ماهیتی که دارد، باید برای اعمال فشار هدر برود. شواهدی وجود داره که حاکی از ظهور همچین مقدمات داوطلبانه ی بازی مانندی در بین خویشاوندان غیرانسانی ما هم هست.

قوانین جهان شمول یک بازی جوانمردانه، شامل توانایی تنظیم عواطف و انگیزه ها تو زمان همکاری، و رقابت برای دستیابی به یک هدفه (که در عین حال، بخشی از توانایی بازی کردنه) و مثل اونچه قبلا گفتیم، اراده و توانایی و برای ایجاد روابط متقابل سودمند در طول زمان و شرایطه. اما زندگی به سادگی یک بازی نیست، بلکه مجموعه ای از بازیهاست که تو هر کدوم وجوه مشترک (هر اونچه یک بازی رو تعریف میکنه) و وجوه یکتا وجود داره (که در غیر اینصورت توجیهی برای وجود چندین بازی نبود). دست کم یک نقطه شروع وجود داره (مثل دوران مهد کودک، امتیاز 0-0، اولین قرار ملاقات، شروع اولین شغل)، که نیاز به بهبود و روشی برای تایید کردن و نمایش اون بهبود دارد، و از طرفی، مستلزم یک هدف مطلوبه (مثل فارغ التحصیلی از مدرسه، برنده شدن، ساختن یک رابطه عاشقانه برای همیشه، و داشتن یک شغل معتبر). به دلیل همین وجه اشتراکات، مفهومی مثل اخلاق – یا به عبارت بهتر، یک فرا اخلاق – وجود دارد، که از پایین به بالاست و در کل مجموعه بازی ها نمایان میشه. بنابراین بهترین بازیکن، لزوما برنده هیچ یک از این بازی ها به طور خاص نیست، بلکه تو خیلی موارد اون کسیه که توسط بیشترین تعدادِ بازیکنان برای مشارکت در بیشترین مجموعه بازی ها دعوت میشه. شاید به همین دلیله که، ولو ناآگاهانه تو اون لحظه به فرزندتون می گویید: “برد و باخت مهم نیست. مهم اینه که چطور بازی میکنی!” حالا واقعا چطور باید بازی کنیم تا در بین مطلوب ترین بازیکنان باشیم؟ چه ساختاری باید درون شما شکل گرفتهباشه تا همچین بازی ای امکان پذیر شه؟ این دو سوال آخر بهم وابسته اند، چون ساختاری که شما رو قادر به بازی کردن میکنه (و با افزایش روزافزون و با دقت خودکار، بر حسب عادت صورت میگیره) فقط تو فرآیند تمرین مداومِ هنر یک بازی صحیح، ظاهر میشه. کجا ممکنه یاد بگیرید چطور بازی کنین؟ هر کجا… کافیه خوش شانس و هوشیار باشید.

سودمندی شخصیت “ابله”

کار مفیدیه که بتونین جایگاه خودتون رو تو پایین یک سلسله مراتب به دست بیاورید. این کار به پیشرفت احساس شکرگزاری و فروتنی شما کمک میکنه. شکرگزاری: همیشه افرادی وجود دارند که مهارت و تخصصشون از شما بیشتره و شما نیز باید هوشمندانه از این موضوع خوشحال باشید. به خاطر مشکلات جدی و پیچیده ای که باید حل کنیم، شکافهای ارزشمند بسیاری هست که میشه اونا رو پر کرد. همچین واقعیتی که آدم هایی هستند که این شکاف ها رو با مهارت هایی قابل اطمینان و مبتنی بر تجربه پر میکنن، موضوعیه که حقیقتا باید به خاطرش سپاسگزار بود. فروتنی: بهتر اینه که فرض رو بر ناآگاهی وه قبال از یادگیری گذاشت تا آگاهی کافی، و در نتیجه ریسک کور موندن نسبت به خطرات. بهتره دوستانی برای خودتون پیدا کنین که دوستی تون بر اساس ناآگاهی شما شکل گرفتهباشه تا آگاهی تون، چون احتمال موفقیت نامحدودی از منبع اول وجود دارد، در حالی که احتمال دومی محدوده. وقتی تو تنگنا و فشار قرار می گیرید – که اغلب به خاطر لجبازی و کله شقی خودتون در پافشاری روی فرضیات قابل تحسین تونه – تنها چیزی که میتونه به شما کمک کنه اینه که فکر کنین هنوز چه چیزی رو یاد نگرفته اید؟ مبتدی بودن، و از بعضی جهات مبتدی باقی موندن، نه تنها لازم بلکه مفیده. به همین دلیل تو کارت های تاروت، و کارت های مورد علاقه ی آدمای شهودی، رمانتیک، فال بین و کلاهبردار، کارت ابله رو درست عین همدیگه کارتی مثبت تعبیر میکنن. این موضوع از جنبه های مختلفی تو این فصل مورد بحث قرار گرفته است.

ابله، یک مرد جوان و خوشتیپه که نگاهش رو به بالا هاست، در حالی که نور خورشید چشمانش رو میزند. اون میخاد تو کوهستانها سفر کنه و قصد داره صخره ای رو که پیش رویش می بیند، با بی احتیاطی پشت سر بگذارد (اما آیا واقعا همچین قصدی دارد؟). با این حال، قدرتش دقیقا به خاطر علاقه ایه که به خاطرش حاضره خطر سقوط کردن رو به جون بخرد، اما یک بار دیگه تجربه ی تو اوج بودن رو تجربه کنه. کسی که مایل نیست یک مبتدی ابله باشه، نمیتونه چیزی یاد بگیرد. به همین دلیل هم هست که کارل یونگ، از بین تمام دلایل دیگه ، باه ناد به همین دلیل شخصیت ابله رو به عنوان پیش درآمدی برای کهن الگوی نجات دهنده، همون فرد کامل، در نظر گرفته است.

مبتدی یا همون شخصیت ابله، پیوسته با خودش و به همون اندازه با دیگران، باید صبور و بردبار باشه. اظهار بی اطلاعی، بی تجربگی و بی مهارتی، گاهی اوقات به درستی به بی مسئولیتی نسبت داده میشه، و به انصاف از جانب دیگران محکومه. عدم کفایت شخصیت ابله، اغلب نتیجه ی اجتناب ناپذیریِ آسیب پذیری هر فرده تا یک شکست واقعی اخلاقی. بسیاری از چیزهای عالی از کوچک شروع می شن، و در ابتدا نادان و بی فایده اند. این درس هم درست مثل سنت و فرهنگ، بین آدما جا افتاده است. به عنوان مثال، به قهرمان های والت دیزنی، مثل پینوکیو، سیمبا و هری پاتر جادویی جی. کی. رولینگ نگاه کنین. پینوکیو، اول یک عروسک چوبی و بازیچه ی تصمیمات همه بود، به جز خودش. شیر شاه، اول یک توله ی خام و گروگان ناخواسته ی عمویی بدخواه و خیانت کار بود. دانش آموز مدرسه ی جادوگری هاگوارتز، یک بچه یتیم بود که تو یک انباری کوچک و خاک گرفته به عنوان اتاق زندگی میکنه، و دشمن بزرگش ولدمورت می تونست شیطان درونی خودش باشه. بزرگترین قهرمانان اساطیری هم به همین شکل، اغلب در شرایطی بی برکت و محقر به دنیا می آیند (مثلا به عنوان نوزاد یک برده ی یهودی تو آخوری فرومایه) و در معرض خطری مهلک قرار میگیرن (مثلا داستان تصمیم فرعون برای کشتن تمام نوزادان پسر تو قوم یهود، یا بعدها حکم های مشابها ستمگرانه هِرود). اما مبتدی امروز، استاد فرداست. بنابراین حتی برای فردی موفق (کسی که هنوز می خاد کارهای بیشتری انجام دهد) نیز لازمه که هویت خودش رو هنوز ناموفق بدونه، از تلاش برای رسیدن به شایستگی قدردانی کنه، و با دقت، فروتنی واقعی خودش رو تابع بازی فعلی بدونه. اون باید آگاهی، خویشتنداری و انضباط لازم برای حرکت بعدی اش رو بهتر کنه.

زمان نوشتن این کتاب، یک بار همراه همسر، دختر و پسرم به رستورانی تو تورنتو سر زدیم. همونطور که دنبال میزی برای خودمون می گشتم، پیشخدمت جوانی از من پرسید که آیا میتونه چند کلمه ای با من صحبت کنه. اون به من گفت که تمام ویدیو های منو دیده و به پادکست هایم گوش کرده است، و در نتیجه حالا تبدیل به فردی شده که رویکردش نسبت به شغل سطح پایین (اما همچنان ضروری اش) تغییر کرده است. اون دیگه انتقادی از خودش و از کاری که انجام میده، نمیکنه. در عوض تصمیم گرفته از شرایطش قدردانباشه و سعی کنه دنبال فرصت هایی بگردد که به اون رو میکنن. اون تصمیم گرفته بود سختکوش تر و قابل اعتمادتر کار کنه و ببیند اگه تمام تلاشش رو برای کاری که انجام میده بکنه، چه اتفاقی می افتد. اون پسر، با لبخندی غیر تصنعی به من گفت که در عرض شش ماه، سه بار ارتقا گرفته است.

اون مرد جوان این نکته رو فهمیده بود که هر موقعیتی که توش قرار میگیره، میتونه پتانسیل هایی بیشتر از اونچه تو نگاه اول به نظرش میرسد، داشتهباشه (خصوصا وقتی دیدش به خاطر نفرت و کینه ی حاصل از قرار گرفتن در نزدیکی های کف این سلسله مراتب مخدوش شده باشه). به هر حال، اینطور نیست که یک رستوران مکانی ساده باشه، بلکه بخشی از یک سازمون ملی گسترده تر، یک زنجیره بزرگتر و با کیفیت تره. برای انجام یک کار خوب تو همچین فضایی، پیشخدمت ها باید در هماهنگی با آشپزهای مشهور و شناخته شده کار کنن و با همچین کاری که یک وظیفه ی سخت و پر دردسره، کنار بیایند. همینطور باید مودب و مشتاق مشتریان باشند. اونا باید دائما مراقب باشند. باید با حجم کاری بسیار متنوعی سازگار شن – زمون های اوج کار و دوره های خلوت، که ناچارا زندگی یک پیشخدمت رو همراهی میکنه. اونا باید به موقع، هوشیار و بیدار سرکار حاضر شن. باید با مافوق خودشون با احترام مناسب، و با زیردستان شون تو ساختار قدرت – مثلا ظرفشورها – به همون شیوه رفتار کنن. و اگه همه این کارها رو انجام بدن، و اتفاقا تو یک نهاد کارآمد کار کنن، به زودی پیدا کردن جایگزینی برای اونا دشوار خواهد شد. مشتریان، همکاران و مافوقان اونا، همه به طور فزاینده ای شروع به نشون دادن واکنشهای مثبت به اونا خواهند کرد. درهایی که در غیر این صورت به روی اونا بسته – و حتی نامرئی – می موند، به روشون باز خواهد شد. علاوه بر این، ثابت شده که مهارت های کسب شده، قابل تعمیم خواهند بود. چه فرد تو بنگاهی مثل یک رستوران به کارش ادامه دهد، چه برای ادامه تحصیل تصمیم بگیرد، و یا مسیر شغلی اش رو به کلی تغییر بده (که در این صورت با ستایش و تمجید کارفرمایان قبلی کارش رو ترک کرده، و شانس اش رو برای کشف فرصت خوب بعدی بسیار زیاد میکنه).

همونطور که انتظار می رود، مرد جوانی که تو رستوران با من حرف میزد از اتفاقی که برایش افتاده به هیجان اومده بود و نگرانی های مربوط به موقعیتش به سرعت با پیشرفت تو کارش برطرف میشد. بعلاوه اینکه پول بیشتری هم به دست آورد، اتفاق مضری نبود. اون نقش خودش رو به عنوان یک مبتدی پذیرفت و بنابراین از اون پیشی گرفت. اون تصمیم گرفت به دیدگاه اغلب بدبینانه اش درباره جایگاهش در جهان و آدمایی که اون رو احاطه کرده اند، پایان دهد. همینطور وجود این ساختار، و جایگاهی که به اون پیشنهاد شده بود رو پذیرفت. اون شروع کرد به دیدن فرصت ها و امکاناتی که قبلا به خاطر نابینایی ناشی از غرورش، نمیدید. اون از بدنام کردن یک نهاد اجتماعی که عضوی از اون بود، دست برداشت و شروع کرد به درست بازی کردن نقش خودش که به خاطر فروتن بودن، در کنار دستاوردهای متعدد دیگه، نصیبش شده بود.


قسمتی که گوش کردین اولین فصل کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون بود. این فصل طولانی ترین فصل کتاب بود و مام تصمیم گرفتیم تو دو قسمت پخشش کنیم. 

برای ترجمه این کتاب، گویندگی و تدوینش زمان زیادی گذاشتیم. اما تصمیم من و هاتف از اول این بوده که همیشه محتوای خوره کتاب رایگانه و رایگان هم خواهد بود. اگه از این کتاب لذت بردین میتونین از ما تو سایت حامی باش حمایت کنین.

هفته آینده با فصل دوم برمیگردیم. مراقب خودتون باشین!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *